بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خوش اومدی دختر قشنگم...

خواهر زاده عزیزم 27 دی ماه متولد شد، الهی شکر که با همه خطراتی که خواهرم در زمان بارداری باهاش مواجه شد و چندین بار بهش  گفته شد باید ختم بارداری بدن یا بچه رو زودتر به دنیا بیارن و برای مادر خطرناکه، اما در نهایت دختر گلمون در 38 هفته و یک روزگی به دنیا اومد. این مدت بارها ازتون خواسته بودم برای سلامتی خواهرم و نینی دعا کنید و به لطف خدا در نهایت خواهرم نینی رو به موقع به دنیا آورد، حال خودش هم بد نیست، البته درد خیلی خیلی شدیدی داره که خب برای زایمان سزارین طبیعیه و منم دو بار کشیدم و میفهمم چقدر الان عذاب میکشه و سختشه اما بازم خدا رو شکر که جوری نشد که بخواد طبیعی زایمان کنه!  برای دختر کم بنیه و کم روحیه و مضطربی مثل خواهر من، زایمان طبیعی اصلا گزینه خوبی نبود...

دختر گلمون هزار ماشالله زیباست، قبل زایمانش رضوانه خواهرم میگفت دعا کنید هم سالم باشه هم قشنگ،خدا رو شکر همینم شد هرچند که خب سلامتی از هر چیز مهمتره، چهرش به نظرم برای یه نوزاد زیباست ماشالله.... اسمش هنوز صددرصد مشخص نیست و خواهرم بدتر از من کلی وسواس داره تو انتخاب کردن، اما به نظر میرسه انتخاب نهایی "روشا" باشه تا حالا ببینیم شناسنامه رو چی میگیرند....

وقتی اولین بار دیدم بچه رو، از ته دلم قربون صدقش رفتم! اصلاً پر کشیدم براش! عجیبه که با اینکه منم دو تا زایمان طی همین 5 سال داشتم اما همش میگفتم یعنی بچه های من هم انقدر ریز بودند؟؟؟ انقدر کوچولو بودند؟؟؟؟ پس من چطوری بهشون رسیدم؟؟؟ تازه نینی جدیدمون قد و وزنش استاندارده، سه کیلو و صد گرم وزنش و قدش هم 50  یعنی یه کوچولو از نیلای من هم بزرگتره (وزن نیلا هم همینقدر بود، البته 20 گرم کمتر اما قدش 48 بود، نویان هم وزنش 2/940 بود یعنی 150 گرم هم کمتر از نینی جدید و قدش هم 47 بود بچم) میخوام بگم هر دو بچه هام از نینی جدید کوچولوتر بودند اما وقتی نینی خواهرم رو دیدم باورم نمیشد من نینی های انقدری به دنیا آوردم و بغل کردم و بزرگ کردم! یعنی حتی یه خورده میترسیدم نینی رضوانه رو بغل کنم!!! خنده دار اما واقعی! عجب آدمی هستم من ها....دو تا بچه بزرگ کردم اما هنوز اعتماد به نفس ندارم!!! کلاً همه جا باید این خودمو دست کم گرفتن یه جوری خودش رو نشون بده!

مریم خواهر بزرگم از صبح همراه خواهرم بیمارستان رفت و تا آخر شب پیشش بود برای شب هم خواهرشوهرش اومد و موند، منم ساعت ملاقات با هزار بدبختی اسنپ گرفتم و رفتم و سامان هم از محل کارش اومد بیمارستان، البته خیلی گفت من بیام دنبالتون اما چون محل کارش خیلی نزدیک به بیمارستان بود و بیمارستان هم به خونه ما خیلی دور بود، بهش گفتم هم سختت میشه هم دیر و هم باید مرخصی بگیری که بیای دنبالمون، همون اسنپ میگیریم تو خودت از اونور برو (سامان ترجیج میده زن و بچش رو خودش همه جا ببره و کار به اسنپ گرفتن نرسه)، بماند که چقدر عذاب کشیدم تا حاضر شیم و راه بیفتیم! نویان لحظه آخر و قبل اینکه بخوام اسنپ بگیرم  بالا آورد و تمام لباسها و سر و صورت خودش و من رو کثیف کرد! و مجبور شدم کل لباسهاش رو دربیارم و لباسهای جدید بپوشونم و خودشو تمیز کنم و فرش رو پاک کنم و .... اسنپی هم به جرات میگم بدترین ماشین اسنپی بود که به عمرم سوار شدم!!! من کلی دیرم شده بود اما وسط راه رفت بنزین زد بدون اینکه حتی به من بگه و قبلش اجازه بگیره! ده دقیقه هم تو صف بنزین بود!!!!! تو ماشینش بوی گند سیگار میومد و داخل ماشین هم کثیف بود و نون خرده ریخته بود روی صندلی عقب! وسط زمستون پنجره باز بود حتی وقتی رفتیم داخل تونل که آلودست هم پنجره رو نبست! صدای موسیقی هم خیلی بلند! سنش هم 75 اینا بود و با اینکه من دو سه باری بهش اعتراضم رو نشون دادم اما نمیتونستم زیاد هم باهاش دهن به دهن بشم میترسیدم مثلاً واکنش بدی نشون بده چون زیاد به نظر خوش اخلاق نمیرسید! الان پشیمونم چرا حداقل نگفتم توی تونل شیشه ماشینو بالا بکشه به خاطر بچه هام! الان هم حس میکنم نیلا سرماخوردست و میترسم تو همین مسیر بیمارستان گرفته باشه! یک ساعت و ربع تو راه بودیم و کل این تایم من عذاب کشیدم و خودخوری کردم!  سامان وسط راه گفت شمارش رو بده بهش زنگ بزنم اما گفتم ولش کن سنش بالاست! میخواستم امتیازش رو صفر بدم و حتی زنگ بزنم اسنپ اعتراض اما در نهایت مگه من میتونم چنین کاری کنم؟؟؟ از من برنمیاد!  از ترس اینکه مبادا برای کارش مشکلی پیش بیاد از 5 امتیاز 3 بهش دادم! با همه ناراحتی و عصبانیتم نتونستم کمتر بهش بدم!!! فکر کردم با این سن داره کار میکنه لابد نیاز داره..... ولی خداییش خیلی بی مسئولیت بود و از طرفی دوست ندارم بقیه هم تجربه منو داشته باشند، هرچند لابد بار اولش هم نیست...

بیمارستانی که نینی هم به دنیا اومد خیلی  شیک و تمیز بود و رضوانه هم اتاق وی آی پی گرفته بود، هزینه بیمارستان هم حدود 30 تومن شد بدون هزینه های جانبی و دارو و ....، به نظرم خب زیاده، منم هر دو تا بچه ها رو بیمارستان خصوصی به دنیا آوردم، نیلا رو بیمارستان عرفان که بیمارستان گرونی هم هست، اما خب به نظرم باید هزینه زایمان رو پایینتر بیارند اینا که انقدر دنبال افزایش جمعیت و این حرفها هستند! بماند که بعید میدونم کسی که نخواد بچه دار بشه با این ترفندها هم بچه دار بشه...

دیروز 5 شنبه 28 دی ماه خواهرم و نینی از بیمارستان مرخص شدند و رفتند خونه، زودتر از اونا مامانم و خواهر بزرگم مریم رفتند که خونه رو آماده کنند و غذایی درست کنند و ....خانواده شوهرش هم که میشن عممم اینا، اومدند و گوسفند قربونی کردند.ما هم عصری رفتیم، دلم میخواست زودتر برم و عمم اینا رو هم ببینم اما واقعا با بچه ها معمولاٌ نمیشه زودتر از 5 عصر راه افتاد، سر راهم به خونشون رفتم و برای نینی کادوش رو خریدم، مامان و خواهرم و خود رضوانه گفتند تو اینهمه وسایل نوی نیلا رو دادی دیگه نیازی نیست کادوی تولد هم بدی ( من کالسکه و کریر و روروئک و آغوشی و.... که همشون کاملا نو بودند و خیلی کم استفاده شده بودند، کالسکه که حتی مشماش هم روش بود! همینطور یه سری وسایل نوزادی و چند جفت کفش که بچه ها اصلاً نپوشیدند و لباسها و پیراهن های نوی نیلا و نویان و .... برای خواهرم برده بودم، اینطوری شد که خواهرم پول سیسمونی که مادرم بهش داده بود که هر چی خواست خودش بخره، رو تا حد زیادی پس انداز کرد). خلاصه بابت این وسایلی که براش بردم  بهم گفتند دیگه نمیخواد کادوی جدا بدی، تازه من یک دست لباس خیلی زیبا هم جداگانه برای خواهرزاده عزیزم خریده بودم و دو ماه قبل تولد نینی بهش داده بودم که مامانم میگفت بذار بعد تولدش بده که من دیگه زودتر دادم که بچینه تو کمدش، با اینحال دلم نیومد بعد تولد بچه دست خالی برم، رفتم و از اسباب بازی فروشی بزرگ نزدیک خونمون، یه ماشین بزرگ سوارشدنی که برای سن 2 تا 4 سالگی مناسبه خریدم! خواهرم از دیدنش خیلی خوشحال شد و گفت اتفاقا میخواسته از دیجی کالا سفارش بده و... البته اینجور جاها من نمیتونم چیزی برای بچه های خودم هم نخرم، برای نیلا هم یه بازی فکری ساده خریدم که در نبود تلویزیون سرگرم بشه همراه یه اسباب بازی کوچولوی دیگه... جالبه هیچی هم تخفیف نداد و البته منم آدمی نیستم زیاد چونه بزنم. غیر اینها گن بعد زایمان که سر تولد نویان خریده بودم و قابل استفاده بود هم براش بردم و سفارش کردم هر چه سریعتر استفاده کنه که شکمش زودتر جمع بشه . 

دیگه ساعت هفت و ربع رسیدیم خونشون، رضوانه هم اومد استقبالمون، خیلی درد داشت اما همینکه دیدم روی پاش ایستاده خوشحال شدم، شوهر خواهر بزرگم هم یکساعت بعد ما رسید و خب طبق معمول سامان و اون هیچ حرفی نزدند و فضا سنگین بود!  فقط به هم گفتتند سلام، خیلی سرد و همین! جقدر دلم میخواد ما که جایی میریم اون نباشه اما نمیشه! همیشه هم هست! حالا خوبه ما زیاد دور هم جمع نمیشیم! سامان حتی با شوهر خواهر کوچیکم هم خیلی گرم نمیگیره، اونم همش با داماد بزرگه صحبت میکنه و بیشتر به اون احترام میذاره و تحویلش میگیره ... تازه همسر من به شدت آدم گرم و اهل معاشرت و بگو بخندی هست، اما خداییش بهش حق میدم اینطوری رفتار کنه، حتی راستش قبل دیدنشون خودم بهش تاکید میکنم باهاشون گرم نگیریها، حتی با شوهرخواهر کوچیکه هم گرم نگیر! باز حالا دومی بهتره اما خب اونم یه سری رفتارها نشون داده (به خصوص تحویل گرفتن بیشتر شوهرخواهر بزرگم در حضور سامان) که به سامان سفارش کردم با اون هم خیلی گرم نگیره! حتی گفتم اگه اونا هم در آینده گرم گرفتند تو باز سرسنگین بمون! در این حد! بسه دیگه انقدر زیاده از حد به آدمها بها دادیم من و سامان!!! معمولاً هم اینجور وقتها به آدم کمتر بها میدن! یعنی هر چی صمیمی تر باشی انگار کمتر تحویلت میگیرند! عجیب اما واقعی! حداقل تجربه خودمون اینو میگه!

مریم خواهرم هم شام آبگوشت گذاشته بود با گوشت قربونی، طفلک اینجور وقتها همیشه هوای خانواده رو داشته، درسته که من و اون هیچوقت به معنای واقعی کلمه خواهران صمیمی نبودیم و من به شخصه ازش ناراحتی های عمیقی دارم اما همیشه اینجور وقتها خیلی کمک حال بوده، طفلی کمردرد خیلی شدید هم داره و انقدر وضعیت کمرش بده که دکتر گفته احتمال داره نیاز به عمل داشته باشه! با اینحال بیشترین مسئولیت نگهداری نینی و رسیدگی به رضوانه رو اونه که داره انجام میده به زور هزار تا مسکن و آمپول، به هر حال من که شرایطم اجازه نمیده، تازه اجازه هم بده، رضوانه خواهرم، مریم رو بیشتر از من قبول داره و از اون جاییکه رضوانه در کل آدم رک و بی رودربایستی هست (خیلی وقتها ناراحتم کرده این رفتارش)، بهم مستقیم هم گفته که مریم واردتره تو کارها، یعنی وقتی بهش گفتم اگر خودت بخوای و مشکلی نداشته باشی ده روز اول  با بچه ها میام خونت که کمک تو و نینی باشم، خیلی راحت گفت نه، خب مریم واردتره! حالا مثلاً اینو نمیگفت نمیشد؟ مثلا به جاش میگفت همینکه با دو تا بچه داری بهم پیشنهاد میدی خیلی ارزشمنده، اما تو خودت گرفتاری داری و مریم دستش بازتره و ممنون که گفتی  و.... به خدا که من خیلی سعی میکنم مراعات کنم تو حرفهایی که میزنم. تازه وقتی تو بیمارستان با هزار بدبختی رفتم بهش سر زدم، اولش که گفت چرا اومدی و برای تو سخته و انتظاری نداشتم، اما همین دیشب که بعد مرخص شدنش، رفتم خونشون  دیدن نینی، اولین حرفی که زد این بود که الان لباس به این قشنگی پوشیدی، کاش دیروز هم همینو میپوشیدی تو بیمارستان، آخه لباست خیلی خوب نبود و کاش با همین میومدی!!! آخه اون روز دوستش هم اومده بود بیمارستان دیدنش، شاید برای اون میگفت! حالا به نظر خودم خیلی هم لباسم خوب بود!!! بعد اصلا تو اون وضعیت چطوری لباس منو دیده بود! البته میگفت از عکس دو نفره ای که روی تخت با هم گرفتیم نگاه کرده... چی بگم والا، تو این سالها عادت کردم به این مدل رفتارش، دهه هفتادیه دیگه اما خب خیلی وقتها هم دلم گرفته، بخصوص وقتی حس کردم چقدر من همیشه سعی کردم کمکش کنم اما گاهی با حرفاش منو رنجونده.... در هر حال اینو نمیگم که قضاوتش کنم، اونم دختریه که سختیهای زیادی کشیده و روحیه ضعیفی داره و ذات خوبی هم داره اما خب خیلی راحت حرفشو میزنه. فکر کنم همه جا من هستم که باید سعی کنم به دل نگیرم و درون خودم ناراحتی کنم و سعی کنم بروز ندم! چاره ای هم ندارم، آدم عادت نمیکنه اما چاره ای هم نداره، نمیشه که همش تذکر داد و ناراحتی رو نشون داد...

خدا رو شکر که نینیمون به دنیا اومد،  یه نفس راحت کشیدم، شب قبلش به رضوانه پیام دادم و گفتم براش دعا میکنم و ایشالا همه چی خوب پیش میره، اونم کلی تشکر کرد و برای سلامتی و خوشبختی بچه هام دعا کرد، خیلی نینیمون رو دوستش دارم خیلی زیاد، وقتی میبینمش غرق لذت میشم، اما نمیدونم چطوری یه موضوعی رو بگم که مورد قضاوت قرار نگیرم، خب من راستش همیشه احساس میکردم خیلی مورد علاقه اعضای خانوادم نیستم، شاید اشتباه بوده این حسم (شاید هم نبوده) اما به هر حال طی این سالها این احساس رو داشتم، گاهی در زمانهایی پررنگ تر شده و گاهی کمرنگ تر، اما همیشه بوده، وقتی که نیلا و بعد نویان به دنیا اومدند، بخصوص وقتی میدیدم چطوری مامان و خواهر بزرگم عاشق بچه هام هستند (و بخصوص نویان رو که خب کوچیکتره و طبیعتا شیرینی بیشتری داره الان) یه جورایی انگار جبران احساس کمبود محبتی که خودم همیشه داشتم برام میشد، انگار کمبود محبت خودم رو پشت محبتی که به بچه هام میشد قایم میکردم و محبت به اونا رو محبت به خودم میدیدم، الان که نینی خواهرم به دنیا اومده، با همه حس عمیق و قشنگی که بهش دارم، اما ته دلم یه احساس غمگینی هم دارم....

 نمیدونم چطوری بگم! من اینجا از همه احساساتم بی پرده نوشتم، اینو هم مینویسم، به خدا بحث حسادت یا بدذاتی نیست، خودتون شاهدید من اینجا چقدر برای حال بد خواهرم در زمان بارداری بیقراری کردم و چقدر ازتون التماس دعا داشتم که نینی بمونه و به موقع بیاد و چقدر نذر و نیاز کردم، همه اینا یه طرف، الان هم با همه وجودم عاشق نینی جدید هستم اما ته تهش حس میکنم شاید دیگه بچه های من مثل قبل محبوب نباشند، طبیعی هم هست که وقتی نینیمون (اسمش که هنوز صددرصد مشهص نیست نمیتونم اسمش رو بگم) بزرگتر بشه و بعد چندماه شیرینیهاش خیلی بیشتر بشه، احتمالا بیشتر از نویان من که الان نهایت شیرینی و بامزگی رو داره مورد توجه مادر و خواهر بزرگم باشه و بچه های من مثل قبل در مرکز توجه نباشند، البته اینا حدسای منه،... خب این منو ناراحت می‌کنه... البته که یه فرایند طبیعی هست و من اعتراضی ندارم اما خب دست خودم نیست که دلم بگیره. شاید دارم خیلی بچه گانه حرف میزنم، شاید با نزدیک 40 سال سن، دارم مثل دختربچه های نوجوون فکر میکنم، شاید کوته بینم، نمیدونم، خیلی خودم رو سرزنش میکنم، فکر میکنم احساساتم پخته و بالغانه نیست، خودم ناراحتم از اینکه الان باید در روزهایی که کلی خوشحال باشم که همه چی به خیر گذشته، ته ذهنم این غم و نگرانی عجیب عذابم بده! هنوز که تازه این بچه دو روزه شده، من دیشب که در جمع خانواده بودم، همش نگاه میکردم ببینم هنوز همونقدر قربون صدقه نویان من میرن؟ میدونم اینم در راستای همون رفتارهای وسواس گونه منه، یا حتی همون کمبود محبتی که همیشه احساس میکردم، یعنی خودم رو میفهمم و درک میکنم، حتی یه جاهایی هم به خودم حق میدم اما اون حس عذاب وجدان و خودسرزنشگری شدیدتره. حتی الان که دارم مینویسم عین بچه ها گریم گرفت! خنده داره واقعا!!! حس میکنم من یه بیمار روحی هستم! عین بچه ها دارم اشک میریزم! مسخرست!

نویان بیدار شده و  سطل ماست رو از یخچال برداشته، ازش گرفتم و به جاش یه کاسه ماست جلوش گذاشتم داره میخوره و  شیرین کاری میکنه! باهام به روش خودش حرف میزنه و الانم که ماستش تموم شده، اومده میگه «باز ماسته بیده»!  (بازم ماست بده) اما من دارم اشکهام رو پاک میکنم! تمام صورت و هیکلش ماستی شده، الان باید ببینمش و بهش بخندم و قربون قیافه بامزش برم، اما دارم گریه میکنم....

نمیدونم درسته اینا رو مینویسم یا نه، خدا شاهده هیچ کجا از این احساساتم نگفتم، نمیتونم هم بگم، خودم هم مدام احساس گناه میکنم و خودم رو سرزنش میکنم و عذاب وجدان دارم، اما اگر اینجا ننویسم کجا تخلیه کنم این حجم از احساسات منفی که سراغم اومده و بابتش شرمسارم؟ قطعاً کمبودهای درونی زیادی در من جمع شده، هرگز بروزشون ندادم، اما ته دلم میدونستم هستند... انشالله که این احساسات با گذر زمان کمرنگ بشند، از ته دلم امیدوارم اینطور بشه، اما فکر میکنم همیشه ته ذهنم موقعی که با هم جمع میشیم در حال مقایسه رفتاری باشم که قراره با نویان و  نینی جدید بشه....حتی اعتراف میکنم گاهی با خودم میگم بهتره همین دورهمی های محدود رو هم کمتر داشته باشیم تا نخوام در مرحله مقایسه قرار بگیرم و خودمو عذاب بدم،بخصوص عذاب وجدان که از همه عذابها بدتره، عذاب وجدان از اینکه چرا باید اصلا چنین حسی داشته باشم و اینطور نابالغانه رفتار کنم با این سن؟ البته که به هیچ عنوان به هیچ عنوان اجازه نمیدم بقیه حتی ذره ای  متوجه این احساساتم بشن، هیچ حساسیتی در جمع نشون نمیدم و مطمئنم بیشتر از بقیه هم به نینیمون محبت میکنم و از ته دلم دوستش دارم، خدا شاهده  اولین بار با دیدن نینی خواهرم از ته ته دلم قربون صدقش رفتم و هزار بار دعا کردم بچه خوب و آروم و سالمی باشه، برای تولدش از جون و دل مایه گذاشتم و بی منت هر چی که داشتم در اختیار خواهرم گذاشتم و برای سلامتیش نذرهای زیادی کردم اما ته دلم نمیتونم احساس ناامنی نکنم از اینکه بچه های من به حاشیه رونده نشن... به هر حال من این سالهای اخیر جبران کمبود محبت خودم رو در محبت به بچه هام میدیدم... آخ که چه میکنه عقده های درونی که از بچگی در آدم جمع میشه. هیچ درمانی هم براش نیست، خدا خودش منو ببخشه.

نمیدونم درست بود اینا رو نوشتم یا نه؟ یه بخشی از وجودم میگه پاکش کنم اما خب اینجا وبلاگمه، تنها جایی که میتونم خود خودم باشم، دوستی های اینجا برای من واقعی تر از دوستی های دنیای واقعی بودند، به خدا که همینطور بوده! یادم نمیره زمانیکه نیاز به کمک داشتم و چطوری دوستان اینجا بی منت کمکم کردند، هیچوقت اینجا بهم توهین و بی احترامی نشده، شاید انتقاد شده، که با جون و دل پذیرا بودم اما بی احترامی نه، الهی هزار بار شکر....خدا شاهده که برای من نوشتن طولانی اینجا خیلی سخت و زمانبره، نه که منتی بذارم، خودم نمیتونم کوتاهتر بنویسم و کوتاهتر حرف بزنم، اما به هر حال خیلی زمان زیادی از من میبره و از کارهای دیگم میمونم گاهی، اما من همیشه با خودم میگم شاید یکی میاد اینجا که ببینه من در چه حال و روزیم و نباید کسی رو منتظر بذارم، خودم هم عاشق اینم که احساسات و روزمرگیهام رو ثبت کنم اما اگر انگیزه اصلیم دوستانم که اینجا هستند نبودند شاید خیلی دیر به دیر مینوشتم....

نویانم چند دقیقه پیش رفت و به ماکارونیهای تو قابلمه داخل یخچال دستبرد زد، کلی هم ریخت و پاش کرد، خودش هم شروع کرد نچ نچ کردن که یعنی کار بد کردم! براش به بشقاب مپچول و ریختم که بخوره هر چند که می‌دونم فقط ریخت و پاش و بازی می‌کنه، تازه صبحانش رو هم که فرنی هست بهش ندادم. نیلا بچم هنوز خوابه، شبها خیلی دیر می‌خوابه، به خدا که هر چی از شیرینی این دو تا بچه بگم کم گفتم، سخته بزرگ کردن بچه ها، لااقل برای من که خیلی سخته، اما شیرینیشون هم کم نیست، دلم میخواست بیشتر از شیرینی ها و بامزگیهاشون مینوشتم، اما وقت نمیشه واقعا، شاید برای بقیه خیلی هم جذاب نباشه نوشتن از بچه ها!  گاهی حس میکنم نویان با نمک ترین بچه دنیاست! نه که مادرش باشم اینو بگم، واقعا خیلی بانمک و بامزست! با بچه هایی که دیدم فرق داره، خیلی زیاد عاشق منه، مهربونه، خیلی زیاد از الان دلسوزی میکنه برای من! جایی بخواد بره حتما قبلش با من خداحافظی میکنه، اگر ببینه داریم حاضر میشیم و میریم بیرون و مثلا من داخل اتاقم و مشغول آماده سازی و کارهای قبل رفتن، میاد سراغم که مبادا جا بمونم، نگران میشه که مبادا من نیام.... همش منو میبوسه و موهام رو ناز میکنه و میاد بغلم و دندوناش رو به هم میسابه از روی محبت (نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه) گاهی عصبانی میشه و یکی منو میزنه، بعد بلافاصله میاد بغلم میکنه و نازم میکنه و منت کشی میکنه، حتی به یه ثانیه هم نمیرسه! به خدا هر کی میبینه این بچه رو جذبش میشه،  یه جوری اسم منو صدا میکنه که قند تو دلم آب میشه! مرضیه گفتنش خیلی بامزست! خودش میدونه وقتی میگه «مضیه یا مامان مضی » من چطوری دیوونش میشم، گاهی همینطوری صدام میکنه و منتظر واکنشم و قربون صدقه هام میشه!!! الهی بگردم، تو خونه با کارهای بامزش کلی عشق میکنم، (البته یه سری رفتارهای شبیه نیلا هم داره نشون میده که نگرانم میکنه و الان وقت گفتنش نیست)  نیلا هم خیلی عشقه به خدا، اصلا این بچه ها نفس من هستند، من باید خیلی بیشتر از اینا احساس خوشبختی کنم اما الان با اینکه در ظاهر اوضاع از گذشته آرومتره، اما ته دلم یه غم عمیقه، خیلی عمیق....

 خیلی وقتها از خدا میخوام این غم رو از من بگیره، از خدا میخوام بهم آرامش بده، ازش میخوام من و گناهانم رو ببخشه و به قلبم آرامش بده....

آخرین بار که با روانشناس نیلا صحبت کردیم، خیلی حالم بد شد، بیشتر از هر وقت دیگه عذاب وجدان سراغم اومد، متاسفانه از همون اول صحبت خواسته و ناخواسته رفتارهای من بیشتر سوژه بحث و گفتگو بود و از یه جایی به شدت ناراحت شدم و واکنش نشون دادم، الان جای گفتن و نوشتنش نیست.... از اون روز به بعد احساس ناراحتی و مادر بد بودن و عذاب وجدان  و این غم عمیقی که ازش حرف زدم، عمیقتر هم شده و حال و روزم خوب نیست...نزدیک نهصد تومن هم هزینه جلسه شد! اینطوری اصلا نمیصرفه! هر چقدر هم خوب باشه بازم به نظرم منطقی نمیاد این مبلغ بالا هر هفته! منشیش تا دقیقه های پرت هم باهامون حساب می‌کنه و این خوب نیست... اینبار هم ازش یکم دلخور شدم اما دارم مقاومت میکنم که باهاش ادامه بدم.

موضوعاتی هم هست که اینجا نمیتونم بنویسم و ناراحتم میکنه، خیلی خصوصیه اما ناراحتم میکنه....شاید تو یه پست خیلی خصوصی و برای خودم و  شاید یکی دو نفر دیگه نوشتمش، اما چه فایده داره؟ 

من حس میکنم خیلی خیلی خسته ام، نیاز دارم چند روز حتی چند ساعت از همه چی استعفا بدم، از مادری، از همسری، حتی از خودم بودن! برم یه جای خیلی خیلی دور، مثلا تو یه کلبه وسط یه جنگل در حالیکه بیرون داره برف میاد و داخل کلبه با هیزم گرم شده....من روی یه صندلی راکر نشستم و آروم تکون میخورم، کتاب میخونم، یا اصلا گوشیم رو چک میکنم! چند روز اونجا باشم، انواع غذاهای خوشمزه هم باشه و من نگران چاق شدن نباشم!!! خودم باشم و خودم....بدون ترس و نگرانی از اینکه بچه ها در چه حالند یا اداره و کارم و مسائل مالی چی شد....

نمیخواستم پست مربوط به تولد خواهرزاده قشنگم اینطوری تموم بشه، به خدا نمیخواستم، اما وقتی که شروع به نوشتن میکنم، همینطوری دستام روی کیبورد تند و تند میرن و خودم متعجب میشم از چیزهایی که آخر سر نوشتم....

الهی که دختر قشنگمون خوشبخت و عاقبت بخیر باشه، خدا رو شکر که بعد اینهمه سختی که خواهرم کشید به موقع به دنیا اومد، خیلی زیاد شیرینه این بچه برام، راستش نمیدونم بگم یا نه، از این واقعیت فرار میکنم و به زبون نمیارم، اما به شدت شبیه خواهر مرحومم ریحانه هست، مادرم هم میگه ریحانه که به دنیا اومد دقیقا همین شکلی بود، اما هیچکدوم این موضوع رو اصلا پیش خواهرم که مامانش باشه نمیگیم،به من که مامانم اولین بار گفت دیدم واقعا درست میگه، تو صورت معصومش، چهره زیبا و معصوم خواهرم ریحانه رو میبینم، امیدوارم بزرگتر که بشه این شباهت از بین بره، دلم نمیخواد هر بار که میبینمش یاد ریحانه عزیزم بیفتم، الهی که هر چی خاک خواهر عزیز و مرحومم هست، عمر نینی ما باشه، الهی قربونش برم من... امروز یا فردا در اولین فرصت عکسش رو میذارم تو پیج اینستاگرامم، ( آدرس پیجم roozanehayemarzieh@  برای دوستان تازه وارد)

برم به پسر قشنگم که الان داره اسب سواری میکنه و مدام از دور بهم میگه سیام (سلام) بعد فوری میگه با بایی (یعنی بای بای) و دستاش رو به نشانه خداحافظی تکون میده و با اسبش دور میشه  صبحونه بدم.... قربونش برم، مشغول پست نوشتن بودم و از وقتی بیدار شده هنوز بوسش نکردم، اخه صبحها که بیدار میشه کلی همو بوس میکنیم و بغل میکنیم و قربون صدقه هم میریم و اصلا یه وضعی خدایا من چقدر عاشق این بچه هستم!

چند روزه که بیقرار و ناآرومم، خدایا دل بی قرار منو آروم کن، من جز تو پناهی ندارم، منو ببخش و هوای دل شکسته منو داشته باش، جز تو هیچکس نمیتونه آرومم کنه.

سومین سال رفتن بابا جانم

21 دی ماه سومین سالگرد درگذشت پدر مرحومم بود، اعتراف میکنم با اینکه از هفته ها قبلترش یادم بود و به این فکر میکردم باید حتما تو اون تاریخ سر خاکش برم (شهرستان) اما از یک هفته مونده به سالگرد، انقدر درگیر کارهام بودم که روز سالگردش از یادم رفته بود و با تماس خواهرم شب قبلش یهویی یادم افتاد...

 روز قبلش برای ملاقات با مدیر جدید و دادن گزارش کارها رفته بودم اداره و حدود 5 غروب رسیدم خونه، البته طبق معمول بعد یه سری خرید کردن سر راهم به خونه برای خودم و بچه ها،  از چند روز قبلتر به نیلا قول داده بودیم ببریمش خانه بازی، بعد رسیدن به خونه، تند تند کارها رو انجام دادم و دو ساعت بعد حاضر شدیم و رفتیم خانه بازی،  وسط بازی کردن نیلا بود که خواهر بزرگم زنگ زد برای فردا چیکار میکنید؟ میاید سمنان؟ که یهویی یادم افتاد ای وای سالگرد بابامه، خوبه باز جمعش کردم و متوجه نشد یادم رفته، من از دو سه ماه قبلتر و حتی یک هفته قبلترش خیلی خوب یادم بود سالگردش رو، حتی هفته قبل  به سامان گفته بودم باید بریم سر خاک، اما عجیب بود که از دو روز قبل از ذهنم رفته بود، شاید به خاطر رفتن به سر کار و دغدغه های ریز و درشت مربوط به بچه ها بود...یکم تو دلم عذاب وجدان گرفتم، آخه من خیلی خیلی زیاد به پدرم فکر میکنم بخصوص این اواخر و نمیدونم چرا از دو سه روز قبل کلا از یادم رفته بود سالگردش رو.... باید فردای اون شب قبل ظهر راه میفتادیم سمت سمنان که تا قبل سه و نیم چهار برسیم مزار، ما هم تا دیروقت بیرون و خانه بازی بودیم و من دل نگران بودم که آیا به موقع حاضر میشیم و راه میفتیم؟ دیگه از لحظه ای که برگشتیم خونه شروع کردم جمع کردن وسایل و فردا صبح هم زودتر بیدار شدم و وسایل و خوراکیها و ناهار تو راه رو آماده کردم (آماده شدن ما برای رفتن به سفر معمولا خیلی زمان بره و من کلی وسواس دارم تو جمع کردن وسایل خودمون و بچه ها و بردن غذای مخصوص بچه ها تو ظروف مخصوص و آماده کردن ساندویچ برای تو راه خودم و سامان و ....) سامان هم ماشینش کلی نیاز به تعمیر داشت و صبح زود رفت انجام داد.

دیگه حدود ساعت یک ظهر راه افتادیم، خیلی دیر بود اما واقعا زودتر نمیشد، ساعت حدود چهار و نیم بود که رسیدیم مزار، خیلی دیر بود! من خیلی حرص خوردم، دلم میخواست زودتر سر خاک پدرم و خواهرم ریحانه میرسیدم، حداقل دو تا آدم میدیدم و میفهمیدند برای سالگرد بابا اومدم، ما که رسیدیم افراد کمی داخل مزار بودند و همه رفته بودند، حتی مادر و خواهرم هم 5 دقیقه قبل رسیدن ما رفته بودند خونه بابا که همون نزدیکی هاست، خب اونا نزدیک یک ساعت و نیم مزار بودند و نمیشد بیشتر از اون تو سرما بمونند، دیگه همینکه ساعت چهار و نیم رسیدم شیرینی که برای خیرات خریده بودیم رو باز کردم و  سامان به چند نفری تعارف کرد و گذاشتم سر خاک، مامان اینا هم خودشون خیرات آورده بودند، هوا خیلی سرد بود و نگران بچه ها بودم که تو خاک و سرما راه میرفتند. من عادت دارم مدت طولانی سر خاک عزیزانم میمونم، براشون قران میخونم و باهاشون حرف میزنم و درددل میکنم، دیگه از اونجا که نزدیک اذان مغرب بود نشد خیلی زیاد بمونم، اما تو همون نیمساعتی که اونجا بودیم  با پدر و خواهرم کلی حرف زدم و گریه کردم...خیلی دلتنگشون شده بودم، چهار ماه بود که سرخاکشون نیومده بودم. خلوت بودن مزار یه لطفی که داشت همین بود که تونستم بی دغدغه و بدون نیاز به سلام و احوالپرسی کردن با فامیل و آشنا، پیش دو تا از عزیزترینهای زندگیم بشینم و باهاشون حرف بزنم. بعد از اون هم سر خاک سایر عزیزانم رفتم، مادربزرگ مادری که عین مادرم دوستش داشتم، دایی عزیزم که هشت سال تمام تو بستر بیماری، بین مرگ و زندگی عذاب کشید و رفت ، مادربزرگ پدری، دو تا پدربزرگهام، عمه و زنداییم (خانم همون دایی مرحومم) و سایر عزیزانی که زمانی با همشون خاطره داشتم اما دیگه پیشم نبودند... خدا همشون رو رحمت کنه انشالله. آمین.

بعدش هم رفتیم خونه بابام همون نزدیک مزار و یک شب اونجا موندیم و جمعه بعد از ظهر برگشتیم سمت تهران، مریم خواهرم تنهایی با بچه های خودش و مادرم اومده بودند سر خاک و شوهرش باهاشون نبود، من و سامان هم کلی خوشحال بودیم که همسرش باهاش نیومده اما حدود ساعت هشت شب بود که دیدیم یکی در زد! از اونجا که هیچکس خبر نداره ما کی میریم سمنان و چه زمانی اونجا هستیم، اولش تعجب کردیم اما خواهرم فوری گفت حتما فلانیه (شوهرش) و طاقت نیاورده پا شده اومده که ببینه چه خبره!!! آخه خواهرم مدتهاست که درمورد رفت و آمدها و خیلی چیزهای مربوط به خانواده ما به شوهرش عمداً هیچ توضیحی نمیده و خود خواهرم میگفت اومده که ببینه چه خبره و کی هست کی نیست و .... خلاصه که خیلی زیاد تو ذوق من و سامان خورد! شاید اگر میدونستیم اون میاد، یراست از سر خاک برمیگشتیم تهران، در این حد دوست نداشتیم باهاش تو یه خونه باشیم، ما فکر میکردیم اون نیست و قراره دور همی خوش بگذره اما با اومدن شوهرخواهرم همه چی خراب شد، سامانی که قبلش داشت کلی بگو و بخند با مادر  و خواهرم میکرد رفت تو یه اتاق دیگه و تمام مدتی که سامان و شوهرخواهرم بودند دو تاشون کلمه ای با هم حرف نزدند، در واقع بیشتر سامان کم محلی کرد که کاملا هم حق داشت و منم موافق بودم.

 جالب اینکه خود مریم خواهرم یکبار بعد شب یلدا که دورهم جمع شده بودیم، بهم زنگ زد و یه سری گلایه ها از شوهرش کرد و بهم گفت سامان خیلی خوب کاری میکنه به فلانی |(شوهرش) محل نمیذاره و حقشه! میگفت تو به سامان از طرف من نگو اما بذار همینطوری ادامه بده و این آدم حقشه بهش محل نذارند، بگو با همین فرمون بره جلو! (اینو تاکید کنم که سامان در نهایت ادب و احترام با همه و از جمله باجناقها برخورد میکرد اما این دو سه بار هر دو به نحوی با رفتارشون به ما بی احترامی کردند اونم بدون هیچ دلیل مشخصی و ما هم تصمیم گرفتیم عین خودشون برخورد کنیم بخصوص با داماد اولی، درسته برامون سخته اما بهترین راه همینه.)  خلاصه که فضا منفی شد با اومدن یهویی شوهرخواهرم، به سامان گفتم اون از خداشه تو بری تو یه اتاق دیگه و تو جمع نباشی، اما اینکارو نکن، بیا بشین تو همین اتاق و دور هم باشیم اما با مادرم و خواهرم حرف بزن و بخند و شوخی کن اما به اون کاری نداشته باش، سامان هم تا جایی که میشد همینکارو کردو با خواهر و مادرم گرم گرفت بدون اینکه به شوهرخواهرم نگاه کنه، اما خب از یه جایی دیگه رفت تو یه اتاق دیگه، نمیشد مدت طولانی با هم یه جا بمونند در حالیکه کلمه ای حرف نمیزنند. خدا رو شکر فردا صبحش بعد صبحانه شوهرخواهرم رفت یه سر به فامیل خودش بزنه و دیگه تا موقع برگشتن ما به تهران برنگشت. ایکاش کلاً نمیومد، خیلی بیشتر خوش میگذشت، هوا هم خیلی سرد و در عین حال فوق العاده تمیز بود و دوست داشتیم میشد بیشتر بمونیم، شب بچه ها خیلی خوب خوابیدند و نویان که معمولا چندبار تا صبح بیدار میشه اونجا فقط یکبار اونم شش صبح بیدار شد، منم خیلی خوب خوابیدم... 

فرداش جمعه ساعت یربع به چهار راه افتادیم سمت تهران، من از سامان خواهش کردم قبل رفتن یکبار دیگه بریم سر خاک، سامان هم هیچوقت اینجور وقتها نه نمیگه، اما خب تاکید کرد زیاد معطل نکنم چون بچه ها تو ماشین بند نمیشند و خب نمیشد هم آوردشون بیرون، هم سرد بود و هم خاکی و دردسرش زیاد بود، دیگه یکبار دیگه رفتم سر خاک، غروب جمعه بود، حتی یک نفر هم مزار نبود، چندمتر اونورتر یه سگ سفید و تمیز نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد، ترجیح میدادم بلند شه و بره چون از سگ میترسم و نمیتونستم تمرکز کنم برای خوندن فاتحه و قران، اما خب آزاری هم نداشت، یکم نگاهم کرد و راهشو کشید و رفت، نم نم بارون بود و سوز زمستون و یه مزار کاملاً خالی، به قبر پدرم و خواهرم نگاه کردم، تصاویر روی قبرشون رو نگاه کردم و یاد کردم از روزهایی که با هم زندگی میکردیم، دلم میخواست همه چی به گذشته برمیگشت و میتونستیم جور دیگه ای زندگی کنیم، تو چشماشون خیره شدم، انگار یکبار دیگه تو اون خلوت قبرستان بهم القا شده بود این دو نفر عزیزترینهای زندگیم بودند که حالا زیر خروارها خاک سرد مدفون شدند و بازگشتی هرگز در کار نیست، فضای خالی و سرد قبرستان رو با چشمام از زیر نظر گذروندم، خطاب به پدر و خواهرم و در حالیکه به چشمان توی عکسشون روی قبرها نگاه میکردم گفتم باباجان، ریحانه آبجی شماها اینجا چکار میکنید؟ اینجا تو این قبرستان سرد و خالی!!! شما و اینجا؟ چی به سرتون اومد؟ شما نباید اینجا میبودید! من چطوری شماها رو اینجا گذاشتم و رفتم پی زندگیم؟ سرمو گذاشتم روی قبرشون و عکس روی قبرها رو بوسیدم،  باهاشون گریه میکردم و صحبت میکردم! میگفتم داغ شما تا ابد تازست، دلتنگی من برای شما تمومی نداره، به بابام گفتم دختر ته تغاری محبوبت به زودی مادر میشه! به ریحانه گفتم میدونم که خبر داری قراره دوباره خاله بشی، مبارک باشه آبجی، ازشون خواستم برای خواهر کوچیکم دعا کنند، خواستم برای من و بچه هام هم دعا کنند! گفتم همیشه به یادشونم و معذرت خواستم که نمیتونم زود به زود بهشون سر بزنم.... روز قبلش هم سر خاک پدرم و خواهرم از نیلا خواستم به هردوشون سلام کنه، قبلا راجبشون با نیلا صحبت کرده بودم، گفته بودم بابا رضا و خاله ریحانه رفتند آسمونها پیش خدا، نیلا که بهشون سلام کرد، معتقد بودم روحشون حی و حاضر من و بچه هام رو میبینه و لبخند میزنه و جواب سلام بچم رو میده.... تک تک این جملات رو که مینویسم اشک امونم نمیده، خیلی سخته عزیزترینهات رو از دست بدی و بدونی تا قیام قیامت نمیبینشون، شاید حتی اون دنیا هم نبینیشون...هیچ تضمینی نیست جایگاه من با اونا یکی باشه، چه سخته محکوم به زندگی کردن باشی درحالیکه عزیزانت زیر خروارها خاک خوابیدند،   یه جایی خوندم که نوشته بود اگر عزیزی از اعضای خانوادت رو از دست ندادی، هزاران مشکل هم داشته باشی، صد هیچ جلوتر از کسی هستی که داغ عزیزی رو تا ابد به دوش میکشه و من این داغ جگرسوز رو دوبار با پوست و گوشتم در زندگیم احساس کردم، دوشیزه هفده ساله ای که از دنیا خیری ندید و رفت و پدر 64 ساله ای که هنوز دوست داشت زندگی کنه اما تقدیر نذاشت.... آهوان گم شدند در شب دشت، آه از آن رفتگان بی برگشت...

 میشه خواهش کنم فاتحه ای به نیت عزیزانم بخونید تا بهشون برسه و شاید من دینی ادا کرده باشم؟ ممنونتونم. خدا رفتگان همه رو رحمت کنه.

نمیخوام بیشتر از این با یادآوری خاطرات تلخ فضای نوشته ام رو منفی کنم، باید این بغض لعنتی رو قورت بدم و ادامه نوشتم رو بنویسم. باید بگم خواهر کوچیکم به امید خدا 27 دی ماه زایمان میکنه، هنوز مشخص نیست طبیعی یا سزارین، خودش مایل به سزارینه و نظر من هم همینه، اما خب دکترش میگه یه مقدار دهانه رحم باز شده و با توجه به اینکه بچه اوله، زایمان طبیعی کنه بهتره، اما خب من همچنان معتقدم سزارین بهتره، هرچند زایمان طبیعی حسن های زیادی داره اما خب راستش روحیه پایین خواهرم نمیدونم اجازه اینکارو بده یا نه، بخصوص که کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی هم شرکت نکرده، دلم نمیخواد خدای نکرده درد زایمان طبیعی رو بکشه و آخرش سزارین بشه، امیدوارم در نهایت همون سزارین بشه، هرچند مادرم و خواهربزرگم بیشتر طرفدار زایمان طبیعی هستند اما من ترجیجم سزارین هست، البته خواهر بزرگم خودش هر دو تا بچش رو سزارین کرده و بعید میدونم تصوری از درد زایمان طبیعی داشته باشه که الان برای خواهرم زایمان طبیعی رو میپسنده، دیگه هر چی خدا بخواد، 27 دی ماه میشه 38 هفته و یک روز و همش رضوانه میگه دلم میخواست بچه یکم بیشتر بمونه و بزرگتر بشه؛ اما من بهش گفتم برای زایمان سزارین سن بارداریت خوبه و دکترش هم گفته اگر بخواد حتی تا یک بهمن صبر کنه (خودش ترجیحش یک بهمنه) با توجه به اینکه فشارش بالاست و دردهای زایمانی هم سراغش اومده خطرناکه و به ریسکش نمیرزه،... انشالله که با اینهمه سختی که کشیده بتونه به راحتی و سلامتی زایمان کنه و نینی صحیح و سلامت به دنیا بیاد، لطفاً خیلی دعا کنید دوستان عزیزم، طفلک دوران بارداری خیلی خیلی سختی داشته، امیدوارم بچش به راحتی و سلامت به دنیا بیاد و خدای نکرده نیاز به دستگاه و هیچی نداشته باشه و بچه خوب و آرومی باشه... به زودی زود یه عضو جدید به خونوادمون اضافه میشه، راستش هنوز احساس خاصی بهش ندارم اما مطمئنم به دنیا که بیاد کلی عاشقش میشم، سالهاست غیر از بچه های خودم نوزادی تو خانواده ما به دنیا نیومده، مطمئنم حس و حال خوبیه، انشالله که خواهرم بتونه از بحرانهای بعد تولد بچه به خوبی بربیاد و مادر خوبی برای دختر گلمون بشه.

موضوع آخر هم اینکه چهارشنبه هفته قبل بیست دی و یک روز قبل سالگرد بابام، رفتم اداره و برای بار دوم با مدیر جدید ملاقات کردم، کارهایی که این مدت انجام داده بودم نشونش دادم که مورد توجهش قرار گرفت و استقبال کرد اما در مورد یکی دو تا از کارها گفت نیازی به انجامش نبوده و بهتر بوده با من هماهنگ میکردید و اینهمه زحمت نمیکشیدید که بهش گفتم من طی دو ماه اخیر چندبار از دفتر شما خواهش کردم وقت ملاقات بده بابت هماهنگی کارها و متاسفانه این اتفاق نیفتاد، وگرنه خودم هم میخواستم با شما هماهنگ باشم و چون  نتونستم باهاتون ملاقات کنم، همون پروژه هایی که قرار بود زمان مدیریت قبلی تحویل بدم و در حکم دورکاری من قید شده بود، همون رو جلو رفتم که وقتم به بطالت نگذره (به نظر خودم خیلی هم کار به درد بخوریه و هر کی دیده همینو گفته اما مدیر جدید برخلاف مدیر قبلی علاقه زیادی به پروژه های این مدلی نداره)، خلاصه قرار شد از این به بعد یکشنبه اول هر ماه با ایشون ملاقات داشته باشم بابت هماهنگی های کاری و ارائه گزارش کارها. 

دو بار تو صحبتهامون من اسمشو اشتباهی اسم مدیر قبلی صدا زدم! اما خب خیلی زود خودمو جمع کردم و با این ادبیات "که این دومین باره من توفیق زیارت شما رو پیدا کردم و جسارت و کوتاهی منو بابت اشتباه صدا کردن اسمتون ببخشید و بذارید پای حواس پرت بنده" خودم رو جمع و جور کردم و در عین حال تاکید کردم چه نام فامیل برازنده ای دارید و اتفاقا با همسرم حرف این بود که نام فامیل شما چقدر زیبا وپرمغزه به هر حال باید یه جوری اشتباهمو ماست مالی میکردم دیگه اینجور موقعها من با ادبیات خاص خودم دل طرف رو نرم میکنم، البته که خدایی نام فامیلشون زیباست و من شب قبل واقعا به سامان گفته بودم ببین چقدر فامیلش قشنگه....  دیگه اینکه به مدیر جدید گفتم مدتیه کار کمی به من واگذار میشه و من آماده انجام هر کار و مسئولیتی که ایشون بگند هستم و برام مهمه کاری  حتما بهم واگذار بشه و حقوقم حلال باشه، بنده خدا گفت حلال و حرام حقوق شما پای منه که به شما کاری واگذار کنم یا نه.... بهم گفت برام مهمه شما به مسئولیتهای فرزندپروریتون بپردازید و اگر کاری باشه حتماخودمون واگذار میکنیم و من هم این مدت به انجام باقی کارهای واگذار شده قبلی بپردازم.

 خب من اول بهمن باید مجدد دورکاریم رو تمدید میکردم که خدا رو شکر به نظر میرسه تا آخر سال تمدید شده، یعنی میشه خدا کمکم کنه و بتونم سال بعد رو هم دورکار بمونم؟ یه بخش کار مربوط میشه به کل مجموعه اداره که اصلا سال بعد قانون دورکاری رو بذارند بمونه و لغوش نکنند و اجازه بدند همکارهایی که مشکل دارند دورکار بمونند، مرحله بعدی منوط میشه به نظر مدیر مستقیم خودم که موافقت کنه، الهی که خدا کمک کنه و در هر دو مورد با من یاری کنه و من بتونم یه مدت دیگه پیش بچه هام بمونم که هم نیلا و نویان و بخصوص نویان بزرگتر بشند و هم مشکلات روحی نیلا تا حد زیادی به امید خدا برطرف بشه و موقعیکه میره کلاس اول خیالم خیلی راحتتر باشه که تو مدرسه دچار مشکل خاصی نمیشه.، میشه لطف کنید در این مورد هم دعام کنید؟ این پست در پایان هر پاراگراف یه التماس دعا داشته چه کنم واقعا به تاثیر دعای اطرافیان در حق خودم و زندگیم خیلی باور و اعتقاد دارم، میدونم که شما هم همیشه تو دعاهاتون منو به یاد میارید، چه بسیار دوستانی که رفتند مشهد و کربلا و بهم پیام دادند که اونجا برای من و پدر و خواهر مرحومم دعا کردند، چی از این زیباتر به خدا؟ 

خدایا یعنی میشه سال بعد هم پیش بچه هام بمونم؟ یا حداقل نیمه اول سال رو؟ خدای بزرگ تو این سالها خیلی زیاد هوای من و زندگیم رو داشته، ما تو این سالهای بعد ازدواج صددرصد روی پای خودمون ایستادیم، نه ذره ای کمک مالی اطرافیان رو داشتیم نه به اون صورت کمک ویژه ای درمورد بچه ها و خب منم شاغل بودم و هزینه ها هم سرسام اور و خیلی وقتها هم همسر درآمد خاصی نداشت، اما به لطف خدا تا الانش رو گذروندیم از این به بعد هم میگذرونیم انشالله. خدا رو شکر سامان سه چهار ماهیه که حقوق سر وقتی داره، البته بازم میگم  حقوق پایینیه اما همینکه به موقع هست و میتونیم روش برنامه بریزیم، کلی باعث دلگرمیه، خودش هم به این واسطه وضعیت روح و روانش بهتره و من خدا رو شاکرم، امیدوارم شرایطش پایدار بمونه و انشالله از این بهتر بشه بلکه جبران تمام سختیهایی بشه که تو این سالها اول از همه خود همسر کشیده و بعد من.

حالا قراره اول بهمن دوباره برم سر کار و یه کاری که مدیر جدید ازم خواسته تحویلش بدم و بعد انشالله  ملاقات بعدی باشه برای اول اسفند.... البته حقوق من برای بهمن و اسفند نسبت به سال قبل با توجه به دورکاری مقدار قابل توجهی کمتره (ما دو ماه آخر سال و بخصوص اسفندماه حقوق نسبتا خوبی دریافت میکنیم) اما خب ارزشش رو داره بودن پیش بچه هام و رسیدگی بهشون. 

فردا دوشنبه ساعت 5 بعدازظهر جلسه سوم مشاوره نیلا هست و من و سامان باید یه سری حرفهایی رو آماده کنیم که به دکتر بگیم، نیلا همچنان استرس زیادی داره و خاموش کردن تلویزیون تاثیر خیلی زیادی نداشته شاید به این خاطر که هنوز نتونستیم گوشی موبایل رو ازش بگیریم، به جز این ما دستورات دکتر رو حداقل تا هفتاد درصد اجرایی کردیم و امیدوارم فردا هم نکات خوبی به ما بگه و حال دختر قشنگم خیلی بهتر بشه و در نهایت نیلای عزیزم بتونه مثل بچه های دیگه با آرامش و بدون دل نگرانی و وسواس زندگی کنه، میدونم نمیتونم انتظار داشته باشم که نتیجه صددرصد بگیرم، اما قطعاً اگر تا هشتاد درصد هم تغییر حاصل بشه من راضی و شکرگزارم. 

دنبال این هستیم که نیلا رو یکی دو تا کلاس ثبت نام کنیم، اما نمیدونم دقیقا چیا براش مناسبند و آیا تو کلاس میشینه و گوش میکنه و مثلا بفرستیم کلاس تکواندو، آموزش درست میبینه و همکاری میکنه و یاد میگیره؟ من و سامان داریم بررسی میکنیم که چه کلاسی و کجا بفرستیم که ایشالا طی همین روزها حداقل یه کلاس ثبت نامش کنیم، هم برای روحیش خوبه هم شاید دوستانی پیدا کنه و هم اینکه آموزشی ببینه، حس میکنم نسبت به بچه های همسنش، و مثلا بچه های دوستان و همکاران خودم، کلاسهای آموزشی کمتری رفته و از این بابت نگرانم و عذاب وجدان دارم، اما خب باید براش جبران کنیم که جلو بیفته، اونور سال که هوا بهتر بشه ، بیشتر هم در این زمینه پیگیری میکنیم که حتما دو تا کلاس مختلف حداقل بره، فقط خدا کنه دورکاری من ادامه دار باشه که بتونم خودم ببرمش و بیارمش.

همینا دیگه، فعلا برم و به کارهای خونه و درست کردن ناهار و امورات بچه ها برسم و چند تا تماس کاری مهم هم دارم که باید انجام بدم.

مرسی که پستهای طولانی منو میخونید و نظراتتون رو میگید و همراهم هستید دوستان عزیز من....

حال  جسمی و روحیم تعریفی نداره، چند روز سخت و کشنده رو گذروندم، زندگی بدون تلویزیون اصلا راحت نیست، همینکه صداش تو خونه هست انگار به خونه روح  و جلا میده حتی اگه تماشاش هم نکنی...به نظر شخص خودم روشن بودن تلویزیون تاثیر زیادی روی استرس نیلا نداشت، چون نیلا خیلی خیلی کم به تلویزیون نگاه میکرد، صرفا فقط روشن بود، ضمناً تمایلی به دیدن شبکه پویای بچه ها هم نداشت، علتش هم برمیگشت به یه موضوع عجیب درمورد دخترم، خلاصه بگم وقتی شبکه پویا برنامه پخش میکرد نیلا به شدت حساس بود که غیر از خودش هیچکس حتی چشمش هم به تلویزیون و کارتون ها و برنامه های شبکه پویا نیفته، انقدر رو این موضوع حساس بود که اگر حتی اتفاقی چشممون میخورد هزار بار میگفت نگاه نکن و گاهی بابتش جیغ میزد و گریه میکرد بخصوص وقته بچه تر بود، یکم بزرگتر که شد وقتی میدید ما حتی ناخواسته چشممون میفته و نگاه میکنیم کانال رو فوری عوض میکرد و میزد مثلا آی فیلم، به شدت دچار استرس   و وسواس بود بابت اینکه یوقت ما شبکه خودش رو نبینیم!غیر از شبکه پویا هم اجازه نداشتیم شبکه دیگه ای بزنیم و دچار به هم ریختگی میشد،  از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیزد شبکه پویا و انگار اینطوری راحتتر بود! معلوم بود به خاطر اعصابی که بابت نگاه کردن اتفاقی ما ازش خورد میشه ترجیح میده کلاً  تلویزیون روی این شبکه نباشه، شبکه ماهواره ای جم کیدز رو بیشتر از شبکه پویا دوست داشت اما از یه جایی که ریسیور خراب شد و نشد ماهواره روشن باشه با همه علاقه ای که بهش داشت کم کم فراموشش کرد. سر همین موضوعات من همیشه معذب بودم مهمانی منزل ما بیاد چون دخترم اون موقع هم همکاری نمی‌کرد و من خجالت زده میشدم، خودم هم نمیتونستم هر جایی برم مهمونی هم سر موضوع تلویزیون هم سر یه سری موضوعات دیگه! باز خدا رو شکر رفت و آمد زیادی تو زندگیمون نداشتیم وگرنه خیلی سخت‌تر هم میشد و من بیشتر اذیت میشدم، تو این سالها من عملا خیلی خیلی کم تلویزیون یا ماهواره دیدم و همه چی دست نیلا بود تقریبا تا قبل همین یکسال اخیر. دیگه این اواخر یکم بیشتر همکاری میکرد به هر حال بزرگتر شده بود اما خب روند کلی همون بود.همین وسواس رو موقع لباس پوشیدن و تاب بازی کردن و آهنگ گوش کردن و.... به شکلهای مختلفی داشت، من مدارا میکردم و می‌فهمیدم این موضوع صرفا یه لجبازی بچه گانه نیست، اما خب ناخواسته خیلی تحت فشار قرار گرفتم تو این سالها، هیچکس نمیتونه درک کنه چقدر سختم بود...

 این چند ماه اخیر روی فلش یه سری کارتون و موزیک ریخته بودیم و 24 ساعته و بی وقفه همون روشن بود و عملاً تلویزیونی در کار نبود به جز ساعات محدودی آخر شب برای دیدن یکی دو تا از سریال های شبکه آی فیلم، همون کارتونهای فلش رو هم روش خیلی حساس بود ما نگاه نکنیم و هر بار میپرسید شما نگاه نمیکنی؟ شما علاقه نداری ببینی؟ و منی که باید هزار بار بهش اطمینان میدادم که علاقه ای به کارتونهاش ندارم و برام اهمیتی ندارند! هر کدوم از کارتونها رو 500 بار میدید و همه آهنگهاش رو مو به مو حفظ بود (کارتونها انگلیسی بودند)...دیگه این دو سه هفته آخری، کارتونهای فلش رو هم پاک کردم بسکه از صبح تا شب تکراری پخش میشد و الکی گفتم خودش پاک شده چون میدیدم روی اونا هم وسواس بدی پیدا کرده، و این چند هفته آخر فقط و فقط تلویزیون ما روی شبکه آی فیلم یا مثلا نسیم یا شبکه خبر بود همین (مدتهاست ماهواره رو جمع کردیم، بخصوص بعد خراب شدنش آخرین بار، به نظرم برنامه های اونم بیخودی بود)!

در کل دختر من به شدت اهل افراط و تفریطه و یه سری راهکارهای مدیریت زمان برای دیدن تلویزیون و مدیریت بحران براش جواب نمیده.... اما اصل حرفم اینه که دو هفته قبل اینکه تلویزیون رو کلا قطع کنیم و بگیم خراب شده، تلویزیون فقط روی شبکه آی فیلم بود و نیلا اصلا نگاه نمیکرد، فقط صداش تو خونه بود، اما خب در عین حال دوست نداشت لحظه ای خاموش باشه...برای همین اون اواخر که نه شبکه پویا نه جم کیدز و نه کارتونهای فلش براش پخش میشد به نظرم قطع تلویزیون اونم بطور کامل شاید با شرایطی که ما تو خونه داشتیم  درست نبود، بخصوص که بچه های من طفلیها نه زیاد جایی میرن نه کسی خونمون میاد به اون صورت که با بقیه بچه ها سرگرم بشن، خیلی دلم براشون میسوزه به خدا که انقدر تنهان، بخصوص برای نیلا بچم، اسباب بازی خیلی زیاد دارند اما بازم میبینم در نبود تلویزیون گاهی دور خودشون بی هدف می‌چرخند و کلافه اند. البته دکتر قطعا هدف خاصی رو دنبال میکنه اما اینو میدونم که این دکتر روانشناس از جزئیات موضوع خبر نداره و شاید اگر عین و واقعیت شرایط ما رو میدونست که این بچه واقعا همش تو خونست و جایی به اون صورت نمیره، حکم به قطع کامل تلویزیون نمیداد (شایدم بازم میداد نمیدونم)، به نظرم تاثیر مخرب موبایل روی نیلا و تاثیر بد کارتونهای فلش تو این سالها خیلی بیشتر بوده، متاسفانه این مدت گوشی رو نتونستیم بطور کامل ازش بگیریم فقط زمانش رو کمتر کردیم و من یه سری قفل روی برنامه ها گذاشتم و الکی گفتم خود به خود اینطور شده از بس تو و نویان دست زدید....

فعلا که با بی تلویزیونی روزهای کسالت باری رو میگذرونم، متاسفانه حتی اگر بخوام مواردی که در بالا درمورد نحوه تلویزیون نگاه کردن نیلا وجودداشت به دکتر توضیح بدی، در نهایت باید وقت و هزینه خیلی زیادی بابت همین صحبتها از بین بره و آخر سر هم دکتر بگه مقاومتتون در برابر پذیرش راهکارها زیاده و آخر هم عقیده خودش رو ارجح بدونه....به هر حال شاید هم حق با اون باشه و هنوز زوده برای قضاوت کردن. 

راستش برای دخترم خیلی خیلی نگرانم، دیدن استرسهای تمام نشدنیش و اینکه تازگیا خیلی حرص و جوش میخوره و حتی کلمات بد خطاب به من به زبون میاره یا نیشگونم میگیره روحیم رو خراب میکنه، پسرم هم به شدت دنباله رو خواهرش هست تو همه چی و از این واهمه دارم که همین دغدغه هایی که با نیلا داشتم رو با پسرم هم داشته باشم. از وقتی با این مشاورحرف میزنم خیلی بیشتر از قبل عذاب وجدان و احساس خودسرزنش گری دارم و بدجور حس میکنم مادر بدی برای بچم بودم... حس میکنم در حقش کوتاهی کردم و گاهی میگم من اصلا مناسب مادرشدن نبودم!!! مادرشدن حتی همسر شدن شرایطی میخواست که شاید من نداشتم! واقعا مادربودن کار خیلی سختیه و من به هر کسی توصیه نمیکنم.دلم برای بچه هام میسوزه و برای آیندشون خیلی نگرانم.... گاهی این نگرانی باعث تپش قلبم میشه.

جدای از این حرفها، پروسه قطع کامل تلویزیون شکر خدا اصلا به سختی که فکر میکردم نبود، بازم میگم برای خود من و سامان سختیش خیلی بیشتر بود، یکی از سیمها رو هفته قبل از مبدا قطع کردیم و صبح فرداش که نیلا بیدار شد بهش با ناراحتی گفتم مامان من خیلی ناراحتم تلویزیون خراب شده دیگه هم روشن نمیشه!خیلی متعجب شد، اولش گفت شب بابا میاد درست میکنه و عمو مهدی (شوهر سمانه همسایمون) بلده و درست میکنه و زنگ بزن بیاد و .... منم گفتم تو خواب بودی عمو مهدی هم اومد که درست کنه، حتی تعمیرکار هم اومد بازم درست نشد و گفت فعلا دیگه درست نمیشه! طی روز هم که کمی سراغش رو میگرفت با ناراحتی بهش میگفتم مامان من خیلی ناراحتم حالا دیگه چطوری فیلم ببینم؟ من حوصلم سر رفته چکار کنم؟ درواقع خودم رو ناراحت تر از اون نشون میدادم و میخواستم اون با من همدردی کنه و توپ رو انداختم تو زمین خودم! همش میگفتم الان حوصلم سر رفته چکار کنم و اون میگفت مامان فلان کارو بکن! یا میگفت نگران نباش یه تلویزیون جدید میخریم! میگفتم آخه پولش زیاده میگفت من پول دارم مامان بهت میدم! بهش میگفتم خیلی پولش زیاده باید من و شما و بابا همه با هم پولا  و عیدی هامون جمع کنیم بعد بتونیم بخریم، خلاصه هر بار حتی قبل اینکه نیلا سراغش رو بگیره من میگفتم مامان من از اینکه تلویزیون خراب شده خیلی ناراحتم و اینجوری نشون میدادم من از اون بیشتر اذیت میشم (واقعیت هم همین بود انگار!)، دو روزی سراغشو گرفت و الان بعد حدود 5 روز تقریبا حرفش رو هم نمیزنه! اما بازم میگم من خودم بیشتر از بچه ها بدون تلویزیون عصبی میشم و روحیم بدون سر و صدای تلویزیون خیلی خرابتر از قبل شده! حادثه کرمان رو بعد دو روز فهمیدم! در این حد عقب بودم از اخبار و همه چی و وقتی متوجه شدم خیلی خیلی ناراحت شدم.

در عین حال طبق توصیه دکتر این چند روز سعی کردم خودم بهش غذا ندم و دستشویی نبرمش... البته دستشویی رو نتونستم بطور کامل بذارم خودش بره، یعنی اصلا تحملش رو نداشتم کلا در این مورد ولش کنم بابت وسواس نجاست و پاکی که از مادرم به ارث بردم، اما خب نسبت به روحیه خودم نهایت تلاشم رو کردم. از طرفی این وسواس لعنتی و حس اینکه بچم هیچی نخورد (وقتی خودش به توصیه دکتر تنهایی غذا می‌خوره و طبیعتاً خیلی کمتر از وقتی که من بهش قاشق قاشق میدادم غذا می‌خوره) خیلی اذیتم می‌کنه یا مثلا فکر اینکه خونم نجس شد (بابت اینکه خودش دستشویی می‌ره و فکر میکنم خوب نمیشوره خودشو یا با پای مثلا جیشی میاد بیرون و...)  اعصابم رو خراب می‌کنه اما به خاطر بچم دارم مقاومت میکنم... 

من این روزها شرایط روحی اصلا خوبی ندارم، اصلا از شرایطی که تو زندگیم بهم تحمیل شده راضی نیستم، قطع تلویزیون هم حال منو بدتر کرده. برای روز مادر دو سه ساعتی رفتم خونه مادرم، براش یه شومیز بلند گرفتم با یه سینی خیلی خشکل زینتی (برای مادر همسرم هم مبلغی پول به عنوان هدیه روز مادر واریز کردم). از طرفی یه کادوی کوچیک برای خواهر بزرگم مریم (سطل کابینتی بزرگ) و یه پیرهن آبی روشن هم برای خواهر کوچیکم رضوانه که اولین سالی هست که قراره مادر بشه خریدم (متاسفانه اندازش نبود و دیروز رفتم عوض کردم و شومیز مانتویی صورتی روشن گرفتم). پنجشنبه که سامان تعطیل بود بابت چند تا کار بانکی از صبح از خونه بیرون رفتم و موقع برگشتن به خونه، رفتم و کادوها رو گرفتم. از کادو دادن به دیگران لذت میبرم، حتی اگر بعدها ببینم که من به اندازه ای که خودم به بقیه بها میدم، بهم بها نمیدند که متاسفانه همین هم هست...

قرار بود دو ساعت بیشتر خونه مامانم نمونم و قصدم هم موندن برای شام نبود، گفتم هم که برای شام نمیام اما خب مادرم از قبل غذا داشت و وقتی رسیدیم دیدم سفره رو انداخته، من که رژیم بودم و قرار بود شام نون و پنیر و سبزی بخورم، برای سامان هم مادرم سبزی پلو با ماهی آورد و البته عدس پلو هم سر سفره بود که به زور و بدبختیی چند قاشقی به بچه ها دادم، رضوانه خواهرم خونه مامانم بود و بیشتر به حالت خوابیده، همون روز با خواهر بزرگم مریم و دخترش و مادرم رفته بودند خرید یه سری وسایل واسه خواهرزاده جدیدم که انشالله اوایل بهمن به دنیا میاد، منم چند جفت کفش نو متعلق به نیلا و نویان و چند دست لباس دیگه برای خواهرم بردم که همراه کادوها بهش دادم. این مدت من وسایل خیلی زیادی مربوط به بچه ها که اغلب نو بودند، به رضوانه خواهرم دادم (کالسکه و کریر و رروئک و آغوشی و تعداد زیادی لباس و چند جفت کفش برای سنین مختلف و پیراهن های زیبای مهمانی نو و چند وسیله کاربردی نوزادی برای بچه). پولی که مادرم برای سیسمونی به رضوانه داده هشتاد درصدش برای خودش پس انداز شده، مادرم میگه تو کادوت رو پیش پیش دادی و خیلی بیشتر هم دادی و نیازی نیست دیگه برای بچه رضوانه کادو بگیری و رضوانه هم انتظاری نداره (خودم دلم راضی نمیشه نمی‌دونم چکار کنم)...گفتن نداره اما من میتونستم تک تک این وسایل رو تو سایت دیوار و شیپور  و... به قیمت معقولی بفروشم اما خب ترجیح دادم رضوانه برای بچش استفاده کنه، الان هم مبلغ خوبی براش پس انداز شده، جای دوری نمیره، ایشالا که نینی سالم و سلامت به دنیا بیاد.

خواهر بزرگم مریم خونه مادرم نبود، گفته بود شاید به خاطر دیدن بچه ها بیان خونه مامانم، اما انقدر خسته بود از خرید سیسمونی که دیگه رفت خونه خودش، از اونجا که نیلا چندباری سراغ خواهرزاده هام رو گرفت تماس گرفتم که اگر میتونه یه سر بیاد (خونشون 5 دقیقه با مادرم فاصله داره)، دیگه اونا هم اومدند و من کادوی هر دو تا خواهرام و مادرم رو دادم و خوششون هم اومد و خیلی تشکر کردند و گفتند نیازی نبوده و برای چی برای ما گرفتی و مادرم هم می‌گفت یه کادو بس بوده برای من و چرا دو تا گرفتی؟ فقط لباسی که برای رضوانه گرفته بودم اندازش نبود که بردم دیروز جمعه عوض کردم...

اصلا فکرشم نمیکردم خواهر بزرگم که میاد شوهرش هم باهاش بیاد، آخه شوهرخواهرم مدتهاست خونه مامانم نمیاد و علتش هم اینه که خواهر خودم هم بعد اختلاف جدی که چندسال پیش با خانواده شوهرش داشتند خیلی کم به اونا سر میزنه و اینطوری راحتتره (تو یه ساختمون  با خانواده همسرش هستند) دیگه برای همین همسرش هم زیاد نمیاد خونه مادرم یا خونه من و...  اتفاقا ما همه راحتتر هستیم (از اخلاقش خوشم نمیاد اصلاً)، خود مریم هم اینطوری راحتتره که شوهرش نیاد اما در کمال تعجب اون شب اومد (حتی شب یلدا هم تعجب کردیم اومد) و باز همون داستان تکراری به حاشیه رونده شدن سامان در حضور دو تا باجناقها و ناراحتی و عصبی شدن سامان که به نظرم حق هم داره...قبلش هم باز تو ماشین سر راه خونه مامانم سر یه موضوع خیلی بیخود کنتاک داشتیم و من بهش گفته بودم بار آخرمه با تو میرم خونه مامانم و هر بار خون به دلم میکنی و اینبار اسنپ میگیرم (اسنپ گرفتن از نظر سامان وقتی خودش هست شبیه فحش میمونه، انگار به غیرتش برمیخوره، حاضره همه جا خودش ما رو ببره و بیاره اما ما اسنپ نگیریم) واقعا هم همین تصمیم رو دارم، من خیلی به خونه مامانم سر بزنم هر دو سه ماه یکباره یا در بیشترین حالتش که کم پیش میاد ماهی یکباره، اینبار بهش نمیگم و اسنپ میگیرم و با بچه ها میرم، البته رفتن دفعه دیگه اونجا احتمالا مصادف میشه با تولد نینی جدید انشالله که احتمالاً خونه خواهرم جمع بشیم. در کل تصمیم دارم حتی برای ایام عید و اینجور مناسبتها تا جای ممکن جوری هماهنگ کنم که سامان با اون دو تا شوهرخواهرم یک جا نباشه، که خب سخت هم هست همین مقدار کم هم تو جمع خانواده خودم نبودن!؛قشنگ احساس میکنم باجناق ها احترام نگه نمیدارند، حالا نه فقط زبانی، رفتاری هم، سامان هم یه گوشه میشینه و کاری بهشون نداره، من خیلی اذیت میشم. راستش با خود  من هم برخورد خیلی خوب و گرمی ندارند، منظورم بی احترامی نیست، یه جورایی سرد برخورد کردن و ...‌ نمی‌دونم چرا من و سامان همیشه به حاشیه رونده میشیم!!! دلم برای خودمون میسوزه یه وقتها. خیلی برای بقیه مایه میذاریم و به همه محبت میکنیم اما اغلب برخورد مشابه نمی‌بینیم، عجیبه واقعا و ناراحت کننده. خیلی هم ناراحت کننده ولی چه میشه کرد...اتگار تو این دوره زمونه هر چی خودت رو بگیری و بدتر باشی بیشتر بهت بها میدن. به هرحال بهترین کار دوری هست  و بس! بماند که همین الان هم سالی سه چهار بار بیشتر نمی‌بینیم همو.

چقدر حال بدی دارم، واقعاً روزهای سختی رو گذروندم و دلم نمیخواد تعریف کنم، این روزها گاهی آرزوی مرگ کردم. یه روزهایی شدیدا از زندگیم راضیم و احساس خوشبختی میکنم، یه روزهایی حالم از زندگیم و همسرم خیلی خرابه! الان در حالت دوم هستم و راستش اینجور وقتها خیلی زیاد به جدایی فکر میکنم و برای خودم تصورش میکنم و با سامان هم مطرح میکنم که البته تنش رو چندبرابر میکنه، نمیدونم چرا هر بار بحث و دعوای جدی پیش میاد بیشتر پی میبرم چقدر دنیای ما با هم فرق داره و فکر جداشدن به سرم میزنه! بعید میدونم بتونم عملیش کنم با اینکه از نظر مالی کاملاً مستقل هستم، الان بچه ها مانع بزرگی هستند، از طرفی خودم هم نمیدونم آیا موندن بهتره یا رفتن...برای خودم میگم نه صرفاً بچه ها، اعتراف میکنم من آدمهای زیادی تو زندگیم نیستند که بتونم برای روزهای سخت بهشون تکیه کنم، حتی در حد درددل  و سبک شدن... نمیدونم قراره چطور با این شرایط پرتنش با همسر زندگی کنم و اگر هم روزی جدا بشم آیا بچه ها بیشتر آسیب نمیبینند؟ یا اینکه نه تو همین زندگی و با تنشهایی که من و همسر خیلی روزها باهاش مواجهیم آسیبی که بچه ها میبینند بیشتر از جدایی و زندگی با یکی از والدین نیست؟ نمیدونم! جوابی براش ندارم...

امیدوارم حالم بهتر بشه! از این شرایط روحی که باعث میشه حوصله بچه هامو هم نداشته باشم بیزارم! بیزار!!!

بعدا نوشت: طبق معمول بوسه و بغل و ماساژ و قربون صدقه و عذرخواهی ازطرف همسر بعد دعوای قبلی!!!!! خیلی مسخرست! بار روانی زیادی بهم تحمیل می‌کنه! چقدر این دو روز نسبت به بچه ها عصبی بودم. چند روز دیگه باز روز از نو روزی از نو! به نظرم زن و شوهرهایی که کلا با هم سردند و همیشگیه این موضوع و به  اصطلاح طلاق عاطفی گرفتند، لااقل تکلیفشون با خودشون مشخصه و حتی وضع بچه ها هم بهتره! چی بگم دیگه!

مادر و پدر همسر اومدند و رفتند، ظهر سه شنبه هفته قبل اومدند و غروب جمعه رفتند، کمتر از چهار روز موندند درحالیکه من انتظار داشتم بیشتر بمونند. حقیقتش علیرغم همه خستگیها با وجود نویانی که به شدت مریض بود، بازم دلم میخواست مدت بیشتری میموندند، اما خب مادرشوهرم مریضه و وضع جسمانیش تعریفی نداره، سرگیجه و دردهای بدنی و آرتروز شدید و مشکلات گوارشی امانشو بریده، اینبار هم اومده بود تهران که بره پیش دکتر مغز و اعصاب، انقدر سرگیجه داره که به سختی از جاش بلند میشه، یادش بخیر قدیمترها که میومد خونه ما و من سر کار میرفتم و نیلا رو پیشش میذاشتم، وقتی از سر کار میرسیدم خونه میدیدم غذای گرم و خوشمزه اغلب هم از نوع غذاهای گیلانی درست کرده و سفره رو انداخته و منتظر اومدن من از سر کار هستند، یا مثلا پدرشوهرم یکی از کارهای عقب افتاده خونه رو انجام داده، مثلا وسایلی که مدتها بود باید تعمیر میشد  و نشده بود درست کرده، یا حتی حمام  و دستشویی رو خیلی تمیز و عالی شسته، یا حتی قابلمه های رویی که دارم و خیلی هم کارکردن باهاشون رو دوست دارم اما داخل و زیرشون سیاه شدند رو سابیده و ماشینمون رو شسته و...، اما این روزها میبینم که هر دوشون پیرتر و شکسته تر و ضعیف تر شدند، البته پدرشوهرم اینبار هم مثل بارهای قبل یه سری کارهای عقب افتاده تعمیراتی خونه رو انجام داد، کشوهای تخت نیلا و خودمون رو که از جا درومده بود درست کرد، پایه یکی از مبلها که شکسته بود تعمیر کرد، چاه حموم رو که گیر داشت درست کرد، یه سری ظروف و قابلمه ها رو تمیز کرد و سعی کرد یکی دو تا چیز دیگه مثل درب کمد رو درست کنه که البته قابل درست شدن نبود و نیاز به ابزار خاص داشت، دستش درد نکنه، اما خب مادرشوهرم خیلی با دفعات قبل فرق داشت، از شدت سرگیجه حتی نمیتونست به راحتی تا دستشویی بره یا از جاش بلند شه و عملا بنده خدا نمیتونست هیچ کمکی کنه، منم هیچ انتظاری نداشتم، انقدر در گذشته بهمون محبت و کمک کرده که هر چقدر هم تلاش کنم قابل جبران نیست.

از سه چهار روز قبل اومدنشون حسابی تمیزکاری کردیم، دلم میخواست بعد بیشتر از یک سال و هشت ماه که میان خونه مرتب باشه، بماند که بعد تولد نویان و بخصوص طی همین امسال بابت شیطنت ها و خرابکاریهای بچه ها، خونمون از تمیزی و نویی سابق درومده بود و در و دیوارها مثل قبل نبود اما در حد توانم درها و دیوارها و هود آشپزخونه و در و دیوار آشپزخونه رو تمیز کردم و لکه های چربی پشت گاز رو پاک کردم و اتاق خوابها رو مرتب کردم و بالکن رو شستیم و...، البته سامان هم خیلی زیاد زحمت کشید و یک روز که من خونه مادرم موندم (فردای شب یلدا) کلی خونه رو نظافت کرده بود. شب قبل اومدنشون زنگ زدم تخلیه چاه بابت گرفتگی دستشویی که نزدیک دو ساله درگیرشیم، یه آقایی اومد و اول فنر زد گفت به دلیل رسوب زیاد فایده نداره و باز نمیشه و باید راه دیگه ای رو امتحان کنه، همون راه دیگه حدود دو تومن پیادمون کرد! وقتی که رفت دستشویی رو رسماً لجن گرفته بود، با سامان هم قبل اومدن این آقای چاه باز کن دعوای بدی کرده بودیم و با هم حرف نمیزدیم، چندباری غیر مستقیم ازش خواستم دستشویی رو بشوره اما سامان به شدت عصبانی بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد، آخرش مجبور شدم خودم تمیزش کنم! با عصبانیت رفتم دستشویی و یکم بد و بیراه بهش گفتم! اومد دستشویی که منو بیاره بیرون و خودش بیاد تو و دستشویی رو بشوره اما انقدر عصبانی بودم که دستشو پس زدم و گفتم فقط برو و اگر میخواستی بشوری اینهمه دیدی میخوایم بریم دستشویی و دستشوویی کثیفه میشستی و غیرتت اجازه نمیداد من این کثافتو بشورم! همزمان که گریه میکردم، دستشویی رو شستم، قشنگ یک ساعت طول کشید! خیلی خیلی کثیف شده بود! تا در و دیووارها فاضلاب و کثافت پاشیده بود و منی که همینجوریش هم به نجاست خیلی حساسم حالت تهوع گرفته بودم، آخرش هم اونی نشد که قبلتر بود اما کار بیشتری هم نمیشد کرد...جای دستگاه چاه باز کنی روی سرامیک افتاده بود و خراشش داده بود و دیگه هم نمیشه درستش کرد، از طرفی همینکه بالاخره این چاه لعنتی درست شد خیالم راحت شد، من و نیلا هر بار که دستشویی میرفتیم بابت بالااومدن چاه استرس میکشیدیم. بعد شستن دستشویی هم تا نیمه های شب بابت انجام کارها و تمیزکاری بیدار بودم و از اون طرف هم صبح زودتر بیدار شدم که برای ظهر سه شنبه که مادر و پدر سامان میان همه چی آماده و تمیز باشه، با سامان هم همون شب که پدر و مادرش اومدند آشتی کردیم، یعنی اون در حضور خانوادش منو بوسید و آشتی کردیم، خب اصلا خوب نبود اگر در بودن اونها ما با هم سرد و بدخلق بودیم و قطعاً بهشون بد میگذشت.

بنده خداها با خودشون یه عالمه خوراکی و کلی هم کادو برای بچه ها آورده بودند، خیلی هزینه کرده بودند طفلیها، مادرشوهرم حتی برای ناهار با خودش خورشت فسنجون به سبک آشپزی گیلانی ها آورده بود و من فقط برنج گذاشتم.م طفلک با همه بیماریش برای نیلا به عنوان کادوی تولد (البته اگر تولدش هم نبود بازم یه عالمه کادو میاوورد حالا که مناسبت تولد هم اضافه شده بود) دو سه تا عروسک (یه پیشی خیلی خشکل سفید که فقط همونو 400 تومن گرفته بود) و چند تا دستبند و گردنبند دخترونه و لیوان بچه گانه  و یه دمپایی خشکل گرفته بود، یه بلیز شلوارخیلی قشنگ با طرحهای خشکل دوخته بود و از همه بالاتر با همه مریضیش یه پالتوی پانچ خیلی زیبا برای نیلا دوخته بود که پارچش خیلی گرون بود، (مادرشوهرم در جوانی خیاط بوده)، برای نویان هم ماشین اسباب بازی و لیوان و یه دمپایی بامزه و یه سری هم عروسک و اسباب بازیهای بچگی سامان و سونیا که کاملا نو و سالم بودند آورده بود به همراه چند تا کیک و خوراکی برای بچه ها.  

برای خودمون هم سه مدل ترشی (ترشی بادمجون، ترشی فلفل، و ترشی سیب زمینی محلی که عاشقشم)، زیتون پروده، یه دبه بزرگ شور خوشمزه و برگ سیر سرخ شده برای درست کردن غذاهای گیلانی، و شیوید خشک و سبزی قرمه سرخ شده محلی و بادمجان کبابی ( این دو تا رو خودم سفارش داده بودم به آشنای مامانش اینا و باید حساب کنم باهاش هرچند ازم نمیگیره)، پیاز و سیر سرخ شده و حدود دو کیلو ماهی خام و یه عالم میوه و گوجه  و بادمجون و هویج و نخود و بادام زمینی و تخمه و ... چیزای دیگه آورده بود غیر همون خورشت فسنجون که برای ناهار آورده بود.هربار که میاد (یا  ما میریم اونجا) یه عالم چیز برامون با خودش میاره و تو یخچال و فریزرم جا کم میارم. الهی که تنش سالم باشه، هم اون هم پدرشوهرم که از ته دلم دوستش دارم و جای خالی پدرم رو برام پر کرده، گاهی همینطوری بابای سامان رو بغلش میکنم و بوسش میکنم یا موهاشو نوازش میکنم، ایکاش میتونستم وقتی پدرم زنده بود همینکارو با اون انجام بدم، اما خب پدر من حقیقتا روحیش فرق میکرد و به اصطلاح پا نمیداد، اما میدونم که اگر اینکارو هم میکردم حسابی خوشحال میشد و ذوق میکرد و الان حسرت میخورم که چرا اونطور که باید محبتم رو کلامی و عملی نشونش ندادم، البته سالهای آخر عمرش خیلی با هم بهتر بودیم و محبتم رو بیشتر نشون میدادم و الان دلم به همون خوشه، اونم بیشتر از قبل دوستم داشت و به خاطر دیدن نیلا خیلی بیشتر بهم سر میزد و من هربار ذوق اومدنشو داشتم، آخرین غذایی که خونم خورد کشک بادمجون بود و یکبارم وقتی بیمارستان بستری بود براش الویه درست کردم که خیلی دوست داشت ، بابام عاشق نیلا بود و خیلی دلتنگش میشد و ازمون میخواست بیشتر بهشون سر بزنیم... چقدر دلم براش تنگه خدایا و چقدر زود دیر میشهم. دیشب یکی از عکسهای نیلا رو برای پدرشوهرم تو پیج اینستاگرام فرستادم، همزمان همون عکس رو برای پدر خودم هم فرستادم و صورتم خیس اشک شد، نوشتم بابا جان ببین آخرین عکس نیلا هست.... آخ که دلم براش تنگ شده، خیلی بیشتر از اونچه تصور میکردم، بارها شده به بابام گفتم بابا تو نویان منو ندیدی، اگر میدیدیش نمیتونستی ثانیه ای ازش دل بکنی و همش بهم سر میزدی، کاش هنوزم بود و میتونستم بیشتر درکش کنم...یک هفته دیگه سومین ساگرد رفتنشه، دلم براش تنگه و خیلی وقتها به خاطرش اشک میریزم، خدا رو شکر که بابای سامان هست، با وجود اون هنوزم دلم گرمه که بابا دارم، هر چند هیچکس نمیتونه جای پدر واقعی آدم رو بگیره (هرچقدر هم رابطه پرتلاطم باشه) اما حضور بابای سامان باعث شده طعم یتیمی رو کمتر حس کنم.

مدتی که مادرشوهرم اینا بودند نویان باز هم مریض بود! این بچه یکماه تمامه که مریضه، از دو رووز قبل اومدنشون یکم آبریزش بینی داشت و صداش گرفته بود اما من جدی نگرفتم بسکه برده بودم دکتر و داروهای یکسان داده بودند و اینبار هم خب تب خیلی خفیفی داشت که زیاد نگرانم نکرد، خلاصه دکتر نبردم و خودم بهش داروهای مختلف میدادم، اما دو روز بعد اومدن مادرشوهرم بچه حالش خیلی بدتر شد، دماغش کیپه کیپ بود و کف دست و پاهاش داع، شبها اصلا نمیتونست بخوابه، دیگه بردمش دکتر و در کمال تعجب دکتر گفت گوش بچه عفونت زیادی کرده و گلوش هم شدیدا عفونیه! اصلا فکرشم نمیکردم پسرکم در این حد مریض باشه! ناراحت بودم از خودم که چرا سه چهار روز تعلل کردم! از کجا میدونستم اینهمه عفونت داره بچم؟؟ بخصوص که تب بالا هم نداشت! انقدر این بچه مریض میشه و میبرم دکتر و بعد میبینم همون داروهای خودم رو میدن اینبار که درگیر اومدن مهمونام بودم و حال عمومی نویان هم بد نبود در مجموع، دیگه دکتر نبردمش و دو سه شب بچم خیلی اذیت شد! الهی بمیرم! الان 4 روزه داره چرک خشک کن قوی میخوره همراه داروهای دیگه و هنوزم شدیدا آبریزش بینی داره، فقط دو شبه آرومتر میخوابه و دماغش کمتر میگیره. بچم چند روز هیچ اشتها نداشت و به زور بهش چند قاشق غذا میدادم، الان فقط یکم بهتره... گناه دارند بچه ها زبون ندارند دردشون رو بگن، طفلک بچم خیلی بیقراری میکرد و میخواست بغلش کنم، من گاهی عصبانی میشدم و سرش داد میزدم، احتمالا گوش درد داشته و گلودرد.... الهی بمیرم! از دو روز پیش و بعد رفتن خانواده همسر نیلا هم مریض شده، البته به شدت نویان نیست اما خب اونم آبریزش داره و چشماش قرمزه و خیلی هم سرحال نیست، دیگه فعلا نیلا رو دکتر نبردم، گفتم دو سه روز بگذره اگه بهتر نشد بعد ببرم، فعلا داروهای مختلف بهش میدم و انگار امروز بهتر شده. دکتر اطفال بهم گفت اگر این بچه زیاد عفونت گوش میگیره و به سه بار در سال میرسه، باید دکتر گوش و حلق و بینی بابت داشتن لوزه سوم معاینش کنه، آخه امسال بار دومه که گوشش عفونت کرده و فکر کنم پارسال هم یکبار اینطوری شده بود... حالا اگر خدای نکرده دوباره تکرار شد حتما پیش متخصص گوش و حلق و بینی میبرمش، البته که چشم پزشکی هم باید ببرمش از بابت معاینه چشمش که انشالله مثل نیلا جانم نباشه.

حدود نیمساعت دیگه جلسه دوم مشاوره با روانشاس نیلا هست، قرار بود طی این دو هفته پروسه قطع تلویوزیون و فضای مجازی عملی بشه که به خاطر حضور خانواده همسر و مشغله های دیگه عملی نشد، حالا قرار شده جلسه دوم رو هم برداریم و بعد اون استارت کارو بزنیم، امیدووارم نتیجه بخش باشه جلسات، یه سری روانشناس دیگه هم بهم پیشنهاد شده، نمیخوام از این شاحه به اون شاخه بپرم در عین حال هم اگر به هر دلیل بعد چهار پنج جلسه ببینم یه سری راهکارها جواب نمیده شاید روانشناس نیلا رو عوض کردم، فعلا باید به خودمون و این مشاور وقت بدم.

***خب بعد دو ساعت برگشتم که بنویسم، مجبور شدم به خاطر رسیدگی به کارهای بچه ها و غذادادن به نویان و تعویض پوشکش نوشتن رو متوقف کنم که به جلسه دکتر برسم، بقیه مطلب رو دارم بعد جلسه با دکتر مشاور مینویسم، حدود یک ساعت و نیم با دکتر جلسه داشتیم، حرفهای خوبی زده شد و منم به یه نتایجی رسیدم، از ابتدای باردارشدنم و استرسها و نحوه بارداریم پرسید تا نوزادی نیلا و مشکلاتی که داشتم و یه سری جزئیات و نکات خیلی زیر. برای رفع اضطراب نیلا یه سری راهنکارها بهمون داد که وظیقه من و سامان هست اجراییش کنیم، هیچ راه دومی نیست، درمورد نظر دوست عزیزم ثریا جان که تو پست قبلی کامنت خیلی خوبی گذاشتند و منم باهاش کاملا موافق بودم (اینکه تلویزیون یکبارقطع نشه و به تدریج باشه و...) با دکتر مشورت کردم و دکتر همچنان نظرش روی قطع یکباره به بهانه خرابی هست، حتی وقتی بهش گفتم از اینکه جایگزین کافی برای تلویزیون ندارم نگرانم و نمیشه یکهویی همه چیو قطع کنم، گفت اون مشکل تو نیست که جایگزین پیدا کنی، خود نیلا باید به هر طریقی که خودش میدونه این خلا رو جبران کنه. بهم گفت شما باید خیلی عادی برخورد میکنی، از من خواست به هیچ عنوان دیگه خودم نیلا رو دستشویی نبرم (حساسیتم رو راجب نجس و پاکی کم کنم) و مسواکش رو خودم نزنم بذارم خودش بزنه، به هیچ عنوان غذاش رو خودم بهش ندم و خیلی هم براش بکن نکن نیارم و دستوری صحبت نکنم  و حتی خیلی هم قربون صدقش نرم و باهاش درست مثل یه آدم بزرگ رفتار کنم و تحت نظر نگیرمش و بهش این احساس رو ندم که متفاوته و از عهده کارهاش برنمیاد و روش حساب نمیکنم و یه سری  نکات دیگه که نمیشه الان همش رو نوشت، بطور خلاصه قرار شده یکاری کنیم که نیلا کاملا مستقل از ما بشه و اعتماد به نقسش تقویت بشه و کم کم ترسها و اضطرابش کاهش پیدا کنه. از نوشتن جزئئات صرف نظر میکنم و سعی میکنم با توکل به خدا از فردا و اصلا از همین الان استارت کار رو بزنم، انشالله خدا خودش کمکمون کنه که از عهده سختیهای کار بربیایم و در نهایت نتیجه بگیریم و اینجا بنویسم، شما هم خیلی دعا کنید دوستان عزیزم. هزینه این جلسه هم به ازای یک و نیم ساعت 650 هزار تومن شد، جلسه قبلی 600 تومن  دادیم، به نظرم یه مقدار زیاده و ایکاش میشد هزینه خدمات روان درمانی برای اقشار جامعه و بخصوص اقشار متوسط کمتر میشد تا همه به راحتی از این خدمات استفاده میکردند. حالا از فردا باید این مسیر رو شروع کنیم، دروغ نگم برام اصلا راحت نیست اما چاره ای هم ندارم، الان که هنوز دورکاریم تمام نشده باید استارت کارو بزنم تا انشالله نیلا شرایط بهتری رو تجربه کنه....امیدم به خداست.

بگذریم، علیرغم درخواست مکرر من برای ملاقات با مدیر، متاسفانه از محل کار برای ملاقات و جلسه با من هیچ تماسی نمیگیرند و مثل گذشته کار زیادی بهم .واگذار نمیشه و وقتی هم تقاضا میکنم برای تحویل پروژه های قبلی حضورا مدیر جدید رو ملاقات کنم، بهم میگن وقت ملاقات رو اعلام میکنیم اما باز خبری نمیدند، این حالت اصلا خوب نیست، کاری هم از من برنمیاد، اگر سر من با کار شلوغ باشه حداقل میدونم روی من حساب میکنند و امکان تمدید دورکاریم بیشتره اما اینطوری....

به هر حال دست من نیست و باید منتظر بشم و ببینم چه تصمیمی میگیرند، اول بهمن باید دورکاریم مجدد تمدید بشه، در حالت خوشبینانه امسال هم دورکار باشم، درمورد سال دیگه خیلی مطمئن نیستم، اصلا میخواستم مدیر جدید رو ببینم و یه جورایی غیر مستقیم یا حتی مستقیم بفهمم آیا امکان داره که اجازه بده چند ماه دیگه دورکار بمونم و بتونم بیشتر مراقب دخترکم نیلا و رفع مشکلاتش باشم و به پسرکم هم که هنوز خیلی کووچیکه و برای مهد کودک رفتنش خیلی زوده رسیدگی کنم؟ و اینکه یه سری پروژه جدید برای خودم تعریف کنم که حداقل بدونم بطور کامل کنار گذاشته نشدم، مدیر قبلی مسئولیتهای خوبی بهم سپرده بود و من خیلی خوب کار میکردم و مرتب گزارش میدادم، اما وقتی رفت ظاهراً کارهای قبل برای مدیر جدید اهمیت زیادی نداره. به هر حال هیچی معلوم نیست، باید بسپرم به زمان و لطف خدا و نظرو تصمیم مدیر جدید که فقط یکبار در حد چند دقیقه دیدمش و بس.

همینا دیگه، من برم کم کم البته بعد نوشتن 4 مورد پی نوشت:

پی نوشت 1: دوست عزیزم فاطمه جان که برام پیام گذاشتید و از پدرتون که سرطان ریه دارند صحبت کردید و جویای جال پدر من شدید، عزیزم من به شما ایمیل زدم، به همون آدرس ایمیلی که باهاش پیامتون رو ارسال کرده بودید اما بعد چند روز متوجه شدم پیام براتون ارسال نشده و احتمال میدم آدرس ایمیلتون اشتباه بوده...خواستم بگم من بی تفاوت رد نشدم و خیلی به شما فکر میکنم و پیام نسبتا بلندی براتون ارسال کردم که متاسفانه نرسید، احتمالا شما از خوانندگان جدید هستید که جویای حال پدرم شدید و از وضعیتشون باخبر نیستید، شاید فرصت نکردید پست دی ماه سال 99 و ماههای بعدش رو بخونید، نمیدونم همچنان وبلاگ من رو میخونید یا نه، در هر حال من از صمیم قلبم برای سلامتی پدر عزیز شما دعا میکنم و از خدای بزرگ میخوام معجزش رو بهتون نشون بده. به یادتون هستم و اگر کار یا کمکی از من به هر نحوی برمیاد با کمال میل در خدمتم عزیزم. اگر اینجا رو همچنان می‌خونید، منو بیخبر نذارید لطفاً. با آرزوی سلامتی برای پدر بزرگوارتون.

پی نوشت 2: نگار جان دوست من پیام شما رو هم دریافت کردم اما چون گفتید منتشر نشه تایید نکردم، خواستم بگم پیامتونو دیدم و خوندم و متوجه توضیحات شما و سوء تفاهمات ایجاد شده هستم که امیدوارم خیلی زود برطرف بشه چون شما و طرف مقابل هر دو انسانهای فهیم و دلسوزی هستید و مطمئنم سوء برداشتی به وجود اومده و بهتره فراموشش کنید. براتون آرزوی موفقیت دارم.

پی نوشت 3: نبکا جان نمیدونم اینجا و این پست رو میخونی یا نه، برام پیام گذاشتی و بهم گفتی رشتت روانشناسی بوده و اطلاعاتی داری، من آدرس وبلاگت رو گم کردم و نتونستم پاسخ بدم بخصوص که تو قسمت تماس با من پیام گذاشته بودی و نه قسمت کامنتها، البته آدرس ایمیل گذاشته بودی فکر میکنم. در هر حال عزیزم ممنونم که به یادمون هستی، البته که خب فعلا تصمیم ندارم روانشناس نیلا رو عوض بکنم و با اینکه درمورد بعضی روشهاش مطمئن نیستم اما بهتره مدام تغییر مسیر ندم و از این شاخه به اون شاخه نپرم و حالا که این خانم رو انتخاب کردم بهش اعتماد کنم و فرصت بدم،فکر میکنم تو هم به عنوان روانشناس موافق این رویه باشی، قطعاً در آینده در صورت نیاز حتما مزاحمت میشم دوست قدیمی. در کل ضمن تشکر ازت، دوست داشتم آدرس وبلاگت یا پیج اینستاگرامت رو داشته باشم، یادمه قدیمترها خیلی بیشتر در ارتباط بودیم.

 پی نوشت 4: دوستان عزیزم من تک تک شما رو میخونم اما خدا می‌دونه شرایط کامنت گذاشتن با گوشی و با وضعیتی که دارم برای من راحت نیست. همیشه میخونمتون و کلی حرف برای گفتن دارم، بارها با خودم میگم بزودی برمیگردم و پیام میذارم اما باز فرصتش پیش نمیاد و شرمنده میشم و شما هم پست جدید میذارید، من اغلب همه دوستانم رو میخونم و برام تک به تک ارزشمندند. پیام نذاشتنم پای تک تک پستهاتون و اینکه گاهی پیامهای وبلاگ خودم رو هم دیر تایید میکنم پای بی اهمیت بودن نذارید، بذارید پای شرایطم. الان هم که به دستور دکتر نیلا باید در زمان بیداری نیلا کلاً گوشی موبایل دستم نباشه و یکم شرایط سختتر هم شده برام. به هر حال ممنون که درک میکنید و همراهم هستید همیشه.

حال روحیم دوباره خراب شده (البته الان از دو روز پیش که استارت نوشتن پست رو زدم بهترم اما خب همچنان خوب و عالی نیستم).

بخشیش برمیگرده به بحث و دعوای جدیدی که شب یلدا تو راه رفتن به خونه مادرم با همسر تو ماشین و در حضور بچه ها داشتیم و بعد مدتها که آرامش تو خونه حکمفرما بود دعوای خیلی بدی اتفاق افتاد و حرفهای بدی زده شد و داد و بیداد و اعصاب خوردی و توهین و نیلایی که اضطرابش شدیدتر شده بود و همش مییگفت دارید شوخی میکنید؟ آخه هر بار دعوا میکنیم بهش میگم شوخی بود اونم تازگی‌ها میگه مامان شوخی نکنید دیگه.

بعد سالها که خودمون دو تایی تو خونمون شب یلدا میگرفتیم مادرم ما رو دعوت کرد که با خواهرها و همسراشون دور هم جمع شیم که البته دعوایی که تو مسیر با سامان داشتیم (سر دیر راه افتادن و شیطنت بچه ها و...) از همون اول شب ما رو به گند کشید، بماند که قبل وارد شدن به خونه مامانم سامان دستمو گرفت و گفت بیا فراموش کنیم چه حرفهایی زده شده و من باید بیشتر خودمو کنترل میکردم و بذار خوش باشیم امشبو اما شب من به کل خراب شده بود و حاضر نبودم به حرفهاش گوش بدم، دستشو پس زدم و  گفتم تو آدم نمیشی و رفتم خونه مامانم اونم بعد چهار ماه شاید....

از همون اول که رسیدم فهمیدم که قرار نیست خوش بگذره بهم! همش هم سامان رو مقصر میدونستم که با داد و بیدادها و عصبانیش همه چیو خراب کرده بود و منی رو که بعد ماهها مهمونی میرفتم اینطوری به هم ریخته بود (بماند که گیردادن و غرزدنهای من استارت بحث و دعوا رو زده بود و من هم زیادی کشش داده بودم اما سامان هم خیلی بد ادامه داد). دو تا شوهرخواهرهام که بیشتر با هم صحبت میکردند و سامان رو خیلی داخل بحث نمیاوردند و این موضوع قبلا هم سابقه داشته، همون اول که رسیدیم خودم متوجه این فضا شدم و فهمیدم همین تحویل نگرفتن، قراره سامان رو که بابت دعوای تو ماشین حسابی  عصبی بود، عصبی تر هم بکنه که همین هم شد و سامان رسماً یه گوشه دور از دو تا باجناقها نشسته بود، منم انقدر اعصابم خورد بود که حال و حوصله هیچی رو نداشتم و افسوس میخوردم که شبی رو که میتونست بهمون خوش بگذره اینطوری خراب شده، حتی یه عکس درست و حسابی خانوادگی هم نگرفتیم و به نظرم مادر و خواهرهام فهمیدند با هم اوکی نیستیم چیزی که من بیزارم ازش و همیشه سعی میکنم اختلافاتمون رو نشون ندم در حضور خانواده ها.

مامان سبزی پلو ماهی درست کرده بود (البته در واقع خواهر بزرگم درست کرده بود) بعد مدتها رژیمم رو گذاشتم کنار و سعی کردم هر مقدار که دوست دارم بخورم. حال خواهر کوچیکم هم که ماه هشت بارداریشه خیلی خوب نبود اما حس کردم از دفعات قبل یکم بهتره شکر خدا، یه سری کتاب روانشناسی و مقابله با اضطراب و یکی دو تا کتاب درمورد فرزندپروری براش برده بودم که این ماه آخر بارداری بخونه.

 قرار بود شب رو خونه مامانم بمونم و ساما ن آخر شب برگرده خونه، چون میخواست روز جمعه کل خونه رو مرتب و تمیز کنه، و میگفت شما نباشید راحتتر میتونم جمع و جور کنم، از طرفی هم قالیچه ها و روفرشی و ... رو شسته بود و خونه خیلی جاهاش خالی بود و با وجود بچه ها سخت بود اونجا بمونیم، فکر کردیم تا موقع خشک شدن قالیچه ها خونه مادرم بمونم و سامان هم از نبود ما استفاده کنه و خونه رو مرتب کنه. خواهر کوچیکم رضوانه هم قرار بود چند روزی خونه مادرم بمونه...من به شخصه رغبت زیادی ندارم که غیر از خونه خودم جایی بمونم، یادم نمیاد آخرین بار کی خونه مامانم اومده بودم، حداقل چهار پنج ماه قبلترش بود، آخرین بار هم یک سال و اندی قبل بود که یک شب خونه مادرم موندم و خوابیدم...اینبار که خواهر کوچیکم هم بود.

طبق معمول یه سری حاشیه ها پیش اومد که غمگینم کرد، مثلا فشار خواهرم یهویی رفت بالا، بعد که با نگرانی از مادرم پرسیدم چرا اینطوری شد یهویی، گفت رضوانه باید جای کاملا آروم باشه و هیچ تنش و استرسی بهش وارد نشه و چون نیلا و نویان یکی دوبار نزدیک بوده به هم برخورد کنند یا دچار آسیب بشن  و سر و صداهاشون زیاد بوده ممکنه به خاطر اون فشارش بالا رفته باشه و خودش میگه به خاطر استرس بچه هاست و شاید بهتر باشه جوری هماهنگ کنید که با هم حضور نداشته نباشید...یه مقدار راستش بهم برخورد، خواهر کوچیکم خیلی زیاد خونه مادرم میمونه اما خب من بعد  ماهها اومده بودم و حالا مگه بچه هام چقدر شلوغ کرده بودند؟ بهش گفتم مگه من چند وقت یکبار میام که بخوام هماهنگ کنم؟ یا اینکه مثلا یهویی موقع شیطنت بچه ها خوردند به هم، مگه دست من بوده که بخوام کنترل کنم؟ و اینکه خب من از قبل گفته بودم به خاطر اینکه قالیچه های خونه جمع شده و زمینش خالیه، یه شب اونجا میمونم و خواهرم اگر واقعا اذیت میشده با حضور بچه ها میتونسته شب رو نمونه و بره خونه خودش...البته خواهرم مستقیم به من نگفت که بابت بچه ها استرسی شده، اما مامان وقتی ازش پرسیدم چرا فشارش رفته بالا گفت یه خورده به خاطر شلوغی فضا و شیطنت های خطرناک بچه هاست، به نظرم دلیلی نداشت این موضوع از طرف مادرم عنوان بشه و حس میکنم مادرم هم بعدش ناراحت شده بود از گفتنش...چون مثلا گفت درمورد بچه های مریم هم همینطوره و یکبار دعوا کردند و رضوانه فشارش بالا رفت و...

یبار دیگه هم باز سر موضوع دیگه ای حس اضافه بودن بهم دست داد، که دیگه حالا گفتنی نیست، ناخواسته بغض بدی گلوم رو فشار میداد و دلم میخواست برگردم خونه خودم، اما تحمل دیدن سامان رو هم نداشتم و ته دلم بهش فحش میدادم، از طرفی هم سامان هم داشت تمیزکاری میکرد و خونه حسابی به هم ریخته بود و نمیشد با بچه ها رفت خونه...با همه ناراحتی شدیدی که از همسر داشتم، اما حس کردم خدا چه لطف بزرگی به من کرده که سر خونه و زندگی خودم هستم، نه که خانوادم بد باشند نه، یه خانواده معمولی با مشکلات و دغدغه های معمولی، اما خب همیشه این حس اضافه بودن و معذب بودن رو داشتم، چیزی که مثلا خونه مادر و پدر سامان هرگز نداشتم طی این سالها و خیلی راحت بودم.

اینی هم که یهویی افتادیم به تمیزکاری، بابت اومدن پدر و مادر سامان به تهران بعد بیشتر از یک سال و نیم هست اونم به خاطر رفتن مادر سامان پیش دکتر مغز و اعصاب تو تهران، خب من مدتها بود دنبال این بودم که خونه رو حسابی مرتب و تمیز کنیم و کارگر بگیریم، اما با خودم گفتم بذاریم نزدیک عید که یهویی با خونه تکونی یکی بشه، اما اومدن خانواده سامان، باعث شد صبر نکنیم و تا جایی که بشه خونه رو که ماههاست نامرتبه، تمیز کنیم و قالیچه ها و روفرشی رو که حسابی کثیف شدند بشوریم، یعنی سامان تو حمام بشوره و روفرشی رو هم بدیم خشکشویی.(به خاطر کثیف کاریهای نویان و پس دادن پوشکش و بالا آوردنهای پشت سر همش تو مریضی و ... از عید سال گذشته روفرشی ۱۲ متری خریدم و روی فرشمون انداختیم.)

خلاصه یکروز خونه مادرم موندم و دیشب آخر شب سامان اومد دنبالمون و برگشتیم خونه، تو راه برگشت هم دوباره دعوامون شد و اوضاع خیلی بد شد، حتی یه جاغ نزدیک بود همو بزنیم!...نمیدونم چرا یهویی بعد چندهفته اینطوری دعوا کردیم، یکم داشتم به خودمون امیدوار میشدم!سامان میگفت گاهی از دست آدم درمیره و باید برگردیم تو مسیر، اما من انقدر ازش عصبانی و دلخور بودم و هستم که گفتم من اسم این وحشی بازی رو نمیذارم از دست آدم دررفتن! گفتم ما آدم نمیشیم و عوض هم نمیشیم  و حیف این بچه ها!

الان هم باهاش درست و حسابی حرف نمیزنم، عصر که اومد خونه منو بوسید و برام یه ادکلن هدیه گرفته بود که از دلم دربیاره، اما من ازش قبول نکردم و با بی اعتنایی گفتم نمیخوام و گذاشتمش کنار! اولین باره که کادویی میخره و پس میدم! خیلی زیاد دلم رو شکسته و حرفهایی زده و برخوردهایی کرده که نمیتونم فراموش کنم، درسته منم مقصر بودم و منم حرفهای خوبی نزدم وزبونم هم خیلی تنده و یه جاهایی حتی پای خانوادش رو هم از روی عصبانیت کشیدم وسط، اما حداقل مثل اون در حضور بچه ها داد و بیداد نکردم! 

دیشب که اومده خونه مامانم دنبالمون، با مامانم و خواهر کوچیکم حسابی شوخی میکرد و تو اثنای شوخیها یه جورایی به من توهین میشد! مثلا میگفت از صبح که خونه رو دارم تمیز میکنم فقط پشکل گوسفند از تو خونه درنیاوردم!!! میخواست بگه خونه انقدر کثیف بود! حالا مثلاً گفتن این حرف پیش مادر و خواهرم که همینجوریش هم تو تمام این سالها اونقدرها منو قبول نداشتند چه ضرورتی داره؟ اونم نه یکبار که سه بار! غیر اینه که من بده میشم و میگن چه بی سلیقست؟ یا مثلا یکبار به مامانم گفت من که تو این تهران جز تو کسی رو ندارم و مرضیه هم که هیچی، مثلا یه جورایی شوخی بود که بازم به نظرم مناسب نبود، البته مامانم گفت نگو اینطوری، دخترم به این خوبی. یا شوخیهای دیگه برای اینکه فضا شاد بشه و من اعصابشو نداشتم! نه به شب قبلش که در حضور دامادها یه گوشه نشسته بود و نمیومد جلو، (البته رفتار اونا هم جالب نیست) نه به شب دوم که اومده بود دنبال ما و ساعت 12 شب کلی شوخی و بگو بخند با مادرزن و خواهرزنش میکرد.

به هرحال من خیلی زیاد از دستش ناراحتم! از ته دلم دوست نداشتم کادوش رو قبول کنم و نکردم! برای اولین بار تو تمام این سالها! کاش الان که مادرش اینا بعد اینهمه مدت میان اینجا، این بحث و دلخوریها پیش نمیومد و آروم بودیم مثل این دو سه هفته قبل که مادر و پدرش متوجه نشند! 

مدتی بود حال روحی من بهتر شده بود که از شب یلدا به بعد و حاشیه های خونه مادرم و دعوای بدی که با سامان داشتیم همه چی خراب شد، تمام این دو روز رو بغض کرده بودم و دلم برای خودم میسوخت...حتی دلم برای بچه هام! حتی برای خود سامان! همش هم با بچه ها دعوا کردم و حتی یکی دو بار زدمشون بسکه عصبی و کلافه بودم و بچه ها هم که با شیطنت هاشون دیوانم کرده بودند.

 حالا باز یه سری دوستان میخوان بگن تو زیادی حساسی و ...هی چی بگم.، تا جای آدمها نباشیم درک کردنشون سخته.

++++بگذریم، اولین جلسه مشاوره روانشناسی بابت نیلا هفته پیش بصورت آنلاین انجام شد، سامان هم بیشتر جلسه حضور داشت و به حرفهای دکتر گوش میکرد و مشارکت میکرد،  خوشبختانه نویان خواب بود و نیلا رو هم به زور بیرون اتاق نگه داشته بودیم. به نظر دکتر خوبی میرسید، اما خب من مدام دنبال این بودم که بهم بگه بچم اختلال نقص توجه نداره! از یه جایی بهم گفت دختر شما اینهمه اضطراب درونی داره و شما فقط اومدید که من به شما بگم بیش فعالی و نقص توجه نداره؟! گفت مگه غیر اینه که اگر اونو هم داشته باشه ریشه اصلیش اضطرابه؟

یه جاهاییش یه انتقادهایی به من کرد که زیاد دوست نداشتم، اما اعتراف میکنم اشتباه نبود، یعنی بعدا که بهش فکر کردم دیدم بیراه نمیگفته! میگفت شما امید نداری که مشکل فرزندت برطرف بشه و با حس منفی اومدی تو این جلسه، فقط میخوای عذاب وجدان نداشته باشی که من بچمو به حال خودش رها کردم و بعدها بگی من پیگیری و هزینه کردم، اما ته دلت امید به درمان نداری و فکر میکنی مشکل بچت خیلی بزرگه! میگفت ناخواسته این حس رو به من هم منتقل میکنی.

جلسه اول رو بیشتر من حرف زدم و از مشکلات نیلا گفتم، سامان هم خیلی جاها حرفهای منو تایید میکرد، چند جلسه اول قرار نیست بچه حضور داشته باشه، فقط والدین باید باشند. حود دکتر گفت ما فعلا با بچه 5 ساله فعلا کاری نداریم، خیلی سوالات از من پرسید که بعضی هاش رو زیاد دوست نداشتم مثلا درمورد نحوه باردار شدن یا سختی های دوران بارداری و...(البته مطمئنم هدفی رو دنبال میکرده از این سوالات)، یه جایی بهم گفت مقاومتت یکم زیاده و قبل اینکه راه حلی رو امتحان کنی میخوای القا کنی که فایده نداره یا نشدنیه، اینم خب اعتراف میکنم کم و بیش درست میگفت...

در نهایت یک ساعت و نیم حرف زدیم! بیشترش هم من و 600 تومن پرداخت کردم، نمیگم ارزشش رو نداره اما خدایی یه مقدار زیاده، اونم زمانی که همش من خودم حرف زدم. تهش بهمون گفت روان دختر شما به شدت آشفته و پریشونه و فکرهایی تو سرشه که شما تصوری ازش ندارید، اضطراب خیلی بالایی داره و فعلا باید جلسات با والدین ادامه داشته باشه و من راه حل ها و نحوه ارتباط گیری با فرزند رو بهتون بگم و بعد در صورت لزوم حضوری بچه رو هم ببینم، آخر صحبتها راهکاری که ارائه داد این بود که بطور صددرصد  و کامل باید تلویزیون و گوشی موبایل از خونه ما حذف بشه! میگفت عامل اصلی خیلی از اضطرابها همین تماشای تلویزیون و  ورود به فضای مجازی هست که برای بچه ها سمه! گفت باید بطور کامل قطع بشه، یعنی تلویزیون بی تلویزیون حتی برای من و سامان! و کلی هم انتقاد کرد وقتی گفتم نیلا از بدو تولد جلوی تلویزیون بزرگ شده.

قرار بود جلسه دوم دوشنبه این هفته باشه، که با توجه به اینکه خانواده سامان میان تهران مجبور شدم کنسل کنم، از طرفی هم به خاطر حضور اونا نمیتونم تلویزیون رو بطور کامل قطع کنم، به هر حال پدرشوهر و مادرشوهرم سریال میبینند، بعد یکسال و هشت ماه اومدند و درست نیست به خاطر نیلا در زمان حضورشون تلویزیون رو قطع کنم، البته که درک می‌کنند اما خودم معذبم، صبر میکنم برگردند رشت، بعد دستور دکترو اجرا میکنیم، خیلی هم سخته، بخصوص که نویان با کارتونهای تلویزیون و گوشی غذاش رو میخوره، نیلا به شدت  معتاد به روشن بودن تلویزیون (حتی اگه نبینه) هست، باید دنبال بهانه ای برای قطع تلویزیون باشیم! خدا به دادمون برسه! از الان استرس زمانی رو دارم که باید به نیلا بگم دیگه تلویزیونی در کار نیست! امیدوارم همکاری کنه نیلا ....و اینکه باید به فکر جایگزین و اسباب بازی های فکری جدید باشم. 

بعد رفتن خانواده همسرم مجددا وقت میگیرم از این خانم دکتر، و البته قبل گرفتن وقت و جلسه مجدد، پروسه قطع کامل تلویزیون و گوشی رو استارتشو میزنم.

راستی اینم بگم که مسجد محلمون یک هفته بعد جشن یلدای قبلی، یه جشن یلدا داخل مسجد گرفتند که سمانه دوست و همسایه واحد کناری، اجرا کننده اصلی و هماهنگ کنندش بود، پیشنهاد داد با نیلا و نویان بریم و منم از هر فرصتی استفاده میکنم که نیلا رو میون بچه ها ببرم، خلاصه رفتیم و اتفاقا خوب هم بود، چیزی که خیلی منو متعجب کرد موقع خوندن شعر بود که دیدم یهوییی نیلا رفت جلو و میکروفون رو گرفت و با صدای بلند و رسا شروع کرد شعر آهویی دارم خشکله رو در جمع خوندن! قبلش البته بچه های سمانه (که خدای اعتماد به نفس هستند) رفته بودند شعر بخونند، نیلا هم اونا رو دید گفت منم میخوام بخونم! حتی یک درصد هم فکر نمیکردم واقعا بره جلو، گفتم باشه مامان برای من بخون! اما گفت نه میخوام برم جلو بخونم! گفتم خب برو اما یک درصد فکر نمیکردم پیش مامانا و بچه ها بخونه! چون آخه حتی پیش خانواده ها هم میگم یه شعری بخون با خجالت میخونه یا لحن صداش عوض میشه یا اصلا نمیخونه.... به معنای واقعی کلمه دهنم باز موند! شاید برای یه سری مامانا عادی باشه این موضوع، اما برای من واقعا عجیب بود، اولش هم پشت میکروفون به همه گفت سلام، خوبید؟ همه به حرفهای من گوش کنید و شروع کرد به شعر خوندن!!! خدا شاهده انقدر خوشحال شده بودم که حد و حساب نداشت! اصلا باورم نمیشد!!! ظرف یک هفته از جشن یلدای قبلی کلی منو سورپرایز کرد این بچه، یه نمایشی هم اجرا شد دوباره و نیلا آخر نمایش بهم گفت دیدی مامان نمایشو نگاه کردم!! اشاره به جشن یلدای خانه بازی یک هفته قبلش که بعد جشن دو سه باری بهش گفته بودم مامان من یکم از دستت ناراحت شدم که اصلا نمایش رو نگاه نکردی! اون موقع هیچ جوابی بهم نداد اما اینبار بعد نمایش داخل مسجد بهم اینو گفت و معلوم شد که حرف منو فهمیده.

البته من میتونم حدس بزنم اینکه یهویی شعر خوند بین اونهمه آدم دلیلش چی بوده، نیلا به شدت از بچه های سمانه تاثیر میگیره، بخصوص دختر بزرگش  که براش حکم الگو داره، خیلی وقتها به من میگه منو نیلا صدا نکن، صدا بزن مهیا (اسم دختر بزرگ سمانه که حدودا هشت سالشه)! از دختر دومیش هم که 6 ماه از نیلا کوچیکتره خیلی تاثیر میگیره، اما خب دختر اولی براش حکم الگو داره، وقتی دید اون دو تا رفتند جلو و شعر خوندند یکباره خواست مثل اونا بشه، اونم رفت جلو! اما من یک درصدم فکر نمیکردم چنین کاری کنه! فیلم گرفتم و صدبار فیلمش رو دیدم! حتی مادرم و خواهرم هم بعد دیدن فیلم متعجب شده بودند و من تا دو روز بعدش ذوق مرگ ترین بودم... خدایا خودت نظری کن و کمک کن اضطراب بچم و رفتارهای خاصش تعدیل بشه و عاقبتش به خیر باشه، آمین.

بعداً نوشت:

*** الان که با یکروز تاخیر پست رو منتشر میکنم باید بگم کم و بیش با همسر آشتی هستیم و تو پیامک عذرخواهی کرد و گفت از دستش دررفته و منم مقصر بودم ، گفت تو ببخش و بهتره فراموش کنی و اومدم خونه از دلت درمیارم و ببخش از بزرگانه! البته قبل این پیام منم طی پیامکهایی حسابی از خجالتش درومدم! به هر حال  کادوش رو هم ازش با اکراه قبول کردم، اما چون بوی ادکلن رو دوست نداشتم قرار شده ببره عوض کنه، آخرین بار بهش با مهربونی گفتم اگر خواستی دفعات بعد برای من هدیه ای بگیری ترجیحم یه گلدون خشکل با یه گیاه قشنگ آپارتمانی توشه، اما بازم فراموش کرد...  

الان با هم معمولی هستیم اما من به راحتی نمیتونم اون بحث وحشناک آخری رو فراموش کنم! چی میشد زن  و شوهرها همیشه در صلح و صفا بودند یا حداقل اگر هم بحثی داشتند، متمدنانه تموم میشد؟

+++مادرشوهرم  و پدرشوهرم بعد حدود یک سال و هشت ماه فردا یا پسفردا میان اینجا، خدا کنه بتونم علیرغم این حال بد جسمی و روحی ازشون خوب پذیرایی کنم، من زیاد آدم جون داری نیستم، برای همین برام سخته همزمان رسیدگی به بچه ها و مهمون داری بخصوص که میخوام همه چی هم عالی باشه، البته که خیلی خوشحالم از حضورشون، فقط امیدوارم بهشون خوش بگذره و از عهده رسیدگی و پذیرایی بربیام. از شانس بد نویان هم دوباره مریض شده و تب داره! این بچه همش مریض میشه! منم بابت اومدن خانواده سامان مشغول تمیزکاری خونه هستم و اعصابم هم سر جاش نیست، مریضی بچه هم شده مشکل جدید!

 از اداره هم با من تماس نگرفتند بابت دادن گزارش کار و وقت ملاقات با مدیر جدید، مدیر جدید علاقه ای به کارهایی که در زمان مدیر قبلی شروع کردم نداره، زیاد هم کار جدید بهم نمیده، هر قدر هم تماس میگیرم برای وقت ملاقات و دادن گزارش کار، مسئول دفترش میگه اطلاع میدم اما باز تماس نمیگیره... امیدوارم مدیر جدید اجازه تمدید دورکاریم رو بده، اینبار اگر وقت ملاقات بگیرم درموردش صحبت میکنم و گزارش کارهام رو هم میدم و سعی میکنم نظرش رو جلب کنم. توکل به خدا. الان که مشاوره های نیلا رو شروع کردم خیلی مهمه که خودم کنارش حضور داشته باشم، انشالله که همه چی درست بشه.