بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مرسی از دوستان عزیزی که در پست قبلی با اعلام حمایت  از طولانی نوشتن من و لطفی که داشتند بابت اینکه این نوشته ها و طومارهای تمام نشدنی رو دوست دارند، منو شدیداً خوشحال و دلگرم کردند. البته امیدوارم جنبه ش رو داشته باشم دیگه حداقل از این طولانی تر ننویسم 

علیرغم لطف دوستان، همچنان فکر میکنم لااقل بیست درصد هم بتونم کوتاهتر بنویسم و بیست درصد هم در دنیای واقعی کمتر حرف بزنم، به یکی از دستاوردهای بزرگ سال  1403 دست پیدا کردم و این موضوع منو بسی خرسند میکنه و بهم احساس پیروزی میده، میگم بیست درصد که هدف قابل دسترسی باشه، وگرنه میگفتم 50 درصد الان هم در همون راستای قول و قرار قبلی، ببینم میتونم کوتاهتر بنویسم یا نه، یعنی از همین پست شروع میکنم باشد که موفق بشم بصورت تیتروار از آخر شروع میکنم به یک هفته پیش که پست قبلیم رو نوشتم البته طبق معمول این متن رو از دو روز پیش شروع به نوشتن کردم.

++++++ زمانیکه حمله موشکی ایران به اسرائیل شروع شد، منی که تصور نمیکردم موضوع انقدر جدی باشه، دچار ترس و وحشت خیلی زیادی شدم، ساعت یک شب بود  و بچه ها خواب بودند و من و سامان بیدار و در حال خوردن آجیل که متوجه این موضوع شدیم، به یکباره تپش قلب من بالا رفت و مات و مبهوت اخبار تلویزیون و اینستاگرام رو دنبال میکردم، باورکردنی نبود برام، بعد که باورش کردم، تمام وجودم شده بود ترس و وحشت، اول از همه بابت اقدام تلافی جویانه طرف مقابل و نگرانی بابت بچه هام و آوارگی و خطرات احتمالی.... حس و حال بدی بود، احساس ناامنی شدید داشتم، به هر صدایی بیرون از خونه واکنش نشون میدادم درحالیکه طبیعتاً حتی اگر بحث تلافی هم بود قرار نبود و نیست که به این سرعت اتفاق بیفته... با هزار سختی و فکر و خیال خوابم برد، اما حدود 5 صبح سامان از روی هیجانی که دچارش بود با بی ملاحظگی تمام بیدارم کرد که مرضیه پاشو بیا ببین چند تا موشک شلیک شده و فیلمهاش رو بیا ببین و کارمون تمامه و البته چندتایی هم فحش حواله باعث و بانیش کرد!!! منو میگی، با هزار بدبختی خوابم برده بود و یهویی اینطوری با حرفهای سامان بیدار شدم! تپش قلب گرفته بودم و دستام سرد شده بود، بهش گفتم نباید بیدارم میکردی! تو نمیدونی منو بیدار کنی دیگه خوابم نمیبره؟ (این حرکتش خیلی سابقه دار هست!) اونم هی میگفت چشماتو ببند بگیر بخواب! منم گفتم مرسی از راهنماییت! خلاصه که من بیخواب و هراسون شده بودم، فیلمهای اینستاگرام و تلویزیون رو میدیدم و بیشتر وحشت میکردم، به هر حال ابتدای هر واقعه ای تا آدم بخواد شرایط رو هضم و تحلیل کنه، هیجانات و ترسها طبیعیه، چه برسه که این اتفاق اعلام جنگ و پرتاب موشک به اسرا.ئیل باشه و ترس از شروع یه جنگ تمام عیار در منطقه و انتقام گیری طرف مقابل و تبعات احتمالی!!! چند دقیقه بعد دیدم صدای خرو پفش میاد! حرصم گرفت! صداش کردم گفتم منو بیدار کردی گرفتی خوابیدی؟ خلاصه که تا سه ساعت بعدش بیدار و هوشیار بودم و هزار تا فکر تو سرم بود، دوباره سامان رو که پایین تخت خوابیده بود صدا کردم و گفتم بیا اینجا منو بغل کن آروم بشم!  بغلم کرد و نوازشم کرد و یکم هم شیطنت کرد و کمی آرومتر شدم اما تا هشت و نیم صبح نتونستم بخوابم و ساعت یازده صبح با سروصدای بچه ها و با سردرد وحشتناک بیدار شدم! الان خب آرومترم و احساس میکنم اگر خوشبین باشیم شاید اتفاق دیگه ای نیفته.... جالب اینکه همون شب اول که من از شدت وحشت و ترس بخصوص بابت بچه هام تپش قلب گرفته بودم، سمانه همسایه واحد بغلی ما ساعت دو و نیم شب سه تا بچش رو برداشته بود رفته بودند میدان فلسطین تهران که شادی کنند و جشن بگیرند! و من اون لحظه فکر کردم چقدر دنیای ذهنی آدمها با هم فرق میکنه....

راستش رو بخواید من به شدت از حمله اسرا.ئیل به کنسولگریمون عصبانی و ناراحت شدم، به نظرم اینکه منفعلانه هم رفتار میکردیم به طرف مقابل جسارت بیشتری بابت تعرضات بیشتر و اقدامات خرابکارانه بعدی میداد، اما این موضوع ذره ای از ترس و ناراحتی من بابت اینکه خدای نکرده جنگ تمام عیاری در منطقه و بین دو طرف شروع بشه و تلفات و خساراتش به مردم بدبخت برگرده و اونا تاوانش رو بدند کم نمیکنه!  همین الان هم با جهش قیمت طلا و دلار و مسکن، همین مردم هستند که تاوان دادند، و منی که باز هم نمیتونم خونم رو عوض کنم بابت قیمتهای فضایی مسکن و اینکه ملت با فکر افزایش قیمت خونشون، خونه ها رو برای فروش نذاشتند که بعدا خیلی گرونتر بفروشند.... اما همه اینا به کنار، برای مایی که بچه داریم هیچ چیزی بدتر از احساس ناامنی و ترس از جونمون نیست، چیزی که من روز اول بعد این اتفاق با تمام وجود تجربش کردم و خب الان احساس وحشتم طبیعتاً با گذشت زمان کمتر شده....امیدوارم بیشتر از این این ماجرا کشدار نشه و به همینجا ختم بشه، به خدا ما مردم خیلی این وسط آسیب میبینیم، خیلی از کودکان همین الانش هم با این اتفاق اخیر دچار ترس  و اضطراب شدند، نمونش دختر همکارم.... حالا خدا رو شکر نیلای من چیزی نفهمیده، با اینکه من و سامان خیلی زیاد در حضور بچه ها (متاسفانه!) این موضوع رو تحیلیل و واشکافی (از کجا این کلمه آخری به ذهنم رسید) کردیم فعلاً چیزی متوجه نشده، البته  من و همسر از دو منظر صددرصد متفاوت این اتفاق رو ارزیابی کردیم درست عین افکار و عقاید و روحیاتمون که تمام این سالها در دو قطب مخالف بوده! به هر حال انشالله که همه چی به خیر بگذره و شرایط به ثبات برسه، آدم به جایی میرسه که حاضره به زندگی ببخشید نکبت قبلیش برگرده اما اتفاق جدید و بدتری نیفته، درست مثل اینکه آدم رو به مرگ بگیرند که به تب راضی بشه! (زمان شروع کرونا هم همین احساس رو داشتم! حاضر بودم به همون شرایط سخت قبلی برمیگشتیم اما اون بیماری لعنتی به سختیهامون اضافه نمیشد!)

++++++++  جمعه به پیشنهاد دخترخاله سامان و همسرش رفتیم باغ کتاب تهران، من با این دخترخالش  شاید هفت هشت سال قبل بیرون رفته بودم و بعد اون خیلی کم در مناسبتها دیده بودیمشون، دو سه باری بود که قرار میذاشتند همو ببینیم اما هر بار به طریقی نمیشد، دیگه اینبار با اینکه من و سامان به شدت در حال جنگ و خونریزی با هم بودیم، سامان ملتمسانه بهم گفت اگه نریم زشته و پیش این دخترخالم خیلی شرمنده میشم و تا حالا چندبار گفتند! منم گفتم فقط بابت اینکه میگی زشته و آبروم میره اینبارو میام اما حرفها و دعوای ما سرجاشه...خلاصه با بی میلی حاضر شدیم و منم چای و آجیل و خوراکی و زیرانداز بابت احتیاط برداشتم و راه افتادیم، بار اولی بود که باغ کتاب میرفتیم، خوب بود، نیلا تو قسمت خانه کودک با دختر دخترخاله سامان (آوا) که شش سالشه حسابی بازی کردند، البته خب بازی ها گرون بودند اما وقتی با آدمهای نسبتاً پولدار (سطح مالی دخترخالش و شوهرش از ما خیلی بالاتره و به تازگی یه خونه خیلی بزرگ در ولنجک تهران رهن کردند و در صدد خرید خونه همونجا هم هستند) بیرون میری، مجبوری پا به پای اونا جلو بری و هزینه کنی و از این جهتها خب خیلی خوب نیست، البته این بنده های خدا از یه خونه 35 متری 12 سال پیش شروع کردند و الان به اینجا رسیدند، اما من همیشه میگم تو این کشور از یکسال به سال بعد شرایط متفاوت میشه  و مثلا ما نمیتونیم با توجه به اوضاع فعلی به فرض تلاش زیادی هم که بکنیم چند سال دیگه نصف دستاورد های مالی اونا رو از حیث ماشین و خونه داشته باشیم (درمورد ما که باتوجه به وضعیت شغلی سامان طی این سالها بعیدتر هم به نظر میرسه البته بازم شکر که محتاج نیستیم).  اونجا من و دخترخالش هم یه جور بازی که با  دوچرخه ثابت بود انجام دادیم، بماند که من اعتماد به نفسش رو نداشتم اما سامان مجبورم کرد انجامش بدم، آخه راستش رو بخواید با شرمندگی باید بگم من هنوز بلد نیستم دوچرخه سواری کنم! همیشه برام یه ضعف حساب میشده، درست مثل اینکه نمیتونم شنا کنم یا حتی 11 ساله گواهینامه دارم اما از ترسم نتونستم یک دقیقه هم پشت فرمون بشینم.... اینا همه برای من شبیه نقطه های تاریک در زندگیمه و بهم نشون میده که اعتماد به نفسم و مهمتر از اون عزت نفس پایینی دارم. حالا باز قدرتم رو جمع کردم و این بازی رو انجام دادم و اتفاقا بد هم نبود، البته دخترخالش برنده شد. بگذریم از این موضوع حاشیه ای.

 بعد اینکه بازی بچه ها تموم شد، دیگه وقتی نمونده بود که به نمایشگاه کتاب اونجا و جاهای دیگه سر بزنیم، دخترخاله سامان پیشنهاد کردیم بریم خونه اونا شام بخوریم، منم خیلی اصرار کردم بیان منزل ما اما راستش رو بخواید با توجه به اسباب و وسایل خونه ما که بابت شیطنت بچه ها مستهلک و خراب شده و یکم باعث خجالت من هست و همینطور نامرتب بودن خونه ترجیح میدادم قبول نکنند، (اگرم قبول میکردند که خب مشکلی نبود) در نهایت رفتیم منزل اونا تو شمال تهران، خونه بزرگ و لوکس و دلباز و قشنگی بود، دخترخالش خیلی سریع ماکارونی خوشمزه ای درست کرد، البته ما پیشنهاد دادیم مهمون ما باشند و پیتزا بگیریم بریم منزل اونا اما دخترخالش به هیچ عنوان قبول نکرد و ترجیح داد بلافاصله بعد اینکه رسیدیم خونه خودش آشپزی کنه.انصافا هم ماکارونیش خیلی خوشمزه شد، سر میز شام من حسابی با حرفها و خاطراتی که از گذشته های خودم تعریف میکردم خندوندمشون، بعد شام هم چند تایی خاطره هم از اوایل ازدواج  من و سامان و دوران عشق و عاشقی تعریف کردم و خلاصه فضا رو خیلی گرم و پرنشاط کرده بودم. نیلا هم حسابی با آوا، دختر دخترخالش که یکسال از نیلا بزرگتره بازی میکرد و سرگرم بود،  آوا هم با پیانوی بزرگ و قشنگ سفیدش چندتایی آهنگ زد، و من برای بار چندم طی این مدت متوجه شدم چقدر دلم میخواد نیلا تو موسیقی پیشرفت کنه...قبل عید هم که خونه پسرخاله سامان رفته بودیم، کیان پسر کوچیکشون که اونم یکسال از نیلا بزرگتره، با سنتور چند تایی آهنگ زد، نیلا کلاس موسیقی بلز میره، پیشرفتهایی هم داشته، علاقه هم داره اما درمورد تمرین کردن تنبلی میکنه. البته نویان هم اصلا اجازه نمیده نیلا درست تمرین کنه و همش میخواد ساز و مضراب رو از دستش بگیره. خلاصه اگر نیلا هم بتونه در زمینه موسیقی پیشرفتهای خوبی بکنه، من و سامان خیلی خوشحال میشیم.

++++++++ نویان پسرکم هزار ماشالله خیلی خوب به حرف افتاده و الان به مرحله جمله ساختن رسیده، خیلی با نمک کلمات و جملات رو تلفظ میکنه، با همه عشقی که به نیلا دارم و فکر میکردم از نیلا بچه بامزه تری نیست! الان به جرات میگم نویان حرکات و رفتارش بانمکتر از نیلاست. به شدت رفتارها و حرف زدن نیلا رو تقلید میکنه و این شاید یه جاهایی خوب باشه، اما خب یه جاهایی هم باعث نگرانیه، مثل اینکه رفتارهای مضطربانه نیلا رو از سر تقلید عیناً تکرار میکنه (مثل گرفتن گوشهاش وقتی آیفون زنگ میخوره) یا مثلاً یه سری حرفهای بد و جملاتی که نیلا تو عصبانیت میگه نویان عیناً تکرار میکنه، مثلا خیلی بامزه میگه " با تو دوست نیستم!" و دقیقا جمله نیلا هست تو عصبانیت. خیلی وقتها با لحن بامزه ای میگه "میش آب بیدی" (میشه آب بدی؟) یا مثلا اگر نیلا حرف بدی بزنه یا کار بدی بکنه میاد گزارش میده  و با قیافه بامزه ای میگه "مامان نیا گفت بیشو"(ماامان نیلا گفت بیشعور) یا مثلاً "نیلا زد گفت آشگال" و گاهی دستشو محکم میزنه به لپش به نشانه اینکه چه حرف بدی نیلا زده! از اینکه بوسش کنم خوشش نمیاد،  یهویی با عصبانیت لپشو پاک میکنه و میگه "بوش نکن" موقع ناهار خودش سفره رو میندازه  و خیلی واضح میگه "ماما سفره انناختم"  یا تازگیها گرسنه که میشه میگه "مامان غذا بیده گسنمه" تعداد جملات و کلماتی که میگه روز به روز بیشتر میشه و من برای مدل حرف زدنش میمیرم. متاسفانه حرفهای ناسزای بدی هم در کنار این جملات جدید یاد گرفته، نمیدونم دقیقا چطور! طبیعتاً بخشیش تقصیر من و سامان بوده، بخشیش تقلید از نیلا که خودش هم از  ما و سایرین یاد گرفته، تعدادشون هم زیاده و واقعا بابتش ناراحتیم،  مدام سعی میکنیم بی تفاوت رد شیم بلکه یادش بره اما وقتی به زبون میاره انقدر بامزه تلفظ میکنه که گاهی علیرغم میلمون خندمون میگیره! دو روز پیش با همکارم پای تلفن حرف میزدم که بچه ها دعواشون شد! نویان به نیلا خیلی واضح  و بلند گفت "بیشور عوضی" نیلا هم گفت بیشعور آشغال و من از خجالت داشتم آب میشدم، همکارم هم خیلی واضح شنید و خندش گرفت از ناسزاهای اینا به هم، که البته من بهش گفتم چقدر بابت این حرفها و دعواهاشون ناراحتم، به نویان همون موقع گفتم نیلا رو بغل کن بهش بگو ببخشید، برگشت خیلی غلیظ  به نیلا گفت :نه خیییرم من دوست نیستم، به دیک {درک} برو گمشو" من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه آب بشم برم تو زمین!  بماند که باعث خنده همکارم هم شد! راستش فقط دو سالشه و انقدر بامزه تلفظ میکنه که به زور جلوی خندم رو میگیرم، اما واقعا نمیدونم باید چکار کنم که این کلمات از زبونش بیفته و تا بزرگترشدنش ادامه پیدا نکنه یا مثلا تو جمع دوست و فامیل به زبون نیاره! حالا در کل بخوام بگم به شدت بچه با نمک و تو دل برویی هست و هر کی میبینتش عاشقش میشه و رفتارش در حضور دیگران هم خیلی خوبه جوری که همه میگن چه بچه خوب و آرومیه و بهت کاری نداره! خیلی خیلی بااحساسه و همچنان عاشق بازی کردن با موهام و دست زدن به شکممه، به محض اینکه حس کنه من ناراحت شدم فوری میاد  بهم میگه "بیا بوش کنم" یعنی بیا بوست کنم و سرتاپام رو  چندین و چند بار میبوسه تا مثلا بخندم و خوشحال بشم، تا گریه میکنم میاد بغلم میکنه و بوسم میکنه میگه "مامان چی شده، گی یه نکن (گریه نکن) بیا بوش کنم" اصلا اون لحظه نمیتونم حس خوبم رو توصیف کنم، انگار کل خستگی مادری از تنم میره. خلاصه که بینهایت عاشقش هستم، و البته عاشق نیلا که همه وجودمه و عشقم بهش قابل توصیف نیست اما همچنان نگرانیهام درموردش وجود داره و گاهی واقعاً این نگرانی مستاصل میکنه منو.. در یه پست جداگانه باید اختصاصاً درمورد هردوشون بنویسم که این جا بمونه و ثبت بشه.

++++++++  این مدت با سامان همسرم دچار تنش خیلی خیلی بزرگی شد، که باز بخشیش برمیگشت به خونه کوچیکه که سامان قبل ازدواج با من خریده بود، اینبار خیلی خیلی بد دعوا کردیم و من حتی تهدید کردم جدا میشم و حق و حقوقم رو هم میگیرم، یه جورایی تصمیمم هم نیمه جدی بود، صرفا بلوف نبود، خیلی بهم برخورده بود، البته هردومون مقصر بودیم اما غرور من به دلایلی که ترجیح میدم اینجا بیان نکنم به شدت شکسته بود، البته اونم متقابلا میگفت من غرورش رو تو این سالها بارها شکستم، در جریان دعوای خیلی شدیدمون بودیم که دخترخاله سامان ما رو دعوت کرد بریم باغ کتاب و بعد اون هم خونشون و چون بار سومی بود که دعوت میکرد و نیمیرفتیم سامان گفت خواهش میکنم بیا بریم و اینبار هم نریم آبروم میره و انقدر اصرار کرد که راضی شدم برم اما بهش گفتم تو مهمونی آبروداری میکنیم اما من تصمیمم عوض نمیشه! اما خب در جریان مهمونی انقدر به من احترام گذاشت و برام غذا میکشید و هوامو داشت و تو راه برگشت به خونه هم رفتار معقولی داشت و فرداش هم با یه شاخه گل اومد خونه و کلی با من درددل کرد و بهم محبت کرد که اینبار هم سعی کردیم مثل دفعات قبل موضوع رو موقتا مسکوت بذاریم، بماند که وقتی آرومتر شدیم من کلی باهاش حرف زدم و بهش گفتم یکبار دیگه حرفی از خونه کوچیکه وسط بیاد همه چی خراب میشه و من اینبار رفتار متفاوتی نشون میدم....سه چهار روز جهنمی رو گذروندیم و بچه ها هم حسابی دچار استرس و ناراحتی شدند اما الان با هم خوبیم و سامان دوباره به شدت بهم محبت میکنه و مدام در حال بوسیدن  وبغل کردن منه و یه سری تصمیمات جدیدی هم برای آینده شغلیش گرفته که نمیدونم تهش میخواد چی بشه! من موندم تو کار خودمون، خدا عاقبت زندگی ما و بچه هامون رو بخیر کنه با رابطه عجیب و غریبی که من  و این مرد داریم. اینور سال دوباره بیکار شده بود و تمایلی به برگشت به سر کار قبلی نداشت و همین عامل و بی پولیش و اعصاب خرابش بابت همین بلاتکلیفی مدام باعث اختلاف و بحث ما میشد و در نهایت رسید به یه نقطه اوج و متاسفانه خیلی حرمتها شکسته شد... دیشب کلی با هم قرار گذاشتیم هم راجب رابطه خودمون و هم نحوه رفتارمون با بچه ها که به نظر خودم تا الان خیلی اشتباه بوده و هر دو  هم قبول داریم، (نیلا بچم خیلی آسیب روحی و روانی دیده و دل من و سامان براش خونه! همچنان کلی نگرانی بابت رفتارهای خاصش داریم و آرزوی روزی رو داریم که این بچه بزرگتر بشه و بفهمیم نگرانیهامون بیمورد بوده) امیدوارم بتونیم یکبار برای همیشه به قول و قرارمون پایبند باشیم و موفق بشیم رابطه دو نفره خودمون و رابطه و نحوه رفتار با بچه ها و بخصوص نیلا رو  به نحو بهتری مدیریت کنیم... انشالله.

+++++++++ جمعه هم دوست  و همکار قدیمیم من  و چند تا دیگه از همکاران رو برای ناهار خونشون دعوت کرده بود، البته همزمان میخواست برای دخترش هم یه جشن تولد مجددی بگیره ( قبلاً با حضور خانواده خودش و همسرش گرفته بود) به دلایلی که توضیحش خیلی مفصله و نمیتونم الان در این پست بنویسم (نوشتم خیلی طولانی میشه) مجبور شدم یه دروغ مصلحتی بگم و دعوتش رو رد کنم و بگم جمعه من و بچه هام نمیتونیم بریم و از قبل جای دیگه ای دعوت شدیم، بهش تاکید کردم تو با بقیه برنامت رو بذار  و حالا ما سر فرصت های بعدی میایم، اما خودش گفت صبر میکنم وسط هفته بعدی که همه با هم بیاید و تو و بچه ها هم باشید! به بقیه همکاران هم زنگ زده بود  و برنامه جمعه رو کنسل کرده بود و گفته بود وسط هفته بعد یک روز میگم که همه بتونید با هم بیاید! خلاصه که انگار راه گریزی از رفتن به خونش نیست و باید حتما بریم  چون برنامش رو به خاطر من به هم زده و انداخته وسط هفته بعد... من اگه میدونستم میخواد برنامه دورهمی رو بندازه وسط هفته بعدترش، ترجیح میدادم همون جمعه برم! بازم میگم علت اینکه رغبت زیادی برای رفتن نداشتم، برمیگشت به رفتار خود این دوستم که باعث دلخوریم شده بود و در راستای حرف و قول و قرار خودم که گفته بودم میخوام بیشتر به خودم بها بدم و اولویت رو بذارم روی حفظ شخصیت خودم و خانوادم، ترجیح دادم بگم این هفته نمیتونیم بیایم  وباشه فرصتهای بعد بلکه طوری بشه که کلاً نخواسته باشه برم خونش! (بازم میگم دلیلش مفصله و بهتره وارد جزئیات نشم) اما خب در نهایت انگار باید هفته بعدش بریم، البته امیدوارم طوری پیش بیاد که آخرش هم نخواسته باشه بریم خونش، و عقب تر هم بیفته که با شناختی که ازش دارم بعید هم نیست! حالا من عاشق این بودم که با این خانم رفت  وآمد کنم، اما در اثر رفتارهای خودش متوجه شدم که عملا رفت و آمد بین ما ممکن نیست  و کلی اما و اگر توشه و نمیشه روش به عنوان یه دوست و همراه حساب کرد.

همه اینا به کنار، با اینکه این مهمونی آخری رو ترجیح میدم بنا به دلایل شخصی نرم،  در مجموع از اینکه احساس میکنم مدتیه بیشتر میتونیم در جمع دوستان  و آشنایان باشیم و مثل قبل همش خونه نشین نیستیم، حس خوبی دارم، از اینکه برخلاف سابق احساس میکنم بقیه از حضور ما در جمعشون خوشحالند و ما رو دعوت میکنند خونشون یا میخوان که با هم بیرون بریم (همین ها اوایل ازدواج که بچه نداشتیم ما رو دعوت نمیکردند با اینکه خودشون هم بچه نداشتند) و با وجود ما بهشون خوش میگذره و اتفاقا از شخص من هم تعریف میکنند و جذب حرفهام میشن، حس خوبی میگیرم، یه جور احساس اعتماد به نفس بیشترو حس اینکه دوست داشتنی هستم.... مطمئنم اگر خونه خودم کمی بزرگتر و شیک تر بود و این وسواس لعنتی  و سختگیری درمورد پذیرایی بی نقص از مهمون رو نداشتم، از خدام بود که هر هفته تو خونم مهمونی بدم  و زوجهایی که بچه داریم  دور هم جمع بشیم و ما هم از تنهایی دربیایم.

++++++++++ چندروزیه که خونمون رو گداشتم برای فروش و همزمان دنبال واحد پارکینگ دار برای خودمون هستم! خیلی کار طاقت فرسا و سخت و استرس آوری هست، چند روزه از صبح تلفن از دستم نمیفته و تمام وقت سایت دیوار رو چک میکنم! دو جایی هم بازدید رفتیم اما اصلا باب میلم نبود، نه محله و نه نقشه ها.  واحد مطلوبی برای فروش نیست و اونی هم که هست از بودجه من خیلی بالاتره! از دنبال خونه گشتن متنفرم، تن و بدنم میلرزه بابت اتفاقات سابق! متاسفانه باز هم مثل همیشه در بدترین زمان ممکن افتادیم دنبال خرید و فروش! ایکاش پارسال زمستون اینکارو انجام میدادم اما متاسفانه از اونجا که مدام بچه ها و حتی خودم مریض بودیم و توان و حوصله گشتن دنبال خونه تو سرمای زمستون با دو تا بچه کوچیک رو نداشتم گذاشتم بمونه برای اینور سال و الان هم که متاسفانه قیمتها به نسبت قبل عید خیلی زیاد بیشتر شده! خیلی بابت این موضوع و اینکه خونه خوبی متناسب با بودجه ما پیدانمیشه و البته واحد خودمون هم فروش نمیره ناراحت شدم، ما مدام تو همین سیکل باطل میفتیم! تو بدترین زمان ممکن درگیر خرید و فروش خونه میشیم، از طرفی چون من الان دورکار هستم و ممکنه هر آن ازم بخواند برگردم سر کار، ترجیح دادم تا همچنان در دوران دورکاری هستم و نیازی به نگرانی بابت مرخصی گرفتن از سر کار و دنبال خونه گشتن اونم با دو تا بچه کوچیک نیست، پروسه خرید و فروشم رو تکمیل کنم که در کمال تاسف میبینم اوضاع به طور کل به هم ریخته و بازم زمان مناسبی برای این حرکت بزرگ نیست.... خیلی دلسرد و ناامید شدم و خیلی هم نگرانم...اگر مجبور بشم باید باز هم دست نگهدارم اما هیچ معلوم نیست دو ماه دیگه اوضاع از الان بهتر باشه و منم راستش ترجیح میدم در همین دوران دورکاریم، این پروژه خرید و فروش رو تمام کنم  و پس اندازی که الان دارم صرف خرید خونه جدید بشه که انگار با توجه به شرایط بغرنجی که پیش اومده فعلا امکان پذیر نیست، این قضیه روحیم رو خیلی خراب کرده و منو شدیداً نگران و مستاصل کرده! انگار همیشه و هر بار باید در بدترین شرایط اقدام کنیم! نه اینکه ما بخوایم،  به محض اینکه دست به این اقدام بزرگ میزنیم هر بار چیزی پیش میاد و همه چی از قبل خرابتر میشه! خواهش میکنم برای من دعا کنید واحدم رو به قیمت مناسب بفروشم و واحد خوبی هم پیدا کنم و تا وقتی دورکاریم تمام نشده این پروسه رو برخلاف دفعات قبلی به سلامتی و آسونی به ثمر برسونم. انشالله با دعای شما عزیزان خدا هم بهمون نظر کنه و هر آنچه خیر و صلاحمونه در مورد خرید خونه با شرایط خوب برامون اتفاق بیفته. آمین

+++++++++ وسطای نوشتن این پست بودم که خبر رسید زندایی سامان به رحمت خدا رفته! وقتی شنیدم خیلی زیاد متاثر شدم و چندباری براش اشک ریختم، بیشتر به خاطر بیکسی و مظلومیتش، دقیقا دو ماه بعد عقد ما بود که پسر دسته گل 27 سالش، صحیح و سلامت تو خونه ایست قلبی کرد و از دنیا رفت! خدا این پسر رو بعد 14 سال بچه دار نشدن بهش داده بود، البته درستتر بگم پسر اولش بعد 14 سال بچه دار نشدن به دنیا اومده بود و این پسر دومش بود که بعد پسر اول به دنیا اومد،  قرار بود جشن نامزدیشو خیلی زود بگیرند که به یکباره این اتفاق تلخ افتاد و بدون دلیل مشخصی پسرش از دنیا رفت. این بنده خدا انقدر غصه خورد از فوت پسرش و متاسفانه پسر دیگش و عروسش اونقدرها و به اندازه پسر دومی که مرحوم شد با پدر و مادر نزدیک  وصمیمی نبودند و نتونستند حتی یک درصد جای پسر دومی که بی نهایت بامحبت و دلسوز بود رو بگیرند، (البته نمیخوام قضاوتی کنم، شنیده ها اینطور میگفتند گه عروس و نوه یکسالش اصلا بهشون سر نمیزدند درحالیکه نسبت فامیلی هم داشتند و من نمیدونم چرا اینطوری بود) زندایی سامان ذره ذره از نبود پسرش آب میشد و ما همگی شاهدش بودیم، در نهایت مشاعرش رو از دست داد و هر روز افتاده تر شد در حالیکه سن زیادی هم نداشت، آخرش هم بعد هشت سال فراغ و دوری از پسرش  برای همیشه به اون پیوست، همه میگن از غصه دوری پسرش دق کرد و از بین رفت، مادر من هم دخترشو در 17 سالگی از دست داد، حال  وروزش از زندایی سامان هم وحشتناک تر بود اما مادرم قرصهای اعصاب خیلی قوی میخورد و ما بچه ها هم دورش بودیم، با همه درد و رنجی که متحمل شد خدا رو هزار بار شکر به حال و روز زندایی سامان که از شدت غم و افسردگی و تنهایی ذره ذره از بین رفت، نیفتاد.... دلم برای زنداییش خونه، تو جشن عقد ما همین زندایی و پسر مرحومش با خوشحالی میرقصیدند و حالا هر دو از این زمین خاکی رخت بربستند و رفتند.... امروز (درواقع دیروز چون پست رو طی دو روز نوشتم) به یاد مظلومیت و رنجی که زندایی کشید چندباری اشک ریختم، روحش شاد باشه انشالله.... امروز ظهر (سه شنبه ظهر) فوت شد و خیلی سریع هم دفنش کردند، سامان میخواست تنهایی برای شرکت در مراسم بره رشت اما من گفتم نمیتونم بذارم تنها بری تو جاده و ما هم میایم و به هر حال وظیفه من هم هست که در مراسمش شرکت کنم، بابت همین موضوع هم پنجشنبه صبح راهی رشت میشیم، البته بعد اینکه نیلا کلاس موسیقیش رو رفت. مادرشوهرم اینا همچنان جابجا نشدند و خونه دخترشون هستند برای همین به احتمال زیاد نهایتا یکی دو روز بمونیم و برگردیم و مزاحم خواهر سامان نشیم.... با اینحال به روال همیشه مجبورم چمدونم رو با وسواس ببندم و خیلی بیشتر از نیازمون وسیله بردارم از باب احتیاط، شاید یک درصد بیشتر از یکی دو روز موندیم اما با توجه به اینکه باید بریم خونه سونیا خواهر سامان خیلی بعیده بخوایم یا بتونیم که بیشتر بمونیم. راستش من دلم میخواست اردیبهشت ماه چندروزی میرفتیم رشت البته با این تصور که تا اون موقع مادر و پدر سامان در خونه جدیدشون ساکن شدند، ولی خب الان که هنوز خونه دخترشون هستند، از طرفی هم خانواده عزادارند و وقت مناسبی برای موندن ما نیست. بازم من آدمیم که همه جوانب رو از بابت احتیاط در نظر میگیرم و سعی میکنم برای چهار پنج روز خودمون و بچه ها وسیله بردارم، یکم سخت هست چمدون بستن اما خب خیالم اینطوری راحتتره. سامان هم زنگ زد که قراره همون دخترخاله سامان که چندروز قبل رفتیم خونشون همراه دخترش با ماشین ما بیان چون همسرش نمیتونه بیاد،  طبیعناً من با دو تا بچه و کلی بار و وسیله راحتترم که خودمون تنها باشیم اما دیگه پیش اومده، منم از بابت اینکه دخترخالش و دخترش همراهمون هستند، برای تو راه ساندویچ درست میکنم و البته میوه و خوراکی برمیدارم، البته در حالت عادی و خودمون هم که باشیم اینکارها رو میکنم، ولی بابت حضور اونا طبیعیه که باید وسایل پذیرایی بهتری برای تو راه همراهم داشته باشم.

حرفهای دیگه ای هم بود اما تا همینجاش هم خیلی طولانی نوشتم و باز هم موفق به کوتاهتر نوشتن نشدم که نشدم،! چرا فکر کردم اینبار میتونم کوتاهتر بنویسم واقعا؟ بماند که از خیلی جزئیات ریز هم گذشتم که شاید در حالت عادی مینوشتمشون اما با این احوال باز هم خیلی طولانی شد... دیگه دست خودم نیست، الان ساعت نزدیک 4 صبح 28 فروردین هست و من به شدت احساس خستگی میکنم  و باید برم بخوابم. فردا صبح چمدون رو ببندم (الان که بعد 24 ساعت این پست رو منتشر میکنم اینکارو  کردم و کلی بار و وسیله جمع کردم! البته کمتر از سفر قبلی اما به هر حال....) عصر هم برم به یه سری کارهای عقب افتاده برسم و انشالله 5 شنبه برای مراسم سوم زندایی سامان بعد کلاس نیلا راه بیفتیم سمت رشت و احتمالا همون جمعه هم برگردیم، البته تا چی پیش بیاد.

ممنونم که این نوشته طولانی رو خوندید. 

آغاز سال نو+ شرحی بر روزهایی که گذشت

سلام به دوستان عزیزم

سال نو رو به همگیتون مجددا تبریک میگم، به شخصه نسبت به اینکه مثلا ماه به اردیبهشت میرسه و هنوز وقتی دوست و آشنایی رو میبینیم عید و سال نو رو بهمون تبریک میگن، احساس  جالبی ندارم، نه که عیبی داشته باشه، خودمم بنا به شرایط چنین کاری کردم و میکنم، اما به نظر خودم اصل تبریک عید برای همون سیزده روز اول یا نهایتا 20 روز اول هست، بعدش دیگه ضرورتی هم نداره و یکم حوصله سربر هست.

یه تصمیمی که با خودم گرفتم اینه که سعی کنم در سال جدید یه مقدار پستهای وبلاگم رو کوتاهتر بنویسم...به خاطر همین طولانی نوشتن هست (البته دست خودم هم نیست یه ویژگی ذاتیه)، که پست نوشتن برام خیلی سخت و گاهی طاقت فرسا میشه و با وجود دو تا وروجک شیطون کلی وقتم رو میگیره، از طرفی چون معمولا دیر به دیر و در حد یک هفته ده روز یکبار مینویسم، حرفهام تلنبار میشه و نوشته هام طولانِی، اینکه معمولا دوست دارم همه چیز رو با جزئیات بنویسم هم که یه طرف ماجراست و خلاصه خیلی دوست داشتم میتونستم مثل خیلی از دوستان وبلاگ نویس  (مثل قره بالا جان)، تند به تند اما کوتاه تر بنویسم...میخوام سعی کنم یکمی از سال جدید نوشته هام رو کوتاهتر کنم که هم خودم راحتتر باشم هم دوستان کمتر خسته بشند از خوندنشون؛ حالا اصلا ببینم میتونم و از عهدش برمیام یا نه (برای خودم کوتاه نوشتن حتی از بلند نوشتن هم گاهی سختتره!)  البته این پست رو که بعد حدود 18 روز مینویسم رو نمیتونم زیاد کوتاه بنویسم ایشالا برای پستهای بعدی تلاش کنم ببینم از پسش برمیام یا نه! یعنی انقدر برام سخته کم و کوتاه حرف زدن که میگم ببینم از پسش برمیام یا نه! راستش اعتراف میکنم تو زندگی واقعیم هم همینطورم! البته خدا رو شکر به نظر میرسه حرفهام و تعریف کردنهام بین دوست و آشنا جذابیت داره وگرنه که دیگه هیچی! کلاً خیلی خوبه آدم بتونه کمتر حرف بزنه! اول هم به خودم میگم! 

1. از دو سه روز قبل سال تحویل شروع کنم، تا ساعت یازده شب 29 اسفند در حال تکاپو بودم و بیرون از خونه و در حال خریدهای ریز و درشتی که برام لذت بخش بود، عاشق اینم که دو سه روز قبل سال تحویل، حتی اگه هیچ خریدی هم نداشته باشم، در حد دو ساعت هم که شده برم بیرون و تکاپوی مردم رو ببینم، اینبار هم 28 اسفند با سامان و بچه ها در حد دو سه ساعتی خیابونهای اطراف خونمون رو گشت زدیم و ماهی قرمز و لوازم سفره هفت سین  و کفش برای نویان و ... گرفتیم، 29 اسفند هم که من بچه ها رو گذاشتم پیش سامان و خودم دو سه ساعتی رفتم بیرون و از دست فروشا یکم خرید کردم (عاشق این خرید از دست فروشا بخصوص شب عید هستم). همون 28 اسفند و بعد اذان مغرب و افطار کردن من، سامان یه جشن تولد کوچیک برام گرفت، درواقع یه کیک تولد برام گرفته بود و همراه با مبلغی پول به عنوان کادوی تولد بهم داد و منو سورپرایز کرد، در واقع کیک رو نیاورده بود خونه، داده بود به سمانه، دوست و خانم همسایه واحد بغلی که یهویی بعد افطار درمون رو بزنه و با کیک و شمع وارد خونه بشه و منو غافلگیر کنه اما خب نیلا خانم سورپرایزی رو که باباش کلی تاکید کرده بود نباید بگه، هزار بار لو داد و چندبار به من گفت قراره خاله سمانه با کیک بیاد خونمون!  (خب بچم درکی از سورپرایزکردن نداشت و بار اولش بود و سامان زیادی رو سکوت کردنش حساب باز کرده بود! من بودم اصلاً نمیذاشتم نیلا هم بفهمه!)، خلاصه که نیلا خانم صد بار لو داد و هر چی هم من خودمو زدم به اون راه که یعنی نفهمیدم که تو ذوق سامان نخوره، آخرش خیلی واضح جلوی سامان با صدای بلند و رسا گفت مامان مرضیه قراره شما غذا خوردی خاله سمانه بیاد خونمون، کیک هم بیاره که سوپرایز بشیم!  (سورپرایز رو هم بلد نبود تلفظ کنهخلاصه اولش سامان یکم ناراحت  شد که برنامش لو رفته بود، اما همونم شد اسباب خنده و شوخی و خلاصه که نیمساعت بعد افطار، سمانه با کیک و شمع درمون رو زد و  اومد داخل و یه جشن کوچولو کنار هم گرفتیم و یکم رقصیدیم و چند تایی عکس گرفتیم.

2. اول فروردین من تا موقع سال تحویل بیدار بودم و پای تلویزیون، همون 28 اسفند تلویزیون رو بعد ماهها خاموش بودن دوباره برقرار کردیم، سامان حدود دو شب از خستگی خوابش برده بود، اما من بیدار و تا صبح پای تلویزیون بودم، سحری هم خوردم و ده دقیقه به سال تحویل سامان رو بیدار کردم و لباس پوشید، منم طبق روال هر سال لحظات آخر مونده به تحویل سال رو دعا کردم و قران خوندم و خلاصه سال که تحویل شد، چشمام اشکی شد مثل همیشه (سامان با دیدن گریه من خندش گرفته بود مسخره!!!)، دیگه همدیگه رو بغل کردیم و سامان یکساعت بعد دوباره رفت خوابید، تو این فاصله هم با دو تا خواهرام تلفنی صحبت کردم  وعید رو تبریک گفتم، اما چون میدونستم مادرم و مادرشوهرم ممکنه خواب باشند، شب قبل تحویل سال بهشون تبریک گفته بودم و مجدداً چندساعت بعد که میدونستم بیدار شدند، تماس گرفتیم و تبریک گفتیم و بعد هم البته تماس با بزرگان و اقوام نزدیک خودم و همسر و تبریک عید (خدایی کار خسته کننده ایه).

3. ما امسال همونطور که گفتم نتونستیم به خاطر جابجا شدن یهویی مادرشوهرم زودتر از موعد مقرر و بازسازی خونه جدیدشون، بریم رشت و سال تحویل رو برخلاف چند سال گذشته تهران بودیم، مشهد رفتن هم که همسر خواهر کوچیکم جور کرده بود و بابت همون حرکت شوهرخواهرم که تو پست قبلی نوشتم و کلی با خودش حاشیه همراه داشت و تا همین چند روز پیش هم حاشیه ها و ترکشهاش ادامه داشت (پایینتر توضیح میدم)، کنسل شد، در نهایت همون دوم فروردین راه افتادیم سمت سمنان، البته به سمت روستایی در 20 کیلومتری سمنان (روستای بیابانک) که پدرم اونجا سالها قبل یه خونه ویلایی خریده بود. خواهر بزرگ و مادرم هم گفته بودند در حد دو روز میان سمنان  سر خاک و برمیگردند، اما همونم دقیقه نودی کنسل شد، چون شوهرخواهرم یکباره گفته بود منم باهاتون میام (قرار بود مریم و بچه هاش و مادرم تنها بیان) و خواهرم هم لج کرد که اگر تو بیای من نمیرم و تو به این خاطر که گفتی با خواهرات جایی نمیرم، سفر مشهد رو کنسل کردی، الان که مرضیه اینا اونجا هستند، میخوای بیای که اونجا رو هم بهمون زهرمار کنی و اگر میخواستی تو جمع خواهرام باشی، پس چرا سفر مشهد رو کنسل کردی و به باجناقت زنگ زدی که چون اون خواهرش هم هست من نمیام (گفته بود چون مریم با خواهر من رفت و آمد نمیکنه منم نمی‌خوام اینکارو کنم! مای بیچاره!)! پس چرا الان که اونا هم اونجا هستند داری میای؟ معلومه که میخوای اذیت کنی و بخوای تو بیای من نمیرم و دین من که نذاشتی سال نویی برم سر خاک پدرم گردنت میمونه! مجید هم میگفت نه من میخوام بیام و معلوم بود لجبازی میکنه! سر همین کشمکش ها که کلی اعصاب خواهرم به هم ریخت، دیگه اونا نیومدند و یه کم خورد تو ذوقم، (تو ذهنم حضور اونا و خواهرزاده هام رو هم تو خونه روستایی کنارمون تصور کرده بودم) این شد که در نهایت همون برنامه اولیه خودمون انجام شد و من و سامان و بچه ها برای اولین بار تو این سالها، تنهایی رفتیم سمنان و خونه روستایی.... خب این خونه روستایی تو یه روستای کویری هست و بخصوص شبهاش یه مقدار وهم داره چون اطرافش بیابونه و ساکنین زیادی هم اطراف خونه ما نیستند، من از قبل رفتن همش فکر میکردم یعنی میتونیم شبها اونجا بمونیم و نترسیم و تحمل کنیم و زود برنگردیم تهران؟  آخه تا قبل این همیشه دسته جمعی اونجا بودیم  و این بار اول بود تنهایی میرفتیم. دیگه من ساعتها و ساعتها از روز قبل سفر، چمدون بستم و هر وسیله و لباس و خوراکی که لازم بود برداشتم و یه سری غذاهای فریزری آماده هم برای خودمون و بچه ها برداشتم که اونجا همه چیمون تکمیل باشه و به زحمت خرید و غذاپختن نیفتیم و بتونیم راحتتر بریم گشت و گذار تو شهر سمنان و شهرهای اطراف....حتی روغن و حبوبات و قند و شکر و برنج و سبزی تازه و منجمد و شکلات و آجیل و خرما و خیلی مخلفات دیگه و حتی لحاف و ملحفه هم برداشتم (با اینکه اونجا این اقلام کم و بیش هست) و با یه عالم وسیله که شبیه سفر 200 روزه بود!!، ساعت دو ظهر راه افتادیم و دیگه ساعت 6 بعداز ظهر دوم فروردین رسیدیم خونه، البته در واقع ساعت 5 رسیدیم روستا اما قبلش رفتیم مزار و من سر خاک پدر و خواهرم و سایر عزیزانم رفتم  و بعد اون رفتیم خونه،  منم به محض رسیدن، تند و سریع وسایل رو جابجا کردم و چون روزه بودم، سفره افطار رو آماده کردم و سامان هم رفت شهر نزدیک روستا (سرخه) که جوجه بگیره برای جوجه کباب شام  و البته یه سری خوراکیهای دیگه که خب جوجه کبابی هم پیدا نکرد و طبیعی هم بود (من میدونستم ایام تعطیل تو شهر کوچیک پیدا نمیکنه بازم خواست امتحان کنه!)...شب اول که خواستیم اونجا بخوابیم یکم ترس سراغم اومد، سامان میخواست بره تو یه اتاق دیگه بخوابه که خنک تر بود، اما من نذاشتم و گفتم میترسم و خلاصه یکم نق زد و در نهایت پیش من و بچه ها خوابید...اون شب از شدت خستگی تا صبح خیلی راحت خوابیدیم و خوشبختانه زیاد هم اذیت نشدم، فردا صبح بچه ها و سامان تو هوای دلنشین روستا رفتند داخل حیاط بزرگ خونه که درخت و گیاهان زیادی داره  وحسابی بازی کردند، منم ماکارونی درست کردم که بچه ها دوست دارند که تا دو روز بتونند بی بهانه بخورند، البته غذاهای فریزری مختلفی هم بخصوص برای استفاده بچه ها آورده بودم که حداقل برای اونا نخواسته باشه درگیر آشپزی بشم (خورشت قیمه و آش و خورشت قرمه سبزی و تن ماهی و سبزی پلو و فلافل و عدسی و گوشت پخته و حتی همین ماکارونی که از قبل آماده داشتم و....) اما بازم ترجیح دادم روز اول غذای تازه درست کنم... تصمیم داشتیم غروب روز اول رو بریم عید دیدنی سمنان خونه خالم و دایی بزرگم (از جایی که بودیم تا شهر سمنان 20 دقیقه راه بود)، وقتی به خالم زنگ زدم اطلاع بدم، گفت که اتفاقاً اون تصمیم داشته بهم زنگ بزنه (از مادرم شنیده بود اومدیم)، گفت قراره خودش همراه دخترخالم و شوهرش و نوزاد سه ماهشون بیان روستا که برند مزار سر خاک، این شد که برنامه عید دیدنی افتاد برای فردا شبش و خونه موندیم تا برسند، دیگه منم تند تند خونه رو جارو زدم و برای دخترخالم که روزه نبود تدارک پذیرایی و آجیل و میوه و ناهار و ... دیدم، اونا هم حدود ساعت دو ظهر اومدند و دو ساعتی بودند و رفتند، قرار شد فردا شبش بریم خونه خالم عید دیدنی، من تصمیم نداشتم برای شام و افطار برم اما اونا اصرار کردند برای شام بریم... خلاصه روز اول سفرمون یعنی سه فروردین تو همون خونه  روستایی بودیم و خودمون مهمان داشتیم و جایی نرفتیم، ناهار ماکارونی و شام هم فلافل خوردیم، صبح روز 4 فروردین هم ترجیح دادیم تو خونه بمونیم و استراحت کنیم (هم من و هم سامان از بدوبدوهای قبل سال نو حسابی خسته بودیم) و  از هوای خوب روستا و فضای بزرگ حیاط و بازی بچه ها تو حیاط لذت ببریم و بعد از ظهرش بریم سمت سمنان که یکم شهرو بگردیم و من به سامان شهرو نشون بدم و بعد موقع افطار بریم خونه خالم، دیگه حدود 4 ظهر راه افتادیم و دو ساعتی داخل سمنان گشت و گذار کردیم، خب من سالها بود شهرو درست و حسابی ندیده بودم، سامان هم که شاید کلاً دو بار اونم گذری اومده بود و خلاصه با ماشین خیلی از جاهای شهرو رفتیم که اتفاقا خیلی هم خوب بود و به نظر سامان هم شهر تمیز و زیبایی اومد، البته خب خلوت بود اما ایام عید حتی تهرانش هم خلوته، چه برسه شهرستانی که همینجوریش زیاد پرجمعیت نیست. هوا هم که عالی بود، از سامان خواستم منو ببره به محله ای که یکسالی که من از 11 تا 12 سالگی سمنان زندگی کردم رو ببینم، رفتیم اونجا اما انقدر همه چی تغییر کرده بود و خونه های ویلایی تبدیل به آپارتمان شده بودند که من نتونستم خونه سابقمون رو که تو اون یکسال زندگی در سمنان اجاره کرده بودیم پیدا کنم اما همینکه دوری تو محله قدیمی زدیم خودش جذاب بود و حس نوستالژی داشت، دیگه حدود هفت شب هم رسیدیم خونه خالم، شام خوردیم (قرمه سبزی و زرشک پلو با مرغ) و پذیرایی شدیم، 4 فروردین تولد پسر گلم نویان هم بود و عشق مامان دو ساله شد، دیگه ما هم کیک خریده بودیم همراه وسایل تولد و یکمی بچه ها تولد بازی کردند و عیدیهاشون رو هم گرفتند، منم به بچه های دخترخالم عیدی دادم و به نینی جدید هم کادوی تولدش رو دادم، بماند که بعدا به دلایلی پشیمون شدم از گرفتن جشن خونه خالم و بخصوص بابت خرید فشفشه و برف شادی و کلاً تولد گرفتن اونجا، دلیلش رو نمیشه اینجا توضیح داد، اما خب ترجیح میدادم همین جشن کوچیک که هزینه بر هم بود بعدتر در جمع خونواده خودم یا سامان میگرفتم، یا حتی یه جشن 4 نفره خونوادگی تو همون خونه روستایی میگرفتیم! همین جشن و حاشیه هاش باعث شد سامان خیلی عصبی بشه و خیلی زود از خونه خالم با بهانه اذیت کردن بچه ها خداحافظی کنیم و تو راه هم من و سامان کلی بحث و دعوا کنیم و بهش بگم آبروی منو بردی و....... توضیحش اینجا ممکن نیست اما خب جشن خوبی نشد دیگه و قطعاً اینکارو دیگه هرگز انجام نمیدم.... البته نه اینگه بگم خاله و دخترخالم رفتار بدی نشون دادند، خداییش خیلی زحمت کشیده بودند، اما یه سری رفتارها باعث ایجاد سوء تفاهم تو ذهن سامان شد و تازه اونجا فهمیدیم چرا مادرم اصرار میکرد عید دیدنی نیازی نیست برید و اگر هم رفتید یکساعت بیشتر نمونید....

بگذریم! از 5 فروردین تصمیم گرفتیم بریم شهرهای اطراف سمنان رو بگردیم،  مثل مهدیشهر و شهمیرزاد ( این دو تا جا، کوهستانی  و بسیار خوش آب و هوا هستند) و البته دامغان و بسطام و حتی شاهرود و گرمسار هم بریم، اما خب در نهایت طوری شد که فقط همون مهدیشهر و شهمیرزاد و جاده کوهستانی چاشم رو رفتیم و نشد که دامغان و شاهرود بریم و موند برای بعدها. دیگه مهدیشهر و شهمیرزاد که رفتیم چندتایی عکس گرفتیم که طبق معمول بچه ها همکاری نکردند، سامان هم از شهمیرزاد پیتزا و ساندویچ خرید که از همونجا بریم سمت جاده چاشم (که تو مسیر شهمیرزاد به فیروزکوه قرار داره و به شدت در فصلهای سرد سال سرد و کوهستانی هست)، بشینیم دور هم بخوریم، همین کارو هم کردیم اما انقدر هوا سرد بود و سوز داشت و باد سرد میوزید که نشد بیشتر از 20 دقیقه کنار جاده بشینیم، بچه ها حسابی سردشون شده بود منم همینطور، یکم نشستیم و تند تند ناهار خوردیم و بعدش رفتیم داخل ماشین، تو مسیر هم خوراکی خوردیم و آهنگ گوش دادیم و در کل خوب بود و بچه ها حسابی خوشحال بودند. سامان هم برای اینکه قضیه مهمونی دیشب رو از دلم دربیاره، از پیشنهاد من برای اینکه خالم رو تو مسیر بریم از سمنان و درب خونش برداریم و ببریم خونه روستایی، حسابی استقبال کرد، من یه پیشنهاد خام دادم و نمیدونستم اینکارو انجام بدیم یا نه، اما همینکه از دهنم درومد، سامان اصرار کرد که حتما باید بریم و بیاریمش و حتی بگیم دخترخالت اینا هم بیان و مهمونی بدیم! که درمورد دخترخالم و مهمونی دادن گفتم نه پیشنهاد خوبی نیست و دو بار هم تو این دو روز اونا رو دیدیم چه کاریه، درمورد آوردن خالم هم گفتم بذار یکم بیشتر بررسی کنم که دیگه سامان میگفت الا و بلا بریم بیاریمش، خلاصه زنگ زدیم به خالم و گفتیم افطارت رو که خوردی میایم میبریمت که اونم استقبال کرد (خالم تنها زندگی میکنه).... خب اومدن خالم از یه جهتهایی خوب بود، یعنی مثلاً حضورش باعث شده بود بخصوص شبها کمتر برامون ترسناک بشه، اما از طرفی به خاطر حضور خالم و اینکه روزه هم بود، نشد که بریم دامغان و شاهرود رو بگردیم و منم باید به فکر سحری و افطار خالم میبودم، یعنی در واقع حضورش که البته خواست خودمون هم بود، مسیر سفرمون و برنامه هامون رو تغییر داد و کار من رو بیشتر کرد،  همون شب که خالم اومد بخشی از جوجه کبابهایی رو که از سمنان خریده بودیم داخل سرخ کن بدون روغن آماده کردم (دستگاه سرخ کن رو هم با خودم برده بودم!) و برای سحرش گذاشتم کنار، (قرمه سبزی هم داشتیم البته که هر دو رو برای سحری خالم آماده کردم) تا نزدیکی های سحر و بعد خوابیدن بچه ها هم نشستیم و دور هم حرف زدیم و خوراکی خوردیم، فردا صبحش، یعنی صبح شش فروردین هم که باز طبق روال روزهای قبلش، بچه ها تو حیاط مشغول بازی  و شادی شدند و منم برای افطار خالم، خوراک لوبیا  و فلافل آماده کردم، حدود دو و سه بعداز ظهر هم دوباره همراه خالم رفتیم سمت مهدیشهر و شهمیرزاد که خالم هم یه دوری بزنه و تا قبل افطار دوباره برگشتیم خونه روستایی، خب بابت حضور خالم و روزه دار بودنش نمیشد جای دوری بریم، دیگه دو سه ساعت بیشتر بیرون نبودیم و برگشتیم خونه و منم سریع افطار خالم رو آماده کردم و برای شام خودمون هم باقی جوجه کبابها رو گذاشتم کباب بشه و با برنج و گوجه سرخ شده خوردیم و برای بچه ها هم که اهل اینجور غذاها نیستند نیمرو درست کردم که با برنج بخورند، باز همون جوجه کباب رو هم برای سحری خالم کنار گذاشتم، در واقع غذاهای دیگه ای هم بود اما ترجیح خودش باز همون جوجه کباب بود. این مدت به درخواست خالم، اینستاگرامش رو که بعد فیلترشدنش، یکی دو سال بود استفاده نکرده بود راه انداختیم و سامان هم یه فیلتر شکن جدید روی گوشی خالم نصب کرد و دیگه سر خالم با همون اینستاگرام گرم بود و به نظر میرسید داره بهش خوش میگذره... با اینکه با حضور خالم کمی برنامه هامون عوض شد، اما در مجموع حضورش خوب بود، خودش هم دلش وا شد (من حدود دو سال در کودکی یعنی از دو سالگی ‌پیش این خالم و دور از خانواده زندگی کردم).

قرار بود بعد از ظهر هفت فروردین هم برگردیم تهران، دیگه از صبح مشغول جمع و جور کردن خونه بودم اونم با وسواس تمام بابت اینکه خونه رو همون طور تمیز و مرتب تحویل بدیم که بعدها حرف و حدیثی پیش نیاد، دیگه کلی تمیزکاری کردم و حسابی خسته شدم، وسایل رو هم  که خیلی خیلی زیاد بودند جمع کردیم و چمدون به هم ریخته رو مرتب کردم و یخچال و فریزو خالی کردم و حدود ساعت 3 ظهر راه افتادیم سمت تهران، یکم تو حیاط که حسابی طی همین دو سه روز باصفا شده بود عکس گرفتیم، بعدش هم که قبل خارج شدن از روستا، دوباره سر خاک خواهر و پدر و عزیزانم رفتم و بعدش خالم رو رسوندیم سمنان درب خونش و از اونجا راه افتادیم سمت تهران و حدود هشت شب هم تهران بودیم،  ناهار هم تو راه ساندویچ مرغ خریدیم و خوردیم. بعد رسیدن به تهران هم که تا نزدیک 12 شب در حال جمع و جور کردن وسایل و خالی کردن چمدونها و جابجا کردن اقلام یخچالی  و فریزری و رسیدن به امورات بچه ها و.... بودم، (عادت دارم بلافاصله بعد برگشت از هر سفری، فوراً وسایل رو جابجا میکنم، حتی اگر در اوج خستگی باشم) . خداییش من خیلی خیلی زیاد وسیله جمع کرده بودم و شاید هشتاددرصد لباسها و وسایلی که برده بودم اضافه بود! من حتی سشوار و اتوی بخار  و  گوشت کوب برقی و دستگاه سرخکن و یه عالمه دارو برای احتیاط و .... رو هم برده بودم! اما خب ته ذهنم این بود که شاید یهویی از اون طرف از سمنان راه بیفتیم سمت رشت یا جای دیگه  و بهتره هر چی که به ذهنم میرسه بردارم محض احتیاط که نخواسته باشه دوباره برگردیم تهران، اما خب یراست برگشتیم تهران و بردن اونهمه  وسیله کم و بیش بی فایده بود و سامان هم حق داشت غر بزنه بابت بردن و آوردنش. من هم برای جمع کردن وسیله ها قبل سفر و هم برای جابجا کردنشون بعد برگشتنمون حسابی اذیت و خسته شدم! راستش بابت همین جمع کردن وسایل و زحمتی که برام داشت، بدم نمیومد شده برای دو روز هم بریم رشت و خونه سونیا خواهرشوهرم اما خب تهش فکر کردم بهتره صبر کنم مادرشوهرم اینا جابجا که شدند بریم خونه جدیدشون و مزاحم سونیا نشیم، ضمن اینکه طی این 5 روز سفر به سمنان، کم و بیش خسته شده بودیم و آمادگی سفر جدید رو زیاد نداشتیم، بخصوص که آبگرمکن اونجا خراب بود و نتونسته بودیم بریم حمام طی اون 5 روز! منم راستش ترسیدم که سامان بخواد آبگرمکن رو درستش کنه و اتفاق بدی خدای ناکرده بیفته، خلاصه بدون حمام سر کردیم این چند روز رو و دیگه تحمل موندن تو اون وضعیت رو نداشتیم. در مجموع سفرمون به شهر مادری من سمنان که سالها بود بهش سر نزده بودم خوب بود و خوش گذشت، فقط دلم میخواست دامغان و شاهرود و یه سری جاهای تاریخی هم می‌رفتیم و همش تو فکرم و برنامه هام بود که آخرش هم جور نشد، بماند که با وجود بچه ها هم راحت نبود دیدن اماکن فرهنگی و تاریخی، ولی حتما در آینده اینکارو میکنیم.

4. دیگه از هشت فرردین هم که تهران بودیم و من دوباره روزه گرفتن رو شروع کردم تا همین امروز که خب برام راحت نیست و گاهی خیلی هم اذیت میشم، عملاً از عهده کارهام برنمیام و همش دلم میخواد دراز بکشم و احساس ضعف و بیحالی شدید دارم، اما چاره ای هم نیست، عادت ندارم به صرف اذیت شدن و ضعف، از روزه هام بگذرم. 

عصر هشتم فروردین رفتیم خونه مادرم بابت عید دیدنی، افطار هم موندیم، مادرم تنها بود، تا یازده شب بودیم و مادرم عیدی بچه ها رو داد و منم یه روسری که به عنوان عیدی برای مادرم هدیه برده بودم، بهش دادم و سه ساعتی موندیم و برگشتیم.

نه فروردین هم از خونه زدیم بیرون، به سمت جاده جاجرود و سه چهارساعتی دور زدیم و هوایی خوردیم و تا قبل افطار برگشتیم خونه.

5. از اونجا که دوست داشتم خواهرام و خواهرزاده هام رو هم میدیدم و عیدیهاشون رو هم میدادم، دوباره 11 فروردین رفتم خونه مادرم، خواهر کوچیکم رضوانه و روشا جون اونجا بودند، هماهنگ کردم که مریم خواهر بزرگم و بچه هاش هم باشند و دو سه ساعتی دور هم باشیم و برگردیم، دیگه مادرم گفت برای افطار بریم، قرار بود بعد افطار مریم و بچه هاش هم بیان (بدون مجید همسرش! خاطرتون هست که ایشون گفته بودند با خواهرزنها نمیخوان یکجا باشند؟)، حدود ساعت هشت و نیم شب بود که یهویی مریم خواهرم با بچه ها اومدند داخل و مریم با یه حالت خیلی برافروخته بعد روبوسی در گوشی بهم گفت "مجید هم هست اصلاً تحویلش نگیرید!" و من در کمال تعجب دیدم شوهرخواهرم هم بلند شده اومده!!! همونی که بابت حضور ما در مشهد، کل برنامه سفر مشهد رو کنسل کرده بود! یعنی یه بار چند روز قبلترش میخواست همراه مریم  بیاد سمنان (مریم اغلب خودش و مادرم تنهایی با ماشین خواهرم میرن سمنان و یکی دو روزه برمیگردند) اونم وقتی میدونست ما هم هستیم و باعث شد مریم سر لج بیفته و کل ایام عید نیاد سمنان (برای خواهرم سر خاک بابام رفتن موقع سال نو خیلی مهم بود) بعد هم باز با اینکه میدونست ما اونشب خونه مادرم اومدیم و جمع هستیم، از سر اینکه اذیت کنه یا هر چی،باز پاشده بود بیاد خونه مامانم. به مریم هم گفته بود میخوام نذارم به خواهرت و شوهرش خوش بگذره! فکر کنید بدون هیچ دعوا و کدورت قبلی صرفا بابت عدم ارتباط مریم با خواهر خودش اینو میگفت! مریم هم همون شب کلی دعوا راه انداخته بود که تو کل ایام عید رو بهمون زهرمار کردی و حتی نذاشتی برم سر خاک پدرم، الان هم باز دست بردار نیستی  (مریم گفته بود اگر شوهرش بخواد بیاد سمنان زمانیکه ما هم اونجاییم، اون دیگه نمیره چون همین مجید کل سفر مشهد رو به خاطر حضور ما کنسل کرده بود و الان با اینکه میدونست ما سمنان هستیم میخواست اونم بیاد و درواقع میخواست اذیت کنه و جمع رو به هم بزنه!!!، بماند که به شدت هم بابت همین کنسل کردن سفر مشهد عذاب وجدان داشت و هزار بار بابتش تو ایام عید از مریم عذرخواهی کرده بود و حتی خواسته بود دوباره سفر رو جفت و جور کنه که خب دیگه نمیشد).... خلاصه کنم دیگه اون شب هم وقتی فهمیده بود ما خواهرها و همسرامون جمعیم پا شده بود اومده بود، انگار نه انگار که همین آدم میگفت من به تلافی کار مریم، با خواهراش کاری ندارم و جمع نمیشم باهاشون! همین شد که زن و شوهر متاسفانه در حضور ما و خواهر کوچیکم، بدجور با هم دعوا و سر وصدا کردند و مادرم هم که خیلی آبروداره، حسابی ناراحت شده بود که آبروم رفت و صداتون رو همسایه ها شنیدند و ... مریم هم میگفت تکلیف من باید همین امشب معلوم بشه و من دیگه با این آدم زندگی نمیکنم و طلاق میخوام و دیگه برنمیگردم خونه! حالا همه اینا در حضور شوهر من و شوهر رضوانه و بچه ها! دیگه کلی حرفها زده شد و هر طرف از بدی طرف مقابل میگفت! مریم هم کلی از حرفهای مجید رو که درمورد ما و مامانم گفته بود در جمع گفت (مثل اینکه این ادم  برگشته گفته هر جا خواهرت باشه میام که بهشون زهرمار کنم!!) منم بعد شنیدنشون، به مجید گفتم اگر فکر میکنی حضورت باعث میشه مثلا به من یا سامان بد بگذره و برای این پا شدی اومدی که ما رو معذب کنی، بذار بهت بگم ذره ای برای ما حضور یا عدم حضور شما، اهمیتی نداره و بودن یا نبودنت هیچ تاثیری تو حال ما نمیذاره چون دیگه شناختیمت و میدونیم نیتت چیه! اینی هم که سفر مشهد رو کنسل کردی و گفتی چون مرضیه اینا هستند، نمیام، باز هم به ضرر خودت شده، چون اداره ما به من مشهد خونه میده و بعدها میتونم برم، شما هستی که باید بابت همین کنسل کردن سفر، بعدها هزینه جداگانه هتل و.... بدی و....دوباره تاکید میکنم اینا رو از اونجا گفتم که مریم در حضور شوهرش به من گفت این آقا وقتی دید من دارم میام خونه مامان یهویی پا شده و گفته منم باهات بیام که تو جمعتون باشم که به مرضیه  و شوهرش دورهمی رو زهرمار کنم و هر جایی اینا باشند منم میام که اذیت بشند!!! منم بعد شنیدن این حرفها اینا رو گفتم! بماند که مجید میگفت مریم دروغ میگه و  انکار میکرد... اما خب میدونم خواهرم راست میگفت! حالا بازم میگم خدا شاهده خدا شاهده کوچکترین دعوایی هم بین من و سامان با این آدم نبوده! جز احترام چیزی بینمون نبوده و من و بخصوص سامان همیشه نهایت احترام رو بهش گذاشتیم، خونه ما نمیومده و ما از همه جا بیخبر هی دعوتش میکردیم؛ میرفتیم پارک و غذا میبردیم و تماس میگرفتیم که اونا هم بیان و همین مجید نمیومد و ما هم دلیلش رو نمیفهمیدیم! بعدها فهمیدیم بابت لج و لجبازی و اینکه مریم با خانواده شوهرش و خواهرشوهرش به دلایل قدیمی رفت و آمد نمیکنه (البته سلام و علیک داره)، شوهرش هم تلافیش رو سر من و سامان درمیاورده و به ما بی محلی میکرده، ولی مسخرش این بود که از یه طرف میگفت منم با خواهرات (بخصوص من) رفت  و آمد نمیکنم، باز از طرف دیگه و به شکل متناقضی، وقتی ما خواهرها جمع بودیم دوست داشت بیاد تو جمع ما، حالا یا از سر فوضولی و کنجکاوی که ببینه چی میگذره یا از سر بدجنسی که ما رو معذب کنه و به قول خودش  دورهمی رو بهمون زهرمار کنه! 

مریم تو جمع و در حضور مادرم میگفت  این آقا مدام میگه دور من رو خط بکش و من کاری برای مادرت نمیکنم و تو هم نباید بیشتر از بقیه خواهرها برلی خانوادت مایه بذاری و دلش کوچیکه و حسوده و.... من هم گفتم مادر من به شماهیچ نیازی نداره که به مریم گفتی من برای مادرت کاری نمیکنم و .... خدا رو شکر دو تا حقوق داره و به کسی هم نیازی نداره، وظیفه ما دخترها هست که در نبود پدرم بهش خدمت کنیم نه دامادها، در عین حال شوهر من و شوهر رضوانه هم خدمتش رو میکنند و تا الان هم کردند و مادرم محتاج شما و هیچکس نیست! در کل که خیلی فضای بدی بود و رضوانه خواهرم، بچش رو برده بود داخل اتاق که این سروصداها رو نتونه بشنوه.

متاسفانه هم مریم و هم شوهرش کلی حرفهای خصوصی زندگیشون رو در جمع گفتند و مریم حسابی از خجالت شوهرش درومد و حرفهایی که این آقا پشت ما زده بود رو بیان میکرد، مجید هم انکار میکرد و قسم میخورد اینا رو نگفته اما در واقع گفته بود،  تازه خواهرم میگفت  نذار من چیزهایی رو که درمورد خواهرم و شوهرش و مادرم گفتی اینجا بگم که آبرو برات نمیمونه  و.... مجید هم معلوم بود حسابی ناراحته  و عذاب وجدان داره اما خودشو از تک و تا نمینداخت، از یه طرف سعی میکرد از خودش دفاع کنه و انکار میکرد، از یه طرف کوتاه میومد که مشکل حل بشه، از یه جایی دیدم باید بیخیال ناراحتی خودم از این آدم بشم، باید من و سامان میانجیگری کنیم  و نذاریم دلخوری و ناراحتی ما، مشکل رو بیشتر کنه، برگشتم با آرامش بهش گفتم این وسط رفتار شما با من و سامان ذره ای مهم نیست و اهمیتی نداره، این زندگی شماست که مهمه، چه ما باشیم چه نباشیم! شما چرا خواهرم رو اذیت میکنی؟ سفر مشهد رو بابت حضور ما کنسل کردی، الان که ما خواستیم دو ساعت دور هم باشیم بلند شدید اومدید که به قول خودتون نذارید به ما خوش بگذره و خواهرم بابت همین موضوع کلی حرص خورده (خونه خواهر بزرگم خیلی نزدیک به مامانم هست و پیاده میشه اومد)، خب این چه معنایی داره؟ چه رفتار متناقضیه؟ بعد هم با آرامش حرف زدم و سعی کردم دلخوریها رو کمتر کنم، سامان هم بیشتر از من تلاش میکرد واسطه بشه و به شوهرخواهرم میگفت داداش! (امید و رضوانه اغلب ساکت بودند به جز یکجا که رضوانه با عصبانیت به مجید گفت با مادرم درست صحبت کن و آروم حرف بزن!) منم اون وسط جای مادرم سعی کردم حرف بزنم (مادرم چیزی نمیگفت! همش ترس آبرو بابت سرو صدا رو داشت و کلاً خیلی سروزبون دار نیست، اما من خیلی نگران حالش بودم و دلم برای مظلومیتش میسوخت)، سامان هم حرفهای خوبی میزد، بماند که یه سری حرفهاش نیازی نبود و ضرورتی نداشت! من اون وسط چندباری گفتم من از شما کوچیکترم، اما به هر حال باید یه نفر واسطه بشه، شما انتظاراتتون از هم رو بگید، هر کس به سهم خودش انتظارات طرف مقابل رو برآورده کنه یا کوتاه بیاد یا امتیازی بده، اگر نمیتونید مشکلتون رو حل کنید برید مشاوره اما حیفه زندگیتون با دو تا بچه سر لجبازی بابت خانواده ها و چیزهای اینجوری از هم بپاشه، سامان هم همش وسط رو میگرفت، مجید هم یه جاهایی حرفهایی میزد که کم و بیش حق داشت اما مریم میگفت دروغ میگه و مشکل ما فراتر از این حرفهاست و این حرفهای شما در برابر اصل مشکل ما خیلی پیش پا افتاده هست  و فایده نداره حرف زدن (لابد ما خبر نداریم دقیقا چه مشکلیه) و .... یک کلام روی حرفش بود که من دیگه دلم با این آدم نیست و باهاش زندگی نمیکنم و خونه مامان میمونم و میرم دنبال جدایی!  هم مادرم و هم مریم گریه میکردند و شرایط خیلی خیلی بدی بود! با خودم گفتم عجب غلطی کردم خواستم خواهرم و بچه هاش رو هم امشب ببینم! آخه بابت اینکه امسال نمیشد بریم عید دیدنی خونه خواهرم (بابت همین رفتارهای شوهرش) گفتم اونا هم که فقط 5 دقیقه با خونه مادرم فاصله دارند بیان که دوساعتی دور هم باشیم و منم عیدی خواهرزاده هام رو بدم، یک درصد فکر نمیکردم این آقا هم پا میشه باهاش بیاد از سر اینکه ما رو اذیت کنه وگرنه نمیگفتم!  دیگه اون شب به لطف حرفهای من و سامان و صحبتهایی که کردیم در ظاهر فضا بهتر شد و من چایی و شیرینی آوردم، اما مریم همچنان روی حرفش بود و میگفت برنمیگردم خونه، آخر سر هم اون شب خونه مادرم موند و هر چی خواهش کردم کوتاه بیاد و برگرده خونش قبول نکرد که نکرد و شوهرش و بچه هاش برگشتند خونه و اون موند، البته مجید هم با ما در نهایت ادب خداحافظی کرد و یکی دو باری تلاش کرد مریم باهاش بیاد که راضی نشد....به نظرم خیلی بیخود و بیجهت همین شوهرخواهرم خودش رو حسابی در جمع ما تحقیر کرد و حتی یه جاهایی دلم براش میسوخت که باید اینطوری به قول معروف ضایع بشه با اینکه حقش هم بود!

خلاصه که مریم خونه مادرم موند و ما هم برگشتیم خونه، البته قبلش عیدی خواهرزاده هام رو دادم و نیلا و نویان هم از خواهرام عیدی گرفتند.... فرداش یعنی 12 فروردین به پیشنهاد پسرخاله سامان، رفتیم پارک لاله. اصلا دل و دماغش رو نداشتم و پشیمون بودم چرا قبول کردم و بهانه روزه بودن و خستگی رو نیاوردم، اما از طرفی هم دیدم بد نیست بریم و حال و هوامون عوض شه، منم کلی وسیله و خوراکی و آجیل و شکلات و میوه و فلافل و مخلفات برداشتم و رفتیم، با اینکه هوا نسبتا سرد بود اما بهتر از چیزی بود که فکر میکردم و بهمون خوش گذشت، شیما همسر پسرخاله سامان هم الویه درست کرده بود و دور هم حرف زدیم  و منم چند تایی خاطره تعریف کردم و بچه ها هم با هم بازی کردند، به نظرم بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم. پیشنهاد دادند فردا صبحش یعنی 13 فروردین هم بریم یه طرفی که من گفتم راستش با زبون روزه برام سخته صبح بلند شدن و آماده شدن و راه دور هم نمیتونم برم چون روزم باطل میشه، همون شب هم شب 21 ماه رمضان و شب قدر بود و خب منم شبهای قدر تا سحر بیدارم و میدونستم خیلی برام سخت میشه. تعارف کردم بیان خونمون که قبول نکردند (احساس کردم بدشون نمیومد بیان) اما خب ته دلم میدونستم شرایط پذیرایی رو هم  فعلاً ندارم، حالا باید یکبار بعدترها دعوتشون کنم بیان خونمون.  اینا همونایی هستند که اوایل اسفند رفتیم خونشون و تولد خانمش بود و دو سه پست قبلتر راجبش نوشتم.

سامان هم توی پارک نیمساعتی با مریم تلفنی حرف میزد که ببینه مشکل حل شده یا نه، مدام سعی میکرد خواهرم رو راضیش کنه برگرده خونه، اما خواهرم راضی نمیشد و میگفت شما از خیلی چیزها خبر ندارید. منم آخر شب زنگ زدم به مادرم که ببینم چه خبره که بهم گفت شوهرخواهرم موقع افطار اومده و دست و پای مادرم رو بوسیده و براش هدیه گرفته و هزار بار عذرخواهی کرده و گفته عذاب وجدان دارم و حلالم کن و .... اما خب بازم مریم حاضر نشده باهاش برگرده خونه (البته یکم دلش نرم شده بوده اما میگفت این آدم حرفش حرف نیست). دوباره پسفرداش یعنی 13 فروردین رفته و برای مریم گل و کادو گرفته و در حضور خواهر کوچیکم و شوهرش و بچه های خودشون کلی منتش رو کشیده و عذرخواهی کرده و پاش رو بوسیده و التماس کرده برگرده خونه که دیگه مریم با هزار سختی و قول و تعهد باهاش برگشته.... منم به مریم گفتم به خدا همه زندگیها مشکل داره، مجید هم بد ذات نیست فقط با 45 سال سن خیلی بچست، بهش گفتم بچه ها گناه دارند و تو هم یه جاهایی کوتاه بیا و حتی یه جاهایی بهش حق بده و سخت نگیر و زندگیتونو بکنید. تاکید کردم طلاق در شرایط تو که شغل و درآمد و خونه ای نداری اصلا خوب نیست و به ضررته، به خاطر بچه ها با هم بسازید و .... خلاصه  که آخر سر و با التماس های شوهرش و تعهد بسیار راضی شد و برگشت سر خونه و زندگیش! 

اینم از حاشیه های روزهای آخر تعطیلات...چرا باید یه آدم اینطوری با رفتارهاش خودش رو پیش ماها کوچیک کنه و آخرش هم خودش هزار بار عذرخواهی کنه و در جمع ما تحقیر بشه؟؟؟! جلوی بچه هاش به مریم قول داده که دیگه رفتارش رو درست میکنه و با خانواده ما هم رفت و آمد میکنه و حاضره هر کاری کنه که مریم ازش راضی باشه بماند که مریم میگه قولش قول نیست! دیگه یکم دل خواهرم رو نرم کرده، اما خدا میدونه بتونه به حرفهاش پایبند باشه یا نه، البته خب من به مادرم گفتم مریم ما هم یه جاهایی رفتارش حتماً ایراد داشته و نباید یه طرفه به قاضی رفت و  نمیشه که همه تقصیرها پای یه نفر باشه و دخترت هیچ تقصیری نداشته باشه، مادرم هم تایید کرده.... حالا ایشالا که با هم بسازند و زندگیشون بهتر بشه، اما خدایی خیلی بده که آدم تمام مشکلات خصوصی زندگیشو اینطوری در جمع افراد کوچیکتر از خودش بریزه وسط و یه سری حرمتها شکسته بشه، نمیدونم اصلاً دیگه میشه درستش کرد یا نه، جبرانش خیلی سخته، اگر این اتفاق برای من  وسامان میفتاد مطمئنم دیگه رومون نمیشد تو جمع حاضر بشیم و باهاشون چشم تو چشم بشیم! حالا ایشالا که یکم بهتر بشه رابطشون و اینبار شوهرخواهرم برعکس دفعات قبلی به قول و قرارهاش پایبند بمونه (مریم همیشه میگه فقط حرف میزنه و پای عمل میرسه هیچی به هیچی).

 راستش رو بخواید دلم برای شوهرخواهرم هم سوخت، خیلی در جمعمون کوچیک شد، خب رفتار خودش باعث شد، اما بازم دیدن تحقیرشدن یه مرد به هر دلیل هم که باشه ، حتی اگر مستقیما به من هم ضربه زده باشه، برام راحت نیست، خیلی ناراحت شدم، هم برای خواهرم هم برای شوهرش، سر لجبازی ها چه بلایی سر زندگیشون آوردند، از خدا میخوام شرایط بینشون بهتر بشه. خدایی من و سامان شاید از این دو نفر هم بیشتر بحث و دعوا داشته باشیم اما تا جای ممکن در جمع سعی کردیم بروز ندیم، به جز یکی دو بار که البته اصلا در این حد  و اندازه نبود و فقط در حضور مامانا بود.

6. 13 فروردین هم من نظرم این بود که  سیزده به در بریم سمت شهر پرند که هم من این شهرو ببینم و هم اینکه خونه عمم اونجاست، یه سر بریم پیشش عید دیدنی (سالهاست ندیدمش و فقط تلفنی حرف زدیم)، اما سامان اصلا استقبال نکرد، البته گفت اگر تو بخوای میبرمت اما من علاقه ای ندارم اینهمه راه بریم و عمت رو هم که درست و حسابی ندیدم و نمیشناسم اونجا بریم که چی بشه؟ خلاصه که استقبال نکرد،.... دیگه دو به شک بودیم بریم بیرون یا نه، بخصوص که شب قبلش با پسرخاله سامان شام بیرون رفته بودیم، اما  آخرش دلم نیومد بشینیم تو خونه، حدود ساعت چهار  و نیم من دوباره بلند شدم و کلی خوراکی و وسیله برداشتیم که بریم  و یه پارک که مناسب بچه ها باشه پیدا کنیم و منم همونجا افطار کنم، سر راه هم کالباس و خیارشور و اسنک خریدیم، منم فلاسک چای و نون و پنیر و سبزی و گوجه و خیار و خرما و  میوه و آجیل و خوراکیهای دیگه برداشتم. دیگه در نهایت دوباره رفتیم سمت خونه مادرم اینا که یه پارک خیلی دلباز داره، همونجا جا انداختیم و پیشنهاد دادیم مادرم و خواهرهام هم بیان اما خب خواهر کوچیکم خیلی مریض بود و خواهر بزرگم هم باید میموند که به اون و بچش برسه.... دیگه این شد که خودمون تنها بودیم، ماشین اسباب بازی نویان رو هم برده بودم که بچم اونجا باهاش خیلی سرگرم شد، برای نیلا هم حباب ساز گرفتم که بازی کنه، با اینحال به روال همیشه 24 ساعته دنبال بچه ها بودیم که اینور اونور نرند و خدای نکرده گم نشند (دیروزش هم که با پسرخاله سامان رفتیم پارک لاله همین اوضاع بود) خلاصه حسابی با شیطنت بچه ها رسمون کشیده شد بسکه بچه ها رو جمع و جور کردیم و دنبالشون دویدیم، اما همینکه با همه این سختیها و اعصاب خوردیها خونه نموندیم خودش خوب بود....به قول سامان میگه ما هنر میکنیم این بچه ها رو جمع میکنیم و کار هر کسی نیست و مثلا شاید یکی دیگه جای ما بود مینشست تو خونش و اینهمه به خودش سختی نمیداد.

7. خب این هم شرحی از ایام عید، امسال من به جز 4 روز بابت عذرشرعی و 5 روز بابت سفر به سمنان، باقی روزه هام رو گرفتم، شبهای قدر هم در حد توانم همراه با تلویزیون دعا خوندم و دوست و فامیل و آشنا رو دعا کردم، بازم میگم روزه داری خیلی برام سخته، عملاً انجام هر کاری رو برام سخت میکنه، خدا رو شکر که قبل ماه رمضان، از رستوران طرف قرار داد محل کارم، چندتایی غذا گرفتیم (بدون هزینه بود) و چند مدل غذا هم از قبل داشتم، همه رو گذاشتم فریزر که بابت سحری درست کردن اذیت نشم... برای بچه ها هم از قبل غذای تازه و آماده داشتم، یعنی از جهت آشپزی کم و بیش راحت بودم اما خب با همه اینها، ضعف و بیحالی خیلی بهم غلبه میکنه و سرگیجه دارم، خیلی بیحوصله میشم و همش دلم میخواد دراز بکشم یا بخوابم اما بچه ها نمیذارند...به هر حال چیزی هم تا پایان ماه رمضان نمونده و با وجود همه این سختیها، بازم بابت کامل نگرفتن روزه هام از بابت مسافرت یکم ناراحتم (متاسفانه من اغلب روزه های قضا رو  قبل ماه رمضان بعدی نمیگیرم)، اما میدونم اگر همون روزهای سفر هم میخواست روزه باشم حسابی کم می آوردم.... با سامان هم چندباری سر همین روزه گرفتن و حرفهایی که به نظرم یه جورایی توهین به اعتقاداتم حساب میشد، بدجور دعوا کردیم اما خب هر بار به نحوی از دلم درآورد! دیگه وقتی دو تا تفکر کاملاً جدا و صددردصد متفاوت با هم مچ میشن  وازدواج میکنند بهتر از این نمیشه!

8. راستی 6 فروردین هم سالگرد ازدواجمون بود، برای سامان ادکلن و مام زیر بغل گرفته بودم که به عنوان هدیه بهش دادم، البته اینا رو در کنار خریدهای عیدش (پیراهن و شلوار و ....) براش گرفته بودم، اما با خودم فکر کردم بهتره این دو قلم رو بذارم که به عنوان کادوی سالگرد ازدواج بهش بدم...6 فروردین امسال، هشت سال از ازدواجمون و نزدیک به نه سال از آشناییمون میگذره، ده اردیبهشت سال 94 آشنا شدیم و اولین دیدارمون رو داشتیم و 27 تیر همون سال عقد کردیم، به همین سرعت! البته از 10 اردیبهشت تا 27 تیر تقریبا هر روز چندساعتی هم رو میدیدیم و به شناخت خوبی رسیده بودیم! الان نه ساله با همیم، از روزهای عاشقانه دو سال اول ازدواج فاصله گرفتیم اما همچنان زندگیمون با وجود همه مشکلات، خالی از محبت  و عاطفه نیست. نمیدونم آشنایی و ازدواج ما درست بوده یا نه، سوالیه که خودم هم نتونستم بهش جواب بدم، اما چیزی که میدونم اینه که من هم شرایط موندن در خانه پدری رو نداشتم و نمیشد بیشتر از اون صبر کنم. از این موضوع بگذریم که خودش یه داستان مفصله.

شنبه باید با اداره تماس بگیرم و ببینم کی باید برای گزارش کار مراجعه کنم، حسابی باید تلاش کنم که کمی به کارهای اداره سر و سامون بدم چون ایام عید هیچ کاری عملاً نکردم...اگر بشه برای بعد عید فطر یه سر بزنم و گزارش کار بدم.

9. مادرشوهرم اینا همچنان خونه دخترشون هستند، هنوز دو هفته ای مونده تا پایان کار خونه جدید، ایشالا تا هوا خوب و بهاریه، جور بشه و یه سفر بریم رشت... حیف اینهمه هزینه ای که بابت موهام  و مژه و ناخنم کردم وقتی عید جایی به اون معنا نرفتیم، منظورم سمت خانواده همسره، اما خب برای خودم هم این تغییر ظاهر تنوعی شد، مهم نیست... با اینکه ایام عید در مجموع بد نبود و میتونم بگم بعضی روزها خیلی هم خوش گذشت، اما بازم میگم نرفتنمون به رشت در ایام عید مثل یه خلا احساس میشد بخصوص که امسال هم من و هم سامان کل ایام عید رو تعطیل بودیم که اگر قرار بود من اداره برم و دورکار نبودم باید 5 فروردین میرفتم سر کار، مطمئنم سال آینده دورکاری در کار نخواهد بود و من وسط عید باید برم سر کار، برای همین میگم امسال فرصت خوبی بود که بی دغدغه اونجا بمونیم و نگران زمان برگشتن نباشیم... به هر حال قسمت نشد دیگه، حالا ایشالا بتونیم اردیبهشت بریم.

10. در ایام ماه رمضان و روزهای عید تا حدی تلاش کردم در خوردن زیاده روی نکنم تا دوباره چاق نشم، با این حال خیلی جاها هم نتونستم و الان نگران اینم که برم رو ترازو و ببینم وزن اضافه کردم، یه جورایی جرات اینکه خودم رو وزن کنم ندارم و همش ازش فرار میکنم! به هر حال برای این کاهش وزن 13 کیلویی خیلی زحمت کشیدم و حتی یک کیلو اضافه شدن هم برام خیلی ناخوشاینده. این چند روز اخیر مقدار زیادی شل زرد و حلیم و خرما و تا حدی زولبیا و بامیه و اسنک خوردم و دو روز پشت سر هم خودم یه کیک جدید و خیلی راحت که تازه یاد گرفته بودم درست کردم که از اونم زیاد خوردم، واقعا ولع شیرینی داشتم بابت روزه داری، اما خب عذاب ‌وجدانش برام مونده. مطمینم تاثیرش رو روی وزنم گذاشته با اینکه سعی کردم داخل خونمون پیاده روی هم بکنم.  حالا یکی دو روز دیگه جرات کنم و برم رو ترازو ببینم وضعیتم چطوره. فقط خدا کنه خیلی هم تغییر نکرده باشم و ناامید نشم.

نزدیک سه ساعته تمام هست که بعد خوردن سحری نشستم و این پست رو نوشتم، مدت زیادی از آخرین پستم میگذشت و نتونستم کوتاهتر از این بنویسم، امیدوارم بتونم پستهای بعدی رو کوتاهتر بنویسم.

برای همه شما دوستان خوبم  سالی خوب و بهاری زیبا و دلنشین آرزو میکنم. مرسی که خوندید

سلام دوستان عزیزم سال نو رو مجددا تبریک میگم...

دلم میخواست پست بنویسم اما متاسفانه لپ تاپ قدیمیم به نت وصل نمیشه و منم که پستهام اغلب بلنده، با گوشی و با وجود بچه ها نمیتونم پست بذارم... اگر بچه ها هم بگذارند خودم از تایپ کردن با گوشی بیزارم

امیدوارم بتونم نت لپ تاپم رو درستش کنم و بنویسم. غیر اون روزها داری در کنار بچه داری خیلی بهم فشار میاره و توان انجام هر کار اضافه ای رو ازم گرفته.

ده تا کامنت هم از پست قبلی تأیید نشده مونده، شرمنده دوستان عزیزم هستم... سعی میکنم لپ تاپمو درستش کنم تا آخر هفته و بتونم پستی از موضوعات این دو هفته اخیر بنویسم. 

ممنونم از دوستانی که به طرق مختلف جویای احوالم بودند  و هستند.

برگ آخر (پایان سال 1402)

قبل از هر چیز به دو تا از دوستان عزیزی که برای پست قبل پیام خصوصی فرستادید، بگم که راستش نمیدونستم چطوری جواب بدم (بخصوص به شما نازیلا جان)، فقط خواستم بگم که خوندمتون عزیزانم و ممنونم از نظراتتون.

 طی این نوشته سعی میکنم اشاره ای به سالی که گذشت و یه سری از اهدافم برای سال جدید داشته باشم اما پیش از هر چیز باید بگم که سفرمون به مشهد کنسل شد! خیلی هم مسخره و ناراحت کننده کنسل شد! راستش دلم نمیخواد این پست رو که آخرین پست امسالم هست، با انرژی منفی شروع و تمام کنم ، اما خب ننوشتنش هم یه جور دیگه ای انگار اذیتم میکنه!

++++++ قضیه اینه که شوهرخواهر بزرگه من (مجید) به شوهرخواهر کوچیکم (امید) گفته بوده برای هفته اول فروردین اگر میتونه مشهد خونه بگیره که با هم برند، امید شوهر خواهر کوچیکم هم با هزار سختی هماهنگ کرده و خونه رو از 2 تا 5 فروردین گرفته، بعد خواهرم رضوانه هم زنگ زده به من که ما خونه گرفتیم و اگر شما هم دوست داشتید بیاید و ... منم خب بعد هزار جور بالاپایین کردن با سامان که تو پست قبل نوشتم و دودل بودن بابت برخورد باجناقها در سفر  و رابطه ما خواهرها با هم و ... آخرش به خواهرم گفتم  چون رفتن ما به رشت منتفی شده، ما هم میایم، بعد چی شده؟ شوهر خواهر بزرگم وقتی فهمیده ما هم قراره بریم زنگ زده به همسر رضوانه و گفته من فکر میکردم فقط خودمون هستیم (یعنی اونا و رضوانه اینا) و چون مریم یعنی همسرش با خواهر و خانواده من رفت و آمد نمیکنه، من هم نمیخوام با خواهراش ارتباط داشته باشم و رفت و آمد کنم!

خیلی خیلی مسخره بود! خب مگه رضوانه هم خواهر زنش نمیشد؟ پس چطور به اونا گفته خونه بگیرید و بریم مشهد اما وقتی فهمیده ما هم هستیم زنگ زده و به امید همسر رضوانه گفته چون مریم با خواهر و مادر من ارتباط نداره، منم نمیخوام با خواهرها رفت و آمد و ارتباط داشته باشم؟؟؟؟ یعنی فقط من خواهر مریم هستم و رضوانه نیست؟؟؟؟ خیلی ناراحت و عصبی شدم! سامان بدتر! بیشتر از اون جهت که مثلاً من و سامان کلی بابت حضور این آدم برای رفتن به مشهد دودل بودیم و سامان به قول خودش از دیدن این آدم برای سه روز تمام عزا گرفته بود، اونوقت اون زنگ زده به همسر رضوانه و اینطوری گفته و سفر رو کنسل کرده!! یعنی اگر مثلا من و سامان میگفتیم ما مشهد نمیایم این آدم با رضوانه و شوهرش پا میشد میرفت مشهد! اما ما چون گفتیم میریم اینطوری گفته نمیایم! 

رضوانه هم خیلی ناراحت شده بود و تو پیامش به من نوشته بود امید با بدبختی جا گرفته بود و از طرفی هم همینکه زنگ زده و اینطوری گفته آبروی ما رو برده و .... رضوانه میگفت من الان با بچه دو ماهه اصلا شرایط سفر نداشتم، اما چون مجید گفته بود جا بگیرید  و...  با فکر اینکه مریم ( خواهر بزرگم) تو نگهداری از بچه تو سفر کمکم میکنه (طبیعیه که من نمیتونم براش کمکی باشم)، راضی شدم بریم، اونوقت الان که امید اینهمه به سختی هماهنگ کرده، زنگ زده که ما نمیایم و مشکلات زندگیش رو گفته، ناراحتی دیگش هم این بود که میگفت من همیشه به امید میگفتم مریم و شوهرش خیلی رابطه خوبی دارند و الان امید هم در جریان مشکلاتشون قرار گرفته و آبروی من رفته و من دوست نداشتم امید بدونه اینا با هم مشکل دارند و مریم رفت و آمد نمیکنه با خانوادش و ...

به رضوانه گفتم راستش سامان اصلا راضی به این سفر نبود و فقط به خاطر دل من که سفر و زیارت میخواست فداکاری کرده بود و خودش رو به خاطر من راضی کرده بود، اونوقت این آدم دست پیش رو گرفته و  زنگ زده که فکر کردم خودمون دو خانوار هستیم... من و سامان هر دو ناراحت شده بودیم شدیدا، بخصوص سامان که کارد میزدی خونش درنمیومد، حق هم داشت، اما من به سامان گفتم درسته ناراحت کنندست اما از این جنبه بهش نگاه کن که ما که خود سفر خیلی برامون مهم نبود و با دودلی تصمیم گرفتیم بریم و نگرانیهای زیادی هم بابت حاشیه های اونجا داشتیم، الان به جای اینکه به این فکر کنی که ما هم بابت حضور همین آدم با تردید زیاد، راضی به سفر شدیم و حالا مجید زنگ زده و اینطوری گفته، به این فکر کن که این آدم دلش رو صابون زده بوده بره مسافرت و گردش و یهویی به خاطر حضور ما خورده تو ذوقش و مجبور شده بگه نمیاد. درواقع ما که این سفر برامون مهم نبود (به جز بعد زیارتیش که برای من مهم بود)، اونه که برنامه هاش به هم خورده و معادلاتش به هم ریخته و درنتیجه به جای اینکه ما الان بابت حرفش ناراحت بشیم باید دلمون هم خنک بشه که به هدفش که سفر بوده نرسیده!

 بعد برام جالبه چرا این آدم با خودش فکر نکرده وقتی بحث سفر زیارتی باشه، رضوانه خواهرم به من هم که خواهر دیگش هستم زنگ میزنه و ما رو هم دعوت میکنه! چرا فکر کرده مثلاً کسی به ما چیزی نمیگه  و خودشون با هم راه میفتند! احتمالا طبق روال هر سال فکر کرده ما میریم رشت و تهران نیستیم و اونا با هم میرن! قبلاً هم دو بار با امید و رضوانه و مادرم رفته بودند شمال و حتی ما خبردار هم نشده بودیم و وقتی اونجا رفته بودند، من با مادرم که تماس گرفتم حالشو بپرسم، گفت ما شمال هستیم! من حتی اطلاع هم نداشتم! اون موقع خیلی خیلی دلم شکسته بود و پیش رضوانه هم بعدتر گفتم که ما قطعا نمیومدیم و شرایط شمال اومدن رو نداشتیم، اما در حد یه تعارف هم ارزشش رو نداشتیم که به ما بگید؟ (همین هم باعث شده بود به این فکر کنم که شاید اینبار هم رضوانه ما رو دعوت کرده، بابت همونه که بهش گلایه کرده بودم و شاید از ته دل راضی نبوده ما هم بریم، اما خب در جایگاه قضاوت نیستم و شاید اصلا اینطوری نباشه اما اعتراف میکنم بهش فکر کردم)...

خلاصه که اینجوری سفر مشهد کنسل شد، و خب دوباره برگشتیم به همون پلن رفتن به سمنان! بماند که اونجا هم خیلی جنبه گردشگری نداره اما بهتر از هیچیه، از اونجا که تلویزیون هم نداریم و دید و بازدیدی هم در کار نیست، تهران موندن برای من مصادف با دلگیری تمامه، مجبوریم حتی شده در حد دو سه روز یه طرفی بریم...

امسال عید من و سامان برخلاف سالهای قبل موقع تبریک عید با مجید شوهرخواهرم صحبت نمیکنیم و فقط زنگ میزنیم به مریم تبریک میگیم! متاسفم براش! زندگی رو به خواهرم زهرمار کرده، مریم بارها گفته اگر به خاطر بچه هاش نبود باهاش زندگی نمیکرد. حق خواهرم با اینهمه زرنگی و ویژگیهای مثبت چنین آدمی نبود!

البته من به سامان گفتم هر چقدر هم که ناراحت باشیم، از یه جهت هم شاید باید مجید رو درک کرد، مریم هیچ ارتباطی با خانواده شوهرش که طبقه پایین خودشون زندگی میکنند نداره، منظورم رفت و آمد هست وگرنه خب قهر مطلق نیست و خیلی محدود میره سر میزنه اما برای مناسبتها و شام و ناهار نمیره،و مجید از این موضوع خیلی ناراحته! (مسببش همین مجید و وابستگی افراطیش به خانوادش و البته یه سری رفتارهای بد خانوادش هست) از طرفی همین دو سه هفته پیش بود مریم با هول و ولا زنگ زده بود به من و با ناراحتی تمام خیلی کوتاه گفته بود "مرضیه یادت باشه استند بادکنک دست تو هست" و قطع کرد! نفهمیدم چی میگه! خیلی بی مقدمه اینو گفت و من اصلا نمیفهمیدم یعنی چی! بلافاصله مجید زنگ زد به گوشیم و بعد احوالپرسی کوتاه و سرد گفت استند بادکنک دست شماست بیام بگیرم؟؟؟!! منم پیرو حرف خواهرم که یک دقیقه قبلش زنگ زده بود گفتم آره اما سامان برده انباری و .... گفت اون یه ذره چی بوده که ببره انباری! لطفا پیداش کنید بیام ببرم!!! حالا موضوع چی بوده، مجید میخواسته برای خواهرش جشن تولد غافلگیرانه بگیره و بره کیک بگیره و خونه مادرش رو تزیین کنه!!! خواهری که سنش از خواهر خود من بیشتره و یه بچه بزرگ هم داره! استند بادکنک رو برای همین میخواسته و وقتی از مریم پرسیده بوده کجاست مریم از شدت حرص و ناراحتی بهش گفته بوده تو خونه نیست و دادم بابت جشن تولد نیلا به مرضیه! بعد هم فوری به من زنگ زده بوده که هماهنگ کنه و دروغش لو نره، مجید هم سر لج و لجبازی زنگ زده بود به من که اگه اونجاست بیام بگیرم که گفته بودم گذاشتم انباری! حتی پشت بندش به سامان هم زنگ میزنه که میتونی بیاری و کی بیام ازتون بگیرم! حالا قیمتی هم نداره اما قضیه لجبازی بوده، تو همین اثنا خود مجید استند بادکنک رو تو خونه میگرده و پیدا میکنه و دعواشون میشه! این وسط منم از همه جا بی خبر به قول معروف بده میشم! یعنی میفهمه با مریم همدستی کردم! (مگه کار دیگه ای ازم برمیومد؟) حالا همینطوریش که این آدم با من و سامان بیخود و بیجهت (بدون هیچ بحث و دعوایی) زاویه داشته، عملاً بدتر هم شده! 

به مریم گفتم حالا یه استند بود میدادی بهش و حساسیت نشون نمیدادی! اما اونم حق داشت یه جورایی، میگفت تو این هفده سال حتی یکبار برای من تولد نگرفته و حتی تبریک درست و حسابی هم  روز تولدم نگفته و خودش رو همیشه فدای خانوادش کرده و به من ذره ای بها و اهمیت نداده، اونوقت میخواسته برای خواهرش جشن تولد بگیره و غافلگیرش کنه! اصلا آخه کدوم مرد 46 ساله ای میاد برای خواهرش جشن تولد بگیره اونم سورپرایزی و دنبال کیک و تزئئیات جشن بره! اصلا  کار معمولی نیست! به نظرم یه کار عذر میخوام خاله زنکی هست! حالا باز اگر مثلا به همسر خودش ذره ای اهمیت میداد و براش کادو میگرفت یا حتی یکبار غافلگیرش کرده بود، این کارش یکم قابل توجیه بود اما آخه هر کی هم جای خواهرم بود شدیداً ناراحت میشد و عصبی.... آخرش هم جشن تولد برای خواهرش گرفته بود و غافلگیرش کرده بود  اما مریم  نرفته بود (سالهاست خونه خواهرشوهرش نرفته) و مجید بابت همین موضوعات حسابی عصبانی  و دل چرکین  بود و این وسط من از همه جا بیخبر هم طبیعتا متهم شدم که با مریم همدستی کردم! 

حالا خلاصه چنین موضوعی هم اضافه شده بود، و دیگه این آدم حسابی از ما دل چرکین بود که ذره ای برام مهم نیست، اما به سامان گفتم هرچقدر هم ازش عصبانی باشیم از یه دید و زاویه جدید نگاه کنیم خب اون هم دنبال انتقام گرفتن هست و تنها راه انتقام هم اینه که بگه منم با خواهرت رفت و آمد نمیکنم و خونش نمیرم و جایی باهاشون نمیام و .... اما قسمت مسخرش اینه که خب رضوانه هم خواهرزنشه و دیگه چه فرقی میکنه! البته شاید چون رضوانه سنش از ما کمتره و با مجید صمیمی تر بوده از اول، اما در هر حال که خواهرزنش حساب میشه!

خلاصه که اینم سفر مشهد که به این شکل کنسل شد، بازم میگم بابت نرفتن به سفر ناراحت نیستم، خیلی دوست داشتم برم زیارت و به هر حال الان که رشت رفتن کنسل شده بود، جایی مسافرت برم، اما بابت اینکه خودمون هم بابت حضور در جمع خواهرها و باجناقها نگرانی داشتیم، در کل فکر میکنم همین بهتر بوده که خود به خود جوری بشه که نریم، چون اگر اونا میرفتند، طبیعتا ما هم باهاشون میرفتیم و دلم نمیومد نه بگم حتی با وجود همون دل نگرانیهایی که داشتیم (در جواب سارینا جان پست قبلی توضیح دادم). میخوام بگم از اینکه نمیریم مشهد ناراحت نیستم اما از برخورد این آدم که مثلا زنگ زده به شوهر رضوانه و برگشته گفته فکر کردم ما دو خانواده فقط خودمون هستیم و ... ناراحت شدم و اعصابم به هم ریخت، اما در عین حال بر اساس تجربیات گذشته ترجیح دادم هیچ حرفی راجبش نه با مادرم و نه با مریم نزنم و هیچ گلایه ای نکنم انگار نه انگار که چیزی شده! فقط خب طبیعتاً این آدم هزار برابر بیشتر از قبل از چشممون افتاده و رفتار ما بر اساس رفتارهای خودش تنظیم میشه از این به بعد! امیدوارم لازم نباشه این آدم رو ایام عید و خونه مادرم ببینم! واقعا نمیدونم چه برخوردی کنم! البته سامان تکلیفش معلومه و اصلا بهش محل نمیده، اما من برام سخته بی محلی کردن و خودم اذیت میشم! اما قطعا برخورد من از قبل هم با این فرد سردتر خواهد بود هر چقدر که برام سخت باشه! دو روز دنیا چه ارزشی داره خدایی که باید این حرفها باشه؟ اونم وقتی من و سامان هیچ برخورد بدی با این فرد نداشتیم تو این سالها!

من اصلا دوست نداشتم آخرین پست امسالم رو اینطوری شروع کنم! الان هم ناراحتم که اینهمه درمورد این موضوع نوشتم و مجددا خودم هم عصبی شدم، اما چه کنم که دست خودم نیست، نمیتونم سرسری از موضوعات عبور کنم....

++++++ بگذریم، سالی که گذشت برای من نه سال خوبی بود و نه بد ، کم و بیش خنثی بود. از جهت اینکه دورکار بودم و پیش بچه ها خوب بود و خدا رو شکر میکنم، از طرفی از نیمه دوم سال سامان رفت سر یه کاری که درسته حقوق کمی داشت اما به موقع بود و سامان حالش بهتر شده بود و یکم به آرامش رسیده بود، که البته متاسفانه دو ماه اخیر باز زمزمه رفتن از اینجا رو بابت حقوق و پرداختی کم سر داده و دوباره ناراحت و کلافست و میگه سال بعد باید بره دنبال کار دیگه ای! این ناراحتی ها به من هم منتقل میشه و ناراحتم میکنه! همین شغل نابسامان همسر و وضعیت بد مالیش هست که مسبب بخش زیادی از دعواها و ناراحتی های ماست (جدا از دغدغه های بچه ها البته) نه که من ازش پول بخوام یا بهش فشار بیارم، مدتهاست همه هزینه ها تا حد زیادی با خودمه و تازه یه مدت کوتاهی بود که یکم فشار از روم برداشته شده بود اما بابت اینکه چون همسرم حس میکنه به جایگاهی که لایقش بوده نرسیده و هرگز پول به اندازه کافی نداشته و همیشه هشتش گروی نهش بوده و درگیر بدهیهای شخصی خودش و نمیتونه خودش نیازهای ما رو برآورده کنه، اعصابش اغلب خورده و کلافست و نگران و این عصبی بودن و تحریک پذیر بودن رو به زندگیمون منتقل میکنه و منم خب نمیتونم همیشه کوتاه بیام! انقدر دلم میخواست این آدم پول و حقوق کافی داشت! خدا شاهده نه از بابت خودم و زندگیمون، بیشتر از جهت اینکه حال خودش خوب بود و  انقدر عصبانی و تحریک پذیر نبود که بخواد سریع واکنش های عصبی نشون بده، قطعا اگر پول کافی داشت، مثل قدیمترها شاداب بود و این شادی به زندگیمون تزریق میشد، نه مثل الان که برای اینکه همش فکر و خیال نکنه  و احساس شکستی که تو زندگی داره اذیتش نکنه، مدام بره تو اینستاگرام و یه جورایی به عنوان تسکین ناراحتی هاش بهش نگاه کنه. همسر من شدیدا دست و دلبازه و میدونم اگر پول کافی داشت تمامش رو برای ما خرج میکرد و  چیزی برای خودش نگه نمیداشت، همین الان هم یک سوم یا نصف همون حقوق کم رو میریزه به حساب من... خدایا خودت نظری کن که سال آینده همسرم یه شغل مناسب با درآمد مناسب داشته باشه و یکم به آرامش برسه و به تبعش زندگیمون هم بهتر بشه.

++++++ امسال از مرداد ماه شروع به رژیم گرفتن کردم! در کمال ناامیدی! هرگز در زندگیم انقدر چاق نشده بودم! اینجا هم نوشته بودم که چطوری با دیدن عدد وزنم روی ترازو شوکه شده بودم! اصلا امیدی نداشتم بتونم اینهمه وزن کم کنم و تا مدتها افسرده شده بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا گذاشتم این اتفاق بیفته، اما در کمال ناامیدی دوباره شروع کردم و رژیم گرفتم و تو خونه هم هر روز 50 دقیقه بطور متوسط با هزار بدبختی بعد خوابوندن نویان پیاده روی کردم (تو همین خونه 66 متری!) و در کمال تعحب و خرسندی تا الان 13 کیلو کم کردم! از وزن 73/400 رسیدم به وزن 60 کیلوگرم! راستش نمیخواستم تا وقتی به وزن دلخواهم نرسیدم درمورد روند کاهش وزنم در وبلاگم بنویسم، اما خب الان خدا رو شکر با این 13 کیلویی که کم کردم، نسبتا به وزن خوبی رسیدم، البته در واقع باید چند کیلوگرم دیگه کم کنم، اما به نظر خودم در همین اندازه کافی باشه، از اونجا که من قد بلندی ندارم  و یه جورایی کوتاه حساب میشم، اضافه وزن خیلی روی اندامم تاثیر منفی میذاره و البته روی سلامتیم، از طرفی کاهش وزن خیلی زیاد هم باز باعث میشه خیلی ریز و کوچیک به نظر برسم، برای همین روی همین 60 کیلو اگر بمونم خیلی عالیه، هر چند اگر 59 بشم که خیلی هم بهتره، (اما همین یک کیلوی آخر رو کم کردن برام مثل جون کندنه،) فقط باید مواظب باشم ایام ماه رمضان وزنم بیشتر نشه، چون معمولا برخلاف تصور عموم، خیلی ها تو ماه رمضان وزنشون بیشتر هم میشه بابت شیرینی جات و پرخوری در افطار و .... اگر به 59 کیلو برسم به معنای اینه که بطور کامل به وزن قبل بارداری نویان رسیدم، وزن من قبل باردارشدن نیلا 58/5 و قبل بارداری نویان 59 بود، حالا الان اگر روی همین 60 هم بمونم و دوباره وزنم برنگرده خیلی عالی میشه. دارم سعی میکنم همچنان با وجود روزه دار بودن، روزی 40 دقیقه پیاده روی کنم و وعده سحر و افطار هم زیاده روی نکنم، امیدوارم اگر هم در نهایت جایی حتی همون سمنان برای مسافرت رفتیم، توی سفر هم مراعات بکنم و وزنم بیشتر نشه.

++++++ امسال از جهت رابطه با همسرم هم سال زیاد خوبی نبود، زیاد بحث و جدل داشتیم، یه روزهایی هم خیلی خوب بودیم، اما خیلی وقتها هم کار به مشاجره و دعواهای بد و توهین میرسید و من خیلی وقتها فکر میکردم جداشدن بهتر از این زندگیه! خیلی روزها از دستش ناراحت بودم و دلم باهاش صاف نبود، البته که اعتراف میکنم من هم خیلی جاها مقصر بودم، خوب میدونم اگر فقط بتونم خودم رو بیشتر کنترل کنم و یکم کمتر بهانه بگیرم و به قول معروف کمتر بهش پیله کنم و غر بزنم، خیلی از مشکلات کمتر میشه (منم البته دلایل خودم رو داشتم و به خودم یه جاهایی حق میدم)، اما حقیقت اینه که اون هم باید یاد بگیره خشمش رو کنترل کنه، سامان به شدت مهربون و دلسوزه، خیلی خانواده دوسته و نسبت به ما خیلی تعصب داره و به من هم خیلی علاقمنده، عاشق من و بچه هاست، اما بابت شرایط کاری بی ثباتش و بی پولی و اوضاع مملکت و درگیر شدن بیش از حد در مسائلی که به زندگی ما ارتباطی نداره، اغلب کلافه و نگرانه و با هر برخورد من سریع به هم میریزه و واکنش بد نشون میده، البته اعتراف میکنم یه وقتها هم خیلی خوب در برابر من کوتاه میاد اما خیلی وقتها هم واکنش های هیجانی بدی داره و منم که اهل کوتاه اومدن نیستم،و نمیتونم جلوی حرف زدنم رو بگیرم و جواب های تندی میدم و این میشه که اغلب بحث های پر سر و صدایی میکنیم که برای بچه ها خوب نیست، باید بتونم هر طور که هست هر طور که هست در سال جدید این روند رو تغییر بدم، حداقل روی خودم کار کنم که کمتر بهش ایراد بگیرم و بیشتر کوتاه بیام و حداقل به خاطر بچه ها هم که شده، سهم خودم رو در آرامش خونه و بهتر شدن رابطمون به عهده بگیرم.

++++++امسال خواهر کوچیکم رضوانه هم بچه دار شد و یه دختر زیبا به جمع خانوادمون اضافه شد، روشا جانم دیروز 2 ماهه شد و واکسن دوماهگیش رو زد، استرس زیادی بابت بارداری خواهرم به همه ما وارد شد، اما خدا رو شکر که بچه سلامت به دنیا اومد. 

++++++ سونیا خواهر همسرم، هنوز تعارفی نکرده که بیاید رشت و ... خب البته این روزهای آخر سال شیفت بیمارستانه و ... ما هم که در هر صورت نمیریم، اما از اونجا که به هر حال سالهاست ایام عید رو پیش خانواده همسرم و رشت بودیم و امسال بابت جابجا شدن یکبارشون نشده که بریم، انتظار دارم حداقل تعارفی بکنه که مثلا حالا مامان اینا فعلا خونشون آماده نیست، خونه ما که هست  و به خاطر نیلا که انقدر اینجا رو دوست داره بیاید خونه ما.... راستش اگر چیزی نگه و تعارفی نکنه، یکم ناراحت میشم اما در عین حال سعی میکنم به روی خودم نیارم و زیادم بهش فکر نکنم. حالا شایدم بعدتر بهمون بگه، نمیدونم...من اگر بودم خدا شاهده حتماً تعارف جدی میکردم و همین قبل سال تحویل هم میگفتم. الان سه روزی هست که مادرشوهرم اینا خونه دخترشون هستند و معلوم نیست کی خونه جدید آماده بشه... میدونم اگر خونه جدید حاضر بشه بهمون میگه که بریم، اما بعیده که طی این تعطیلات این اتفاق بیفته.

++++++از این حرفها که بگذریم، فردا باید خونه رو حسابی تمیز بکنم، درسته که با هزار سختی خونه تکونی کردم اما ظاهر خونه خیلی به هم ریخته هست و دوباره باید فردا همه جا رو تمیز کنم، البته خب تمیزی سطحی تری هست و مثل خونه تکونی نیست دیگه، خدا رو شکر خونمون از اون حالت افتضاح درومده و راضیم، اما بچه ها خیلی ریخت و پاش میکنند، همین الان نویان همه شال و روسریهای من رو که کلی وقت گذاشتم مرتب کردم، به هم ریخته! دیوارها و کابینتها و درها رو دوباره نقاشی کرده و رد دست بچه ها همه جا هست... خلاصه که فردا حسابی کار دارم، روزه گرفتن هم برام اصلا راحت نیست، امروز روز دومیه که روزه میگیرم، خیلی بیجون میشم، بدنم لمس میشه و دلم میخواد همش دراز بکشم که نمیشه! از شدت ضعف تحریک پذیر میشم و زیاد حوصله بچه ها رو ندارم  و همین الان با هردوتاشون برخورد خیلی خشنی کردم بابت زدن حرفهای زشت به من و به همدیگه!، امیدوارم یکم که بگذره روزه گرفتن برام راحتتر بشه.

 امروز غروب هم اگر شد یه سر بریم با بچه ها بیرون که یکم حال و هوای عید رو ببینم و دلمون باز شه، نیلا خیلی بهانه بیرون رفتن رو میگیره! دلم میخواد نیلای من با عید نوروز و رسومات آشنا بشه و با هم سبزه و شاید ماهی بخریم (البته با ماهی موافق نیستم اصلا، شاید به خاطر دل بچم بگیرم نمیدونم) دلم گرفته و دوست دارم برم بیرون و شور و هیجان مردم رو ببینم، پارسال که سر کار میرفتم بابت رفت و برگشت به سر کار، بیشتر بیرون بودم و دیدن هیاهوی اسفندماه برام جذاب بود، امسال بابت دورکاری اغلب خونه بودم، البته به جز روزهایی که رفتم بابت خرید و آرایشگاه و یکی دو روزی که رفتم سر کار بابت گزارش کار و ...برای همین از اسفند ماه جذاب چیز زیادی نفهمیدم و ندیدم و فردا هم که روز آخر اسفند هست، امروز و فردا با وجود روزه بودن و کارهای زیاد خونه، باید برای دو ساعت هم که شده با بچه ها بریم بیرون و هوایی عوض کنیم، روز اول فروردین هم نزدیک افطار بریم خونه مادرم عید دیدنی، اگر همه چی جور شد، دوم یا سوم فروردین هم بریم سمنان، که امیدوارم حداقل سمنان رفتن ما دیگه حاشیه ای نداشته باشه، آخه تا الان حتی یکبار هم نشده که من و سامان بریم اونجا و مادر و مریم خواهر بزرگم حضور نداشته باشند،  همیشه اونا اونجا بودند و ما بهشون ملحق شدیم، امیدوارم حرف و حاشیه ای پیش نیاد و در حد دو سه روز هم که شده بریم و هوایی عوض کنیم.

++++++ شاید برای فردا تلویزیون رو برقرار کنم، روانشناس نیلا موافق نیست و میگه نتایج خوبی که به دست اومده از دست میره، اما منم خدا شاهده بیشتر از این نمیتونم در ایام ماه رمضان و بخصوص ایام عید تو خونه بشینم صمم بکم و در و دیوار رو نگاه کنم، اعصابم شدیدا به هم ریخته و روحیم خیلی بد شده و انگار دیگه نمیتونم این دلگیری و سوت و کوری رو تحمل کنم، علیرغم نظر دکتر، تلویزیون رو آزمایشی برقرار میکنم و فقط امیدوارم بتونم یه مدیریت درستی داشته باشم و مثلا کلا در روز سه چهار ساعت روشن باشه و تمام، قبلا تا وقتی بچه ها بیدار بودند، تی وی هم روشن بود و الان میفهمم چه اثرات مخربی داشته! اگر هم روشنش کنم باید با مدیریت زمانی باشه و امیدوارم بتونم حریف بچه ها بشم که هر موقع گفتم وقت تلویزیون تمام شده قبول کنند و بحث نکنند، کاش میتونستم بازم بی تلوزیونی رو تحمل کنم اما خدا شاهده خیلی زیاد برام سخت شده. واقعا خونه دلگیر میشه، تازه نظر دکتر اینه که حتی رادیو و موسیقی هم نباید روشن باشه، خب پس ما چکار باید بکنیم....به هر حال اعصاب و روح و روان من هم مهمه دیگه، خداییش آدم ایام عید خونه باشه، جایی نره و کسی هم نیاد دیدنش، تلویزیون و رادیو و هیچی نباشه قابل تحمله؟ حالا ماه رمضان هم جای خودش رو داره، من واقعا دلم برای لحظه شنیدن اذان و باز کردن روزه ام همراه با سریالهای ماه رمضان تنگ شده، ظرفیت من هم حدی داره، دیگه ببینم چطور میشه، اگر نتونم درست مدیریت کنم تماشای تلویزیون رو، مجددا خاموشش میکنم، اما راستش بیشتر از این تحمل ندارم که بطور کامل خاموش بمونه حتی اگه دکتر نیلا اصرار کنه که همچنان ادامه بدیم و نظرش صددرصد منفی باشه، آخه بدیش اینه که حتی زمان هم نداده که تا کی خاموش باشه! شاید مثلا یکسال دیگه باید خاموش بمونه، من خدایی برام خیلی سخته، وقتی 24 ساعته خونه ای، نداشتن تلویزیون و رادیو خیلی میتونه روی اعصاب آدم تاثیر بد بذاره، البته یه مدتی عادت کرده بودم اما الان که ماه رمضان و عید هست نبودنش خیلی خودنمایی میکنه. حتی برای سامان هم راحت نیست و خودش چندباری گفته بسه دیگه روشنش کنیم و من بودم که گفتم اینهمه هزینه کردیم باید با حرف دکتر هماهنگ باشیم و نذاشتم روشنش کنه، حالا ایشالا که به خیر بگذره برقراری مجدد تلویزیون و پشیمون نشم بعدها.

++++++اونور سال باید نویان رو بطور کامل از شیر خشک بگیرم، کار راحتی نیست، بخصوص بابت شیرخوردن شبانش خیلی نگرانم، نویان عادت داره از شب تا صبح دو سه بار شیر خشک میخوره، نمیدونم چطوری ترکش بدم و کلا از شیر خشک بگیرمش، طی روز مشکل زیادی پیش نمیاد، مشکل شبهاست و اینکه نیمه شب خیلی گرسنه میشه و نمیدونم چه جایگزینی بذارم و چکار کنم که بدون شیر خشک بتونه نیمه شب که از گرسنگی بیدار میشه دوباره بخوابه...امیدوارم از این مرحله هم عبور کنم و بعد هم غول بزرگ از پوشک گرفتن که فعلا عجله ای براش ندارم و میدونم نویان اصلا آمادگیش رو نداره اما اگر این مرحله بعدها انجام شه، بار بزرگی از دوشم برداشته میشه.

چند تا موضوع دیگه هم بود که میخواستم بنویسم اما دیگه مطلبم خیلی طولانی میشه. برای سال بعد یه برنامه خیلی مهم دارم، که ایشالا به وقتش مینویسم، فقط امیدوارم خدای مهربون مثل همیشه مراقبمون باشه و بتونیم به خوبی از عهده اونکار بربیایم و همه چی به خیر و خوشی انجام بشه. شما هم دعام کنید لطفاً. در کنار این موضوع، مهمترین کاری که دوست دارم سال بعد به انجام برسونم اینه که بتونم بیشتر روی خودم و شخصیتم کار کنم و آدم بهتری باشم، خوددارتر باشم و رابطم با همسر و بچه ها رو بهتر مدیریت کنم، صبور تر و آروم تر باشم (تازگیها خیلی عصبی میشم با شیطنت های بچه ها و حوصلم کم شده و خیلی زود از کوره درمیرم) و بخصوص به قولی که به خودم دادم بابت اینکه به آدمها بیش از حد بها ندم و محبت و صمیمیت بیش از حد نشون ندم  عمل کنم (اینکه نذارم ازم سوء استفاده بشه و هر طور دوست دارند باهام رفتار کنند)، سعی کنم اولویت اول زندگیم خودم و خانوادم و منفعت خودمون باشه و هیچکس رو جلوتر از خودم و همسر و خانوادم قرار ندم، سعی کنم اعتماد به نفسم رو تقویت کنم و خودم رو بیشتر از قبل دوست داشته باشم، با آدمهای مثبت ارتباط برقرار کنم و اگر شرایطش بود با پسرخاله های همسر و دوستان دیگه همسر، رفت و آمد کنم، تلاش کنم رفتارهای وسواسیم رو به حداقل ممکن برسونم، روی رابطم با همسر کار کنم و سعی کنم فضای خونه رو برای بچه ها آرومتر و مثبت تر کنم، البته اینا همه به حرف راحته اما در عمل انجامش خیلی سخته، نباید ناامید بشم و باید قدرت ارادم رو به کار بگیرم و حداقل تا درصد زیادی عملیش کنم.

انشالله که لطف خدا شامل حالم بشه و بتونم سال بعد هم از دورکاری استفاده کنم و بیشتر در کنار بچه ها باشم، امیدوارم دل نگرانیهایی که بابت نیلا  و اضطرابش و رفتارهای وسواسیش دارم و البته نگرانیهای جدیدم بابت نویان و پرخاشگریهای این اواخرش در سال آینده به حداقل برسه، آمین...

++++++ من متولد 29 اسفند هستم و فردا تولدم هست اما شناسنامم برای اول فروردین هست، از نظر ویژگیهای رفتاری تا 90 درصد به اسفندماهی ها نزدیکم، به هر حال که فردا تولدم هست و طبق معمول افراد زیادی نیستند که به من تبریک بگند، فکر میکنم همسرم کادوی کوچیکی در نظر گرفته باشه، خودش یکی دو بار اشاره کرده، اما خب من ازش انتظاری ندارم، میدونم اگر درآمد بالایی داشت همش رو خرج من و بچه ها میکرد، حتی نمیذاشت دست تو جیبم کنم، برای همین هست که خودم خیلی از مخارج رو به عهده گرفتم و راضی نیستم در شرایطی که اینهمه بدهی و مشکلات داره برای من و تولدم خرج زیادی کنه، البته بخواد هم خب نمیتونه زیاد هزینه کنه اما من با یه شاخه گل یا یه گلدون کوچیک هم راضیم، فقط در این حد که بدونم به یادم بوده راضیم، خانواده خودم به مناسبتهایی مثل تولد خیلی اهمیت نمیدند، اغلب حتی در حد تبریک زبانی هم یادشون میره، اما خانواده سامان برعکس براشون مهمه، پارسال خونه مادر همسر یه جشن خودمونی گرفتیم (سونیا با هماهنگی سامان کیک خرید و آورد خونه مامانش) و مادرشوهرم بهم عیدی ها و هدیه های خوبی داد،  اما امسال که اونجا نمیریم، و طبیعتا عیدی و کادویی هم در کار نیست، حالا من که بچه نیستم کادو بخوام اما حقیقت اینه که عاشق عیدی و کادو گرفتن از دست مادر و پدر همسرم موقع سال تحویل هستم، تو دلم ذوق میکنم. (دلم خیلی برای پدرم که موقع سال تحویل بهمون عیدی میداد تنگ شده الان مامانم اینکارو میکنه). من خیلی کم از بقیه کادو گرفتم تو دوران زندگیم، برعکس خودم خیلی به بقیه هدیه دادم، با مناسبت و بی مناسبت، اما درمورد خودم این اتفاق نیفتاده، برای همین وقتی میدیدم خانواده همسرم و بخصوص مادرش به این مناسبتها اهمیت میده و گاهی برام جشن میگیرند، دلم خیلی گرم میشد. چقدر زندگی با محبت کردن زیباست و من عاشق اینم که به بقیه عشق بدم و عشق بگیرم و حال دلشون رو خوب کنم، هر چقدر که این موضوع متقابل نباشه...

++++++ چهار فروردین هم تولد دو سالگی پسر گلم نویان هست، عین برق و باد گذشت، با وجود یه بچه کوچیک دیگه و مشکلات روحی که دخترم داشت، راحت نبود اما گذروندم... عاشق پسر گلم هستم، عاشق هردوشون هستم و ایکاش که براشون مامان لایقتری باشم، از خودم راضی نیستم و دوست داشتم مادر بهتری بودم. ظرفیت من هم همینه. فعلا برای تولد نویان برنامه خاصی نداریم به وقتش ببینیم چیکار میکنیم براش ایشالا. 

++++++ هر چه که بود، خوب و بد امسال تمام شد، برای من هم سخت و هم آسون گذشت، از خدا میخوام سال پیش رو برای همه شما دوستان عزیزم سالی پر از خیر و برکت و حال خوب و دلخوشیهای ریز و درشت باشه.و انشالله که برای مردم کشورمون هم سال خوبی باشه، مردمی که حقشون شادی و نشاط و حال خوبه. من عاشق این کشور و خاکم هستم و ایکاش و صد ایکاش روزی برسه که ایران عزیزمون به جایگاهی که و اقعا حقش هست برسه و مردم صبور  و سختی دیده ما هم به آنچه لیاقتش رو دارند برسند، الهی آمین.

++++++  لحظه تحویل سال هم که ساعت 6:36:26 ثانیه هست، نهمین روز از ماه رمضان 1445 هجری قمری و 20 مارس 2024 میلادی (اولین باره به چنین تاریخهایی اشاره میکنم و نمیدونم چرا ) امیدوارم وقت بشه و بتونم سفره هفت سین تدارک ببینم، فعلا که هیچ کارش رو نکردم، بعد افطار بریم یه سر بیرون و ببینم میشه وسایلش رو بگیرم، بیشترش رو دارم البته اما راستش انگیزه سابق رو ندارم که سفره بندازم، شاید تا فردا که خونه تمیز و مرتب میشه، ذوقش رو پیدا کنم.

 موقع تحویل سال من همیشه حتی در حد چند آیه کم قران میخونم، همیشه برای پدر و خواهر عزیزم که سالهاست از داشتنشون محرومم (خدا میدونه چقدر دلتنگشون هستم) و سایر اموات بخصوص مادربزرگهام و عمم و دایی و زنداییم فاتحه و صلوات میفرستم و دعای خیرم رو بدرقه راهشون میکنم، از ته دلم برای سلامتی خودمون و خانواده و حال خوب همسرم و بچه هام دعا میکنم و اعتقاد دارم این دعاها به درگاه خدا میرسه و شنیده میشه، از شما هم ممنون میشم سال تحویل که موقع استجابت دعاهاست، من و همسر و بچه هام رو دعا کنید  و به یادمون باشید، من هم قابل باشم دعاگوی شما دوستان عزیزم که طی این سالها در غم و شادی کنارم بودید و اغلب از دوستان دنیای واقعی هم به من نزدیکتر بودید هستم.

بهترین دعای من در واپسین روزهای سال ۱۴۰۲ همون دعای تحویل سال هست که از خدا می‌خوام برای هممون محقق بشه.

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبراللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الی احسن الحال

متاسفانه پریشب که با مادرشوهرم صحبت کردم متوجه شدم خیلی یهویی مجبورند همین ور سال جابجا بشن! یعنی اون کسی که خونه رو ازشون خریده، تسویه کرده  و قصد داره بیاد اونجا و ساکن بشه، از اونجا که دو تا هم سگ داره، هیچ جایی نمیتونه ولو موقت بمونه و خیلی عجله داره زودتر اثاث بیاره، از طرفی خونه جدید مادرشوهرم اینا هم در حال تعمیر و بازسازیه و هنوز کامل نشده، مادر و پدر همسر مجبورند موقتا اسباب و اثاثیه رو داخل یکی از اتاقهای خونه جدید جا بدند و خودشون هم برند خونه سونیا خواهر همسر تا کار بازسازی و تعمیرات خونه تمام بشه، طبیعتاً اونجا که برند من نمیتونم امسال رو رشت برم، هر چی باشه آدم، خونه خواهر همسر یا حتی خواهر خودش اندازه خونه پدر و مادر راحت نیست! ضمن اینکه احتمالا سونیا شیفت بیمارستان هم در ایام عید باشه و هیچ جوره نمیخوام با دو تا بچه مزاحمش بشم، خودش هم تعارفی نکرده هنوز، البته فعلاً دلیلی هم برای تعارف نیست، چون هنوز مادر و پدر همسر هم نرفتند خونه سونیا و همین روزها میرن، شاید بعد اینکه رفتند و موقع تبریک عید که زنگ میزنه، تعارف کنه ما هم بریم اونجا خونشون اما برای ما که فرقی نمیکنه، چون به هر حال من به هیچ عنوان دوست ندارم مزاحمش بشم، همینجوریش چند روز باید پذیرای پدر و مادرش باشه و احتمالا سر کار هم بره، من و سامان و بچه ها بار اضافه ای روی دوشش نمیشیم، اما خب ته دلم دوست دارم حداقل بهمون تعارف کنه، با اینکه ما رفتنی نیستیم اما دوست دارم یه تعارف کوچیک هم که شده بکنه و حس خوبی بهم میده....منظورم رو که متوجه میشید.

از پریشب که متوجه شدم قضیه رشت رفتن امسال منتفیه، خیلی زیاد خورده تو ذوقم! خیلی ناراحت شدم و تا فرداش دمغ بودم، این سالهای اخیر بعد ازدواجم هر سال عید نوروز میرفتیم رشت (به جز دو سال که خانواده همسر اومدند تهران و یکسالش من باردار بودم و منتظر تولد نویان 4 فروردین، یکسال هم سال تحویل سمنان بودیم، سال اول بعد فوت بابا) و اغلب سال تحویل خونه مادر و پدر سامان بودیم و اتفاقاٌ حس و حال خوبی هم بود، اصلا نمیتونستم تصور کنم امسال قرار نیست بریم، یعنی با خودم میگفتم فوقش شده سه چهار روز میریم و تو بستن اسباب اثاثیه هم کمک میکنیم و زود برمیگردیم که مزاحم کارشون نباشیم (بخصوص که ماه رمضان هم هست و من روزه میگیرم و اونجا مسافرم و نمیتونم روزه بگیرم)، اما اینکه مادر و پدر همسر خیلی یهویی اینور سال مجبور باشند اثاثاشون رو ببرند خونه جدید و خودشون برند خونه دخترشون و ما نتونیم بریم رشت، اصلا تو تصوراتم نبود! به سامان میگم خدا پدر و مادرها رو حفظ کنه، تو رشتی هستی اما اگر مثلا پدر و مادرت خونه ای نداشتند، ما رسماً جایی نداشتیم که بریم بمونیم و فرقی با آدمهای دیگه نداشتیم، درسته که خاله ها و دایی ها و خیلی اقوام سامان رشت هستند و خیلی هم مهربون و دوست داشتنی هستند، اما خب آدم نمیتونه مثلا تعطیلات عید بره خونشون و چند روز بمونه، حتی خونه خواهر و برادر هم نمیشه، فقط خونه مادر و پدر آدم احساس راحتی میکنه (اونم البته استثناهایی داره)...

خلاصه که رشت رفتن منتفی شده و من دمغ شدم، اگر میدونستم اینطوری میشه از یکماه قبل یه برنامه ای برای مسافرت در عید میریختم، مادرم میگه خب بمون خونه و استراحت کن، اما منی که دورکار بودم و اداره نمیرفتم چه استراحتی؟؟؟ بعد هم مایی که به خاطر نیلا حتی تلویزیون و رادیو هم نداریم، مثلا تو روزهای عید چطور سر کنیم؟ خیلی دلگیر و ناراحت کننده میشه برامون، همون شب که مادرشوهرم اینطوری گفت رفتم تو سایت "جاباما" ببینم میشه برنامه سفری ریخت و وضعیت هتل ها و ویلاها چطوره! حتی دوردست ترین و غیرتوریستی ترین شهرها هم یه سوییت زیر 50 متر رو کمتر از شبی یک و نیم نمیدادند! تازه با حمام و سرویس مشترک که من امکان نداره چنین جایی برم! اگر یکم امکانات داشت که زیر دو و نیم میلیون پیدا نمیشد و قیمتها تازه از دو ونیم شبی شروع میشد! خیلی جاها رو نگاه کردم، دیدم واقعا به صرفه نیست! خداییش اگر میدونستم رفتن ما به رشت کنسل هست اینهمه هزینه ای که بابت رسیدگی به خودم و خریدهایی که بعضا ضرورت فوری هم نداشتند کردم رو انجام نمیدادم و پول سه شب هتل میدادم!

آخه من طی همین چند روز اخیر رفتم و موهام رو هایلایت کردم که با اینکه موهام رو یکماه پیش کوتاه کرده بودم و خیلی هم بلند نبود، کلی هزینش شد! پریروز هم رفتم و بعد کلی دودل بودن، آخرش موهام رو کراتین کردم که اونم مبلغ بالایی شد! اکستنشن مژه هم انجام دادم و دو هفته قبل هم که بوتاکس پیشانی زدم! برای هایلایت و کراتین و اکستنشن مژه و ترمیم ناخن و اصلاح  و رنگ ابرو و کوتاهی مو و بوتاکس پیشانی و .... کلی پول به آرایشگاه و کلینیک پرداخت کردم، بعد هم که برای خریدن یه سری محصولات پوستی و البته شامپو و ماسک موی مخصوص موی کراتینه، حدود دو و نیم دیگه پرداخت کردم!!! تازه اینا غیر خریدهای زیادی هست که برای نیلا و نویان  و سامان انجام دادم، منظورم لباس تو خونه ای و لباس بیرون و ...! یه چیزی نزدیک 20 تومن همین هزینه ها شده! تازه من خریدهام همه قیمت مناسب بودند و آرایشگاهم هم به نسبت جاهای دیگه قیمت معقولتری میگرفت! از طرفی من برای خودم هیچ مانتو و کفش و لباس گرونی هم نخریدم و فقط دیروز بعد آرایشگاه یه کیف که خیلی لازمم بود خریدم اونم تازه با قیمت معمولی، که با همه اینا 20 تومن یا بیشتر خرج شده و تازه هنوز هم مخارج و خریدها تا حدی ادامه داره! خب همین 20 میلیون تومن رو اگر من میدونستم رشت نمیریم شاید ده دوازده تومنش رو حداقل خرج نمیکردم! و پول سه شب اقامتمون تو یه هتل نسبتا خوب میشد! درسته که خب آدم خودش هم دوست داره مرتب باشه و برای دل خودش هم این رسیدگی ها رو میکنه، اما خب منی که همش تو خونه هستم و کسی رو نمیبینم، طبیعیه که یه سری کارهای زیبایی رو هم انجام دادم که پیش خانواده همسرم و خاله ها و دخترخاله ها و اقوام همسر، مرتب و تمیز و زیبا به نظر برسم که الان که برنامه سفر امسال به رشت کنسل شده خیلی خورده تو ذوقم! درواقع انگار برای خودم اینهمه کار کردم، در حالیکه تو خونه ما به خاطر بچه ها به زور یه آینه قدی پیدا میشه که حتی خودم خودم رو ببینم! سامان هم درسته نسبت به اینکارها بی ذوق نیست اما کلاً ترجیح میده من ساده باشم و رنگ موهام تیره باشه و در کل سادگی رو میپسنده میگه اینطوری صورتت معصومتره، بوتاکس رو حتی بهش نگفتم و انجام دادم، خلاصه که به نظر میرسه یه جورایی با کنسل شدن رفتنمون به رشت خیلی خرج اضافه و بیخودی کردم! خودم هم درسته این تغیر ظاهر رو دوست دارم اما در عین حال انقدرها برام اهمیت هم نداشته و بیشتر از بابت اینکه مثلا به خودم بگم دم عیدی خودت رو فراموش نکردی و البته درصدی هم بابت دید و بازدیدهای عید کنار خانواده همسر، اینهمه هزینه و البته وقت گذاشتم اونم با دو تا بچه ای که ساعتها پیش سامان گذاشتم که به کارهام برسم....

یه ناراحتی دیگم هم اینه که امسال عید آخرین سال دورکار بودن من هست و لازم نیست ایام عید برم سر کار! سامان هم مشکلی نداره و سر کار نمیره! اما خب سالهای بعد تعطیلات ما زود تمام میشه و کل 13 روز رو تعطیل نیستیم، یعنی سال بعدترش من باید 4 فروردین برم سر کار و عملاً استرس سر کار رفتن و تعطیلات کوتاه عید و تموم شدنش با منه! امسال موقعیت خیلی ایده آلی بود که بتونیم بریم شمال! خلاصه که بد شد اثاث کشیشون افتاد برای الان!

بعد خب نمیتونیم هم خونه بمونیم و از طرفی برنامه ریزی سفر به جاهای دیگه هم با این قیمتها، الان دیگه ممکن نیست! موندم چکار کنم! سامان هم همه چی رو سپرده به من و میگی هر چی تو بگی همون کارو میکنیم! (کلا که به روال هر سال، بابت بی پولی دم عید به شدت بی انگیزه و دمغ و بی روحیه هست و به نظر میرسه دغدغه های من براش مسخره باشه حتی) نیلا هم که از خیلی قبل بهش گفته بودیم برای عید میریم رشت و میدونم که احتمالا بهانه میگیره، باید یه جایی بریم به هر حال....

خب من اهل سمنان هستم، یعنی سمنان متولد شدم اما به جز یکسال عمرم یعنی از 11 تا 12 سالگی که اتفاقا یکی از بهترین و خاطره انگیزترین سالهای زندگیم بود، هرگز در این شهر زندگی نکردم و در تهران و چندسالی در بچگی به خاطر شغل پدرم در گرمسار ساکن بودم، بعد فوت مادربزرگم سال 92 هم خیلی به ندرت رفتم اونجا و هر بار هم که رفتیم سر خاک پدر و خواهرم که اونجاست، درواقع خود سمنان نرفتیم، روستایی هست در 20 کیلومتری سمنان که مادربزرگ پدریم اونجا زندگی میکرد و علیرغم اینکه عموها و عمه های پولدارم خیلی اصرار داشتند از روستا بیاد شهر و یا در تهران زندگی کنه، هرگز حاضر نشد اونجا و خونش رو ترک کنه، (دلم یهویی براش تنگ شد). خلاصه که سالها بعد فوت خواهرم از اونجا که پدر من عاشق اون روستا بود و میخواست راحتتر به دخترش سر بزنه و از طرفی نمیخواست تو خونه مادری ساکن بشه (خونه مال 11 تا وارث بود به هر حال)، یه خونه ای همونجا تو روستا خرید، الان که ما میریم شهرستان درواقع میریم همون روستا، خود سمنان اغلب نمیریم، مگه اینکه اجباری پیش بیاد یا مناسبتی باشه، منزل اغلب اقوام مادری من سمنان هست و منم این شهر رو که خلوت و آرومه دوست دارم، اما بعد فوت مادربزرگ مادری که سمنان زندگی میکرد، دلیل خاصی برای رفتن به اونجا وجود نداشت و دید و بازدید اقوام به حداقل رسید، این مقدمه رو گفتم که بگم درسته که اصلیت من سمنانی هست، اما از اونجا که تو این شهر زندگی نکردم و خیلی کم به خود شهر طی این سالها سر زدم (هر بار رفتیم سمنان سر خاک پدر و خواهرم، به همون روستا رفتیم و یکی دو روزه برگشتیم، همون هم نهایتا سالی یکبار یا دو بار شده)، خیلی مکانهای شهر و شهرهای اطراف سمنان کاملا برای من جدید و ناآشناست، این شد که یکی از گزینه های جایگزینم وقتی که رشت رفتنمون کنسل شد، همین رفتن به سمنان اما اینبار با دید گردشگری بود، یعنی فکر کردم مثلاً با سامان و بچه ها برای اولین بار به تنهایی بریم همین خونه روستایی نزدیک سمنان و طی سه چهار روز که اونجا میمونیم، صبحهای زود بریم شهرهای استان رو مثل دامغان و شاهرود و گرمسار و خود سمنان رو بگردیم و شبها برگردیم همون خونه روستایی، البته خب میتونیم خود سمنان هم به خاله و داییم و دخترخالم و دخترعمم و .... سر بزنیم اما مامانم به دلایلی که از نظر خودش موجه هست، بهم میگه ترجیحا اونجا  و خونه کسی نرید و سر نزنید، البته میدونم بخشی از نگرانیش بابت اینه که مبادا مثلاً حرفی پشت سرمون بزنند بابت ماه رمضان  و روزه نبودن (به دلیل مسافر بودن) و کاشت ناخن و مژه و کراتین  ورنگ مو و...، ( خب فرهنگ خانواده مادری من مذهبی تره و به هر حال تو فضای شهرستان نسبت به تهران یه مقدار حساسیت های اینطوری بخصوص در ماه رمضان بیشتره،) اما به نظر  شخص من که اینطوری نیست بیان پشت من حرفی بزنند یا غیبیتی کنند، حداقل خانواده مادریم من رو خیلی دوست دارند و بعید میدونم این اتفاق بیفته، ضمن اینکه خانواده مادری و حتی پدری من اینطوری نیستند که خیلی اهل حرف بردن و آوردن باشند و برای من هم احترام قایلند، اما خب به هر حال بخشی از نگرانی مادرم بابت این موضوعه که یه مقدار بهش حق میدم! و بخش دیگه نگرانیش هم اینه که میگه شاید نیلا رفتارهای عجیبی در حضور فامیل نشون بده که برای ما عادی شده اما کسانی که ندیدند ممکنه عیبی روی بچه بذارند و بهتره طولانی مدت خونه اقوام نرید و اگر شد، اصلاً نرید و سر نزنید! خب اولش بابت این تحلیل یه مقدار ناراحت شدم، سامان هم کمی ناراحت شد، با خودم گفتم مگه بچم چشه و ... اما عمیقتر که فکر کردم دیدم مادرم هم از روی دلسوزی میگه و شاید یه مقدار حق داشته باشه و دلش نمیخواد بی دلیل حرفی درمورد نیلا بزنند، اما در عین حال ترجیح میدم مامانم چنین حرفی درمورد دختر قشنگ من نزنه و این حس رو به من نده که بچم متفاوته، در هر حال یه مقدار ناراحتم میکنه این موضوع.)

خلاصه کلام وقتی خیلی یهویی دیدم رشت رفتن ما کنسل شده، و بعد قیمت ویلاها و هتل ها رو در ایام عید در شهرهای مختلف چک کردم، و البته بعد مسافت رو برای سفر با ماشین با دو تا بچه، دیدم اصلا به صرفه نیست بخوام ایام عید با این گرونی و با دوتا بچه کوچیک وقتی جا و مکان کاملا مناسب و مطمئنی نداریم پاشیم برم مسافرت شهری که تا الان نرفتیم، دیدم همون رفتن به سمنان و درواقع روستای مادربزرگ، اما اینبار با دید تفریحی و گردشگری بهتره، هزینه جا هم نباید بدیم و حداکثر سه ساعت هم با تهران فاصله داره، به سامان هم که گفتم گفت هر کاری تو بگی همون رو انجام میدیم و موافقه، به مادرم گفتم کلید خونه روستایی رو ازش میگیریم که بریم، بهش هم اطمینان دادم که خیلی به خونه اقوام سر نمیزنیم و اگر هم بریم برای یکی دو ساعت سر زدن هست و بس (و منی که طبق معمول، به نظرات همه احترام میذارم و میخوام نگرانی همه رو برطرف کنم!)

دیگه حالا ببینیم چی میشه.... خدا رو شکر خونه تکونی من کم و بیش تمام شده، قالیچه ها و روفرشی و پرده ها رو هم شستیم، دیوارها رو هم خودم تمیز کردم، بماند که فقط دو روز بعد تمیزکردن دیوارها با هزار بدبختی، نویان با مداد شمعی و جسم تیز افتاد به جون دیوارها و درها و کابینت ها  و دیوارها رو حسابی کثیف کرد و کلی خرابی به بار آورد! من حالم خوب نبود و دراز کشیده بودم و اصلا نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد! انقدر عصبانی و ناراحت شدم و به خاطر پ. بودن و بحث با همسر هم که حسابی تحریک پذیر شده بودم، سر بچه داد زدم و حتی چند ضربه محکم از روی عصبانیت بهش زدم (الهی بمیرم) درحالیکه خودم گریه میکردم! خیلی زور داشت با این جسم ضعیف، اینهمه زحمت بکشی و در و دیوارها رو تمیز کنی بعد بچه کثیفشون کنه و بدتر از اون با دسته فلزی ماشینش بزنه به دیوارها و چندجاش فرورفتگی درست بشه و گچش بریزه و .... منی که حتی برای فرورفتگی های کوچیک قبلی ناراحت بودم و دنبال راه حل که چطور درستش کنم، یهویی با چنین صحنه ای روبرو بشم که دیگه حتی درست کردنی هم نباشه!!! خلاصه که خیلی اذیت شدم، سامان سعی کرد بخشیش رو تمیز کنه اما دیوارها دیگه مثل قبل نشدند! اگر قبلش اونهمه تمیز نمیکردم دلم نمیسوخت! برای بار هزارم بهم ثابت شده خونه تکونی با وجود بچه های شیطون دوامی نداره! به هر حال با همه سختیها خونمون رو هم تا حد زیادی تمیز کردم اما خب طی این چند روز دو باره به هم ریخته و باید فردا پس فردا یه تمیزی مجدد اما خب سطحی تر از خونه تکونی، برای قبل سال تحویل  انجام بدم، به فکر سفره هفت سین هم باید باشم چون دو سه سالی بود که عید خونه خودمون نبودیم، سفره ای در کار نبود، حالا باید یه چیز ساده ای تدارک ببینم.

هایلایت و کراتین موها و ناخنها و اکستنشن مژه هام رو دوست دارم اما همش نگرانم که خراب بشند و این خودش خیلی اعصاب خورد کنه! بیشتر منظورم به کراتین موهاست که خب یکبار قبلا انجام دادم و خوب رسیدگی نکردم و زود از بین رفت، حالا اینبار هم همش نگرانم دوباره اونطوری بشه، به هر حال الان هزینه این کارها خیلی زیاده و آدم زورش میاد زود خراب بشن! انقدر دودل بودم بابت همین موضوع که کراتین بکنم یا نه، آخرشم تصمیممو گرفتم و انجام دادم، درسته که قشنگ شده اما الان همش نگران خیس شدن موهام و خشک نکردنشون (تو کراتین موها اصلا نباید خیس باشند حتی برای چند دقیقه) و عمر کوتاه کراتینم هستم، بیکار بودما! داشتم با خیال راحت زندگیمو میکردم! نویان بچم همش با موهام بازی میکنه و دوسشتون داره اما همونم منو نگران میکنه که الان موهام رو خراب میکنه! حالا خدا کنه چندماهی بمونه برعکس دفعه قبل!

پی نوشت: وسط نوشتن این پست بودم که خواهرم رضوانه زنگ زد! بهم گفت اگر امید (همسرش) برای ایام عید تو مشهد خونه بگیره ما هم میریم یا نه؟ آخه مریم خواهر بزرگم و وشوهر و بچه هاش باهاشون میرند، ازم پرسید که ما هم میریم یا نه! خیلی جالب بود این اتفاق که یهویی برنامه رشت کنسل بشه و بعد رضوانه زنگ بزنه بگه میاید بریم مشهد؟ البته برنامه سفرش صددرصد نیست و قرار شده خبر بده که قطعی میشه یا نه، اما خب تصمیم گیری و جواب دادن برای ما هم راحت نبود، البته در نهایت بهش گفتم میایم و اگر مشهد رفتنشون، صددرصد شد خبر بده، اما خب قبلش با سامان خیلی حرف زدیم و جوانب رو بررسی کردیم، آخه سامان با باجناق ها میانه خوبی نداره، اگر مثلا یکی از باجناق ها باشند مشکل زیادی نیست، اما وقتی هر دو تاشون باشند، عملا سامان به حاشیه رونده میشه و اونا همش با هم حرف میزنند و کارها رو با هم انجام میدند و سامان رو زیاد تحویل نمیگیرند! از طرفی  خب تجربه نشون داده من و خواهرهام و بخصوص من و خواهر بزرگه اگه طولانی مدت با هم باشیم به احتمال زیاد دلخوری و بحث و کدورت پیش میاد مگه اینکه من 24 ساعته کوتاه بیام و گذشت کنم! سر این موضوع شک داشتیم که چه جوابی بدیم، سامان میگفت اونجا که بریم حاشیه پیش میاد و دیگه ما که قبلا تجربه کردیم و میدونیم احتمالش خیلی زیاده. بهش گفتم میدونم به خدا، اما از طرفی سفرمون به رشت یهویی منتفی شده و دیدی که چقدر دنبال جورکردن مسافرت به جای دیگه بودم و به خاطر قیمتها و دوری راه و .... منصرف شدم و تهش رسیدم به رفتن به سمنان، حالا یهویی سفر مشهد که یه سفر زیارتی هم هست و منم خیلی دلم هوای حرم امام رضا رو کرده، جور شده و بابت این موضوعاتی که هست، اگه بگیم نمیریم، بعداً که اونا با هم برند، من همش دلم اونجاست و روحیم به هم میریزه، بهش گفتم اگر هم باهاشون بریم باز ممکنه یه جور دیگه اذیت بشیم اما اگرم نریم هم دلم اونجا میمونه و میگم یکبار هم که اینطوری جور شد بریم زیارت اونم ایام عید، خودمون نرفتیم، سامان هم کاملا دودل بود، البته میگفت هر چی تو بگی در نهایت همون کار رو میکنیم و من تابع نظر تو هستم، حتی حس میکردم ته دلش بدش نمیاد بریم، اما خب هردومون بابت رفتار باجناقها و مشکلات احتمالی سفر وقتی ما خواهرها با هم هستیم نگران بودیم و هستیم، اخرش بعد کلی بالا پایین کردن به رضوانه گفتم ما هم میایم و اگر برنامه قطعی شد به من خبر بده که آماده بشم....

هنوزم نمیدونم کار درستیه این سفر رفتن یا نه، از حاشیه های احتمالی خیلی میترسم، البته به سامان گفتم اونجا که رفتیم، هر موضوعی پیش بیاد من و تو باید کوتاه بیایم یا به شکلی رفع و رجوعش کنیم و نذاریم بحث خاصی اتفاق بیفته، از جمع هم زیاد فاصله نگیریم و سامان هم خودش رو کمی در کنار دو تا شوهرخواهرها، حتی شده به ظاهر، صمیمیتر نشون بده و خلاصه تا جای ممکن سعی کنیم بهمون خوش بگذره... به هر حال اگر هم میگفتم نمیایم، مطمئنم جور دیگه ای دلم ناراضی بود و بخصوص در ایامی که اونا مشهد بودند، من همش دلم اونجا بود و اعصابم خراب میشد و اگر حتی سمنان هم میرفتم، باز دلم اونجا میموند. البته اگر سفر رشت کنسل نمیشد، احتمال اینکه امسال عید به روال سالهای قبل همون شمال رو بریم و مشهد با خانواده خودم نریم، بیشتر بود، یعنی انتخاب من بیشتر به سفر به رشت و رفتن پیش خانواده همسر سوق پیدا میکرد، اما اینکه یهویی رشت رفتن کنسل بشه و این سفر جور بشه، شاید خب قسمت هم بوده، نمیدونم.

البته خب من در ذهن خودم و قبل پیشنهاد سفر مشهد، سفر به سمنان با نیت گشت و گذار رو قطعی کرده بودم و اتفاقا کمی هم براش هیجان داشتم (با اینکه شهر خودمه اما انقدر نرفتم که خیلی جاهاش برام ناشناخته هست)... یه جورایی دوست داشتم همون سمنان رو هم برم، (شایدم در حد دو روز هم که شده اون طرف هم بریم مثلا موقع برگشت از مشهد که سمنان تو مسیره) حالا ببینم در نهایت جور میشه و مشهد رفتنی میشیم یا نه، احتمال جورشدنش زیاده، البته اینکه میگم همسر رضوانه اونجا خونه میگیره، برای ما رایگان نیست، برای خودشون رایگانه، برای ما نفری 175 هزار تومن شبی میفته، نویان که حساب نمیشه، اما نیلا رو نمیدونم حساب میکنند یا نه، یعنی اگر حسابش کنند شبی برای ما درمیاد 525 هزار تومن! رایگان نیست اما خب با این قیمتهای بالای هتل ها بخصوص در ایام عید، بازم به صرفه هست، طبیعتا هم خودم باید پرداخت کنم دیگه.... فقط از خدا میخوام اگر رفتنمون صد درصد شد، بتونیم اون سه روز که با هم و در کنار خانواده ایم، هر طور هست اوضاع رو مدیریت کنیم و نذاریم بحث یا کدورتی پیش بیاد و سامان هم در حضور باجناقها خیلی اذیت نشه، البته اگر رفتنی شدیم و دیدم گاهی جو خیلی سنگین هست، به بهانه ای میریم بیرون و .... دیگه به وقتش تصمیم میگیریم چطور مدیریت کنیم، امیدوارم بابت تصمیممون برای رفتن به مشهد همراه با خواهرا، بعدتر پشیمون نشیم، انشالله...

برخلاف تصورم، ماه رمضان برای من امسال دیرتر شروع شده، به دلیل موضوع شرعی، تازه از فردا روز اول روزه گرفتن من هست، اصلا دوست ندارم روزهای اول ماه رمضان معاف بشم، ترجیح میدم چند روزی روزه بگیرم و بعد برای استراحت هم که شده، چند روز بابت عذر شرعی معاف بشم، برای همین خیلی زیاد تو ذوقم خورد که دو شب قبل شروع ماه مبارک، از روزه گرفتن معاف شدم، به هر حال فردا روز اولی هست که روزه میگیرم و انشالله که بتونم با وجود شیطنت بچه ها، از عهده روزه داری بربیام و خدا ازم قبول کنه، دیشب سامان رفت و از رستوران محل قراردادمون چند تا غذا گرفت (سهمیه هام از چندماه قبل مونده بود)، بیشترش رو گذاشتم فریزر که برای ماه رمضان و بخصوص برای درست کردن سحری، راحت باشم. البته اگر سفرمون قطعی بشه اون ایام سفر هم از روزه گرفتن معاف میشم که ترجیح میدادم مثلاً همزمان با همون ایام سفر، عذر شرعی هم پیش میومد و تعداد روزه های قضام زیاد نمیشد، اما خب نمیشه که همه امورات طبیعی، با خواست من هماهنگ بشه.

خلاصه که اینطور، خب من برم دیگه، قبل پایان سال به امید خدا اگر شد پست دیگه ای هم مینویسم. سه روز دیگه هم تولد من میشه و رسماً 40 ساله میشم! حس خاصی ندارم، جز اینکه لابد جوانی داره جای خودش رو به اوایل میانسالی میده! و احتمالاً بعدش خیلی زود سالها میگذره و میانسالی میشه کهنسالی و بعد هم لابد مرگ... کاش توشه ای از این سالهای عمرم بردارم، کاش انسان بهتری باشم و خدا ازم راضی باشه. 

امیدوارم در هیاهوی روزهای آخر سال، دلتون خوش و حالتون عالی باشه دوستان عزیزم.


یک هفته ای هست که حسابی سرم شلوغ بوده، از شنبه هفته قبل 12 اسفند که رفتم اداره بابت دادن گزارش کار تا روزهای بعدش که به خرید عید برای سامان و بچه ها و انجام کارهای شخصی گذشت و بعدش هم که استارت خونه تکونی نصفه و نیمم رو از 14 اسفند زدم و تا امروز ادامه داشته، میگم نصفه  ونیمه چون تصمیم نداشتم خیلی به خودم سخت بگیرم، اما همون سخت نگرفتن هم باعث شده شش روز تمام از صبح تا شب درگیر نظافت باشم، درواقع نتونستم سطحی نظافت کنم، بخصوص آشپزخونه و کابینتها و یخچال و کمد لباسهای خودمون و بچه ها  که واقعا نیاز داشت به این تمیز و مرتب شدن، الان به جز شستن پرده ها و قالیچه ها و یه سری کارهای خرده ریزه، باقی کارها انجام شده، دوست داشتم تا قبل شروع ماه رمضان و روزه گرفتن، همه کارها به سرانجام برسه که تقریباً همینطور هم شد، حالا دو روز آینده رو هم باید یه سری کارهای خرده ریزه رو انجام بدم و قبل سال تحویل هم که خب نظافت کلی بکنیم، خونه بچه دار تا لحظه آخر نیاز به جمع شدن و تمیزشدن داره. امسال همسر هم شرایط کمک کردن رو به اون صورت نداشت، در حد تمیزکردن بالکن و جابجا کردن لباسشویی و یخچال که من زیرشو دستمال بکشم و البته قالیچه ها رو هم قراره همین چند روز آینده خودش داخل حمام بشوره، فرشمون هم بابت روفرشی که امسال برای اولین بار بابت بچه ها استفاده کردم کاملا تمیز مونده و برعکس سالهای قبل نیاز نیست بدم قالیشویی....خدایی انجام این حجم از کارها با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پا بودند اصلا راحت نبود! به قول سامان که حتی ریسک بود! 

این مدت که ننوشتم اتفاق خاص و ویژه ای نیفتاد، به جز چند تا چیز حاشیه ای و دو مورد مهمانی که رفتیم که یه سری حاشیه ها با خودش داشت.البته مهمونی اول رو فکر کنم پست قبلی راجبش نوشتم، همون سر زدن یک ساعته به همسایه سابق بابت تسلیت فوت برادرش، اونجا گفتم که چون دختر این خانم و نوه اش حضور نداشتند، من بهش گفتم چقدر جاشون خالیه و دوست داشتم ببینمشون بعد مدتها، خانم همسایه گفت ایشالا هانیه جان که از پرند اومد اینجا خونمون، هماهنگ میکنیم که ببینیمتون...منم فکر کردم حالا بعیده حالاحالاها بشه، یا  لابد میخواد دعوتمون کنه اونجا (که البته ما طبق عادتمون، برای وعده غذایی نمیرفتیم به هیچ عنوان، صرفا شب نشینی) یا خودشون شب نشینی بیان خونه ما که خب در هر دو صورت بد نبود، هر چند من بنا به دلایل زیادی که اینجا جای گفتنش نیست، تمایل نداشتم ارتباط خیلی نزدیکی داشته باشیم اما در همین حد سالی یکبار خب به جایی برنمیخورد. هفته پیش شنبه 12 اسفند سر کار بودم و داشتم با کلی استرس همراه با همکارم یه سری آزمون های آنلاین ضمن خدمت رو میدادیم (خدا رو شکر با وجودیکه راحت نبودند قبول شدم  و 116 ساعت آموزشی رو گرفتم و حد نصاب سالانه رو هم رد کردم) که وسطش این خانم زنگ زد که امشب اگر هستید میایم خونتون، من اون شب قرار بود تا دیروقت بیرون باشم، کلی کار عقب افتاده تو اداره داشتم مثل پرکردن ارزشیابی سالانه و دادن آزمونها و ملاقات با مدیر  و دادن گزارش کار، بعد از سر کارهم قرار بود همراه با همکارم بریم کلینیک زیبایی بابت مزونیدلینگ پوست صورت (که انجام نشد و فقط بوتاکس زدم) و بعد اون هم برم برای سامان و بچه ها باقی خریدهای مربوط به عید رو انجام بدم و کلی کار داشتم (که خب همشون همون روز به خوبی انجام شدند و روز مفید و پرکاری برام شد)، خلاصه به این خانم همسایه سابق گفتم من سر کارم و امشب ساعت نه و نیم ده شب میرسم خونه و شرمنده امشب نیستم، اما اگر براتون مناسبه فردا شب تشریف بیارید، اینم اضافه کردم که بابت کار پوستی که امروز انجام میدم طبیعتاً پوست صورتم چند روز به شدت ملتهب و قرمزه و باید همش از کرم مخصوص و سفیدرنگ استفاده کنم (اون موقع نمی‌دونستم کار پوستیم قراره کنسل بشه)، اما شما از خودمونید و با شما رودربایستی ندارم و... (اینطوری گفتم بلکه محترمانه بگه اگر بابت تغییر ظاهرت اذیت میشی کسی ببینتت، مثلاً هفته بعد میایم و... که اصلا چیزی نگفت!) خلاصه قرار شد از دخترش هانیه بپرسه فردا هم میمونه تهران و بعد بهم خبر بده، 5 دقیقه بعد یه پیامک اومد با این محتوا که "مرضیه جان فردا هانیه جون هست، اگر مشکلی نداره ما برای شام مزاحم میشیم! تو رو خدا خودت رو زیاد اذیت نکن و به زحمت ننداز.) وسط دادن امتحانات انلاین با همکارم بودم که  با دیدن این پیامک، اصلا وا رفتم، باورم نمیشد به همین راحتی این خانم که رابطه دوستی هم به اون معنا با هم نداریم و هر دو سال یکبار شاید همو ببینیم و حتی ارتباط تلفنی هم نداریم، خیلی راحت خودش رو برای شام دعوت کرده!!! این قضیه از اون جهت برام عجیب بود که هفته قبلش که میخاستیم بابت تسلیت، بریم خونشون و اون صرار کرد برای شام بریم، بهش گفتم نه عزیزم مزاحم نمیشیم، من الان مدتهاست حتی خونه خواهرانم هم برای وعده غذایی نمیرم و چرا شما رو تو زحمت بندازیم و نیت، دیدن خودتونه وعرض تسلیت بابت فوت برادرتون (برادرش البته مشکل ذهنی داشت و فوت شده بود، به نظر خیلی داغدار نبود این خانم) اون شب رفتیم و یکساعتی نشستیم  وحتی یادمه فقط چای و خرما خوردیم و برگشتیم....

این قضیه دعوت کردن خودشون، دو تا سابقه قبلی هم داشت، یه سابقه خیلی عجیب  غیرمتعارف! بدترینش مربوط میشد به دو  سه هفته بعد فوت پدرم که این خانم زنگ زد و تسلیت گفت و بهم گفت میایم دیدنتون با همسرم و دخترم و دامادم بابت تسلیت و...، گفتم تشریف بیارید، خوشحال میشم، حالا ساعت 12 ظهر بود، پشت بندش گفت با اجازتون برای شام میایم فقط تو رو خدا خودت رو به زحمت ننداز!!!! یعنی من همون موقع وا رفتم، آخه مگه وقتی میرن دیدن کسی که دو هفته هست پدرش رو از دست داده، برای وعده غذایی میرند؟ مگه مهمونیه؟ مگه شادیه؟ اونم تازه همون روز ظهرش میگن نه حتی روز قبلش شاید طرف تو خونه هیچی نداره! همون موقع به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که آخه چقدر اینا بی ملاحظه اند، نمیفهمند تو عزاداری و شرایط پذیرایی و شام درست کردن نداری ؟؟؟ میخوان بیان مهمونی شام؟؟؟  بهش گفتم خب چی باید جواب میدادم؟! میشد بگم نه وقتی گفت ما با اجازه برای شام میایم؟؟؟؟ حالا من عزادار پدرم و حال دلم داغون، یه بچه دو ساله، خونه کثیف، مشکل مالی!!! یادمه سامان 500 تومن به اون زمان قرض کرد و کباب گرفتیم! هر چی بهش گفتم غذا درست میکنم گفت نه غذا میخریم بلکه بفهمند الان تو شرایط آشپزی نداری!!! تا شب بشه با اون حال خرابم و با یه بچه شیطون، همش در حال بدوبدو بودم و  سامان در حال خرید میوه و مخلفات پذیرایی و تمیزکاری خونه، وقتی هم اومدند با کلی آرایش و ... اومدند انگار که مهمونیه و تا دیروقت هم موندند!  اصلا شبیه دیدن کسی که عزاداره نبود اومدن و رفتنشون!

باز برگردم به عقبتر زمانی بود که قرار بود مثلا برای دیدن خونه جدیدمون بیان منزل ما!!! صبح بهم پیام داد که نزدیک ظهر میایم خونتون و بعد هم گفت با اجازه برای ناهار میایم! اونبار خودش و دخترش اومدند و یه ظرف اردوخوری شیشه ای خیلی ارزون به عنوان هدیه آوردند که کاش فقط ارزون بود، خدا شاهده چهار پنج جاش لب پر شده بود!!! نمیشد که تصادفی باشه و موقع خرید ندیده باشدش! احتمالا استفاده شده بود یا به هر طریقی شکسته بود! همون شب دقیقا تولد دخترم بود و مهمون داشتم، یهویی اینا هم گفتند ما میایم برای ناهار! دیگه پا شدم  وفسنجون براشون گذاشتم و یه ظرف غذا هم دادم بردند، بماند که وقتی فهمید شب تولد نیلاست و مهمون دارم یکم زودتر رفتند (یکساعت قبل رسیدن مهمونها) و تو پختن غذاها کمکم کرد...اما اصلاً عجیب بود اینکه براحتی خودش و دخترش  رو برای ناهار دعوت کرد!!! کادوی ارزون قیمت و خرابش به کنار.

بعد ما با این خانواده صمیمیت زیادی نداریم، 56 سالشه این خانم و از من خیلی بزرگتره، صرفا 4 سال همسایه بودیم و همون موقع هم زیاد هم رو نمیدیدیم (البته اون از خداش بود، من رفت و  امدی نبودم با امثال ایشون که شدیداً معاشرتی بودند) گاهی فقط میگفت نیلا رو بفرست پیش ما، حتی این خانم عروسی و نامزدی دخترش ما رو که واحد روبروییش بودیم دعوت نکرد، این در حالی بود که 3 تا دیگه از همسایه های طبقه بالاتر رو دعوت کرده بود! یعنی اگر هیچ همسایه ای رو دعوت نمیکرد، میگفتم خب نمیخواسته جشن شلوغ بشه، اما خیلی ها رو دعوت کرده بود اما حتی ما رو قابل ندیده بود که برای عروسی دخترش دعوت کنه، در حالیکه همین دختر برای نامزدیش که آرایش کرده بود در خونه ما رو زد که بگه خاله قشنگ شدم؟ (اون وقت 21سالش بود و من 33 ساله، به من میگفت خاله!)

 من حتی برای تولد نیلا که داخل خونه بازی تولد گرفتیم زنگ زدم دعوتشون کنم، (راستش از روی صمیمیت بینمون نبود که دعوتشون کردم، بخشیش به این خاطر بود که یکی از مهمونها نتونست بیاد  و کنسل کرده بود، از طرفی همین خانم از یکی دو هفته قبل گفته بود میخوایم یه شب بیایم خونتون، منم گفتم دعوتشون کنم تولد که باز جداگانه نخوام پذیرایی کنم و هزینه و زحمت دوباره بشه و همون یکباره بیان جشن تولد) خلاصه هم خودش رو هم دخترش رو دعوت کردم،این خانم گفت به فلان دلیل نمیتونه بیاد (راست و دروغش رو نمیدونم)، دخترش هم گفت نمیتونه بیاد، و یه فرصت دیگه جداگانه میان!!!  خب حالا خودش نتونه بیاد، دخترش هم نمیتونه؟ شما باشید نمیگید اینا نیومدند که مبادا بخوان یه کادویی چیزی بدن؟ (حالا قضاوت نمیکنم اما خب هر کی باشه ممکنه چنین فکری بکنه، ممکنه هم خب اشتباه کنم اما ته ذهنم بهش فکر کردم، آخه نه خودش اومد و نه دخترش و گفتند حالا بعدا یه شب میان خونمون!) 

خلاصه کلام وقتی اینبار هم گفت برای شام مزاحم میشیم، من وسط امتحان دادنم هنگ کردم، همونجا کلی عصبانی شدم، به همکارانم که گفتم، بهم گفتند خیلی راحت بگو شرایط پذیرایی شام ندارم و کسی که انقدر پررو و بی رودربایستی، خودش، هر بار خودش رو دعوت میکنه، اونم بدون اینکه صمیمیت زیادی بینتون باشه (من این خانم رو هنوز  شما خطاب میکنم) باید دقیقا اینطوری بگی که دیگه بشه بار آخرش! همکارانم از تجربیات اینطوری گفتند و بهم گفتند بهتره بی رودربایستی بگی ببخشید برای بعد شام در خدمتتون هستم اما شرایط پذیرایی شام رو ندارم! آخه واقعا هم اصلا شرایطش رو نداشتیم، چه از جهت هزینه ها و چه از جهت تمیزکردن یه خونه فوق العاده کثیف دم عیدی و چه از جهت زمانی (این خانم حتی فکر نکرد شاید وسط خونه تکونی باشیم) ... بعد اصلا مگه من اونجا هیچوقت به صرف وعده غذایی رفتم؟ فقط یکبار که اتفاقی و بی برنامه کاری پیش اومد و رفتم اونجا و چون سامان یکم دیر دنبالم اومد برای شام به زور نگهمون داشت و غذا عدس پلو بود. جالبه این خانم  از پیش هم همه چیز رو اوکی شده میدونست واینبار هم مثل بارهای قبلی نوشته بود تو رو خدا خودت رو زیاد به زحمت ننداز!!!

خدا شاهده من الان سالهاست خونه خواهرانم برای شام نرفتم، خونه مادرم هم خیلی کم، هرگز دوست نداشتم بهشون زحمت بدم اونا هم خیلی خیلی کم برای وعده غذایی اومدند و هر بار گفتند بچه داری و اذیت میشی و .... حتی تو صحبتهام با این خانم یکبار چند وقت قبل همینو گفته بودم که ما خانوادگی زیاد برای وعده غذایی مزاجم هم نمیشیم و خیلی ملاحظه میکنیم (بین صبحتها مطرح شده بود، نه اینکه بخوام کنایه ای بزنم) اونوقت این خانم خیلی  راحت خودش رو بارها دعوت کرده! مگه غیر اینه که من به عنوان میزبان باید تعارف کنم  و بگم برای شام تشریف بیارید؟ حتی در این صورت هم خب طرف میگه نه مزاحم نمیشیم و نیت دیدن شماست و .... واقعا عجیبه برام! به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که حد و حساب نداشت! یاد بار قبل که سر فوت پدر عزیزم اومدند منزل ما و  تازه ظهر تماس گرفت و گفت شب میایم و شام هم هستیم، افتاده بود... به من گفت مرضیه هر طور هست بگو نمیتونیم و .... حالا چون پیامک داده بود میشد با فکر جواب داد وگرنه که مثل قضیه ضمانت وام هفصد تومنی، همون موقع جواب مثبت میدادم و میگفتم حتما تشریف بیارید خوشحال میشیم!!! خلاصه که مونده بودم چه بهانه ای بیارم! حتی برای مادرم هم که تعریف کردم بهم گفت به چنین آدمی بهتره بگی ببخشید شرایط پذیرایی شام ندارم، بعد شام در خدمتتون هستیم!!! میگفت چنین آدمی حقشه! کسی که حتی برای عروسی دخترش دعوتت نکرده و بارها خودش رو سر خود دعوت کرده و جایی که فکر کرده باید کادو بده، نه خودش و نه دخترش نیومدند، باید اینطوری یکبار برای همیشه جواب بدی که تموم بشه این ماجرا! حتی بهم گفت تو برای چی با چنین ادمهایی ارتباط داری که ازت اینطوری سوء استفاده کنند؟ اما من هرطور فکر کردم، دیدم نمیتونم اینطوری که همکاران و مادرم میگند، بگم، خیلی ضایع میشه و دلش میشکنه (حتی اینجور وقتها هم نگران دل شکسته شدن بقیه هستم!) آخرش براش در کمال ادب و صمیمیت نوشتم " سلام دوباره عزیزم، متاسفانه همین الان که داخل جلسه ای بودم به ما اطلاع دادند که باید تا آخر هفته هر شب  تا دیروقت بابت کارهای آخر سال اداره حضور داشته باشیم (این خانم میدونست دورکارم و فعلا سر کار نمیرم، من این دروغ مصلحتی رو بالاجبار گفتم که بدونه هر روز میرم سر کار و تا دیروقت هستم) و همین فردا هم باید دوباره برم سر کار و تا نه شب اداره هستم، من حتی درخواست کردم بابت حضور شما فردا معاف بشم که موافقت نکردند، خیلی دوست داشتم در خدمتتون باشیم، متاسفانه انگار قسمت نیست، انشالله به زودی زود و در اولین فرصت بتونیم همدیگه رو ببینیم!"  راستش بعد این پیامها تصمیم داشتم این خانم رو بلاک کنم که دیگه نتونه بهم زنگ بزنه! دلم میخواست آخرین مکالممون باشه! اما در عین حال دلم نمیخواست ناراحت و ضایع بشه! درجواب خیلی سرد و کوتاه نوشت (معمولا با قربون صدقه صحبت میکنه و لحنش خیلی سرد شده بود) "پس مزاحم نمیشیم، ببخشید که گفتم برای شام میایم! شرمنده!" (این جواب دقیقا یعنی چی؟ احتمالا با خودش حدس زده حرف من حقیقت نداشته باشه وگرنه نباید میگفت ببخشید که گفتم برای شام میایم!) منم باز خیلی مهربانانه نوشتم "اختیار دارید عزیزم این چه حرفیه، خیلی دوست داشتم میدیدمتون، اما برنامه کاری ما خیلی یهویی پیش اومد و سعادت نداشتم، حالا ایشالا در اولین فرصت در خدمتتون باشیم" در جواب این پیام دیگه هیچی نگفت!!! اونم آدمی که معمولا کلی عزیزم و فدات شم و دوستت دارم تو پیامهاش هست هیچ جوابی نداد دیگه!

اصلا من نمیفهمم مثلا من چه صنمی با دختره این خانم و دامادی که فقط یکی دو بار دیدمش (اونم همون شبی که برای فوت پدرم اومدند خونمون و شام هم خودشون رو دعوت کردند) دارم که هر بار باید ازشون پذیرایی کنم؟ حتی سامان حرفی با این دامادشون نداره و اصلا نمیشناسنتش! 5 نفر آدمی که باهاشون سالی به دوازده ماه هیچ ارتباطی نداریم چرا باید اینطوری خودشون رو دعوت کنند برای شام! خدا شاهده اگر برای شب نشینی میومدند خیلی هم استقبال میکردم اما اینکه هر بار تو بدترین موقعیتها خودشو دعوت میکنه، اصلا  برام عجیب  و غیرمتعارفه! کاری که حتی تو خانواده خودم انجامش نمیدیم! خدایی خواهران و مادر من خیلی ملاحظه میکنند! منم سالهاست منزلشون برای وعده غذایی نرفتم، حالا یا از سر ملاحظه یا از سر دلایل دیگه (نه که بگم خوب باشه لزوما، اما به هر حال اینطوری بوده).

من هفته قبل که برای فوت برادرش رفتم، وقتی اصرار کرد برای شام بیاید در جواب گفته بودم نه عزیزم چرا مزاحمتون بشیم در این وضعیت، اصل، دیدن شما هست  وعرض تسلیت، حتما که نباید برای وعده غذایی باشه! اونوقت یک هفته بعد خودش رو دعوت کرده و بهم میگه حالا خودتو خیلی هم تو زحمت ننداز! برام جالبه که چطور بعضی افراد انقدر راحت برخورد میکنند! نمیدونم صمیمت بیش از حد من این رو ایجاب میکنه یا چیز دیگه ایه! وگرنه مثلا چنین تجربه هایی برای مریم خواهرم پیش نمیاد! حتی همسایه واحد کناری الان ما هم اوایل خیلی رودربایستی داشت، الان گاهی خیلی بی محابا و بدون هماهنگی و اطلاع قبلی میاد منزل ما، البته درمورد اون ناراحت نمیشم،  به وقتش خیرش هم خیلی بهم رسیده و دو طرفه بوده همه چی، اما منظورم تغییر رفتار آدمهایی هست که قبلتر رودربایستی دار برخورد میکردند! به فرض همسایه سابق و همسر و دختر و داماد و نوه اش میومدند منزل ما برای شام و دست کم دو سه تومن هم هزینش میشد، تهش چی میشد؟ ما که هرگز بی مناسیت منزلشون نمیریم، دو سال یکبار هم نمیبینمیشون، خب که چی بشه اینهمه زحمت و هزینه که دیگه طرف بره که بره؟ حتی برای من هزینه  و زحمتش هم انقدرها مسئله ای نبود، به خدا من خیلی زیاد عاشق مهمون هستم، اما تعجب و ناراحتی من از این حجم از راحت بودن اونم نه یکبار بلکه  چهار بار و بدون اینکه چیزی متقابل باشه و یا رابطه دو طرفه ای باشه، بود و بس! حتی یکبار به سامان گفتم میخوای بگیم اینبار هم برای شام بیان و برن و برام سخته بهانه بیارم؟ من روم نمیشه چطوری بگم که الان شرایطش رو نداریم، اما سامان با عصبانیت گفت به هیچ عنوان! اصلا این خانم چطور به خودش اجازه چنین رفتاری میده! کسی که حتی قابل ندونسته برای عروسی دخترش دعوتمون کنه! یا تولد دختر ما بیاد و ...

خلاصه که اینم موضوعی که این مدت پیش اومد و قشنگ دو سه روز اعصاب خوردی به همراه داشت. مقصر اول و آخر همه این رفتارها هم خودم هستم و این گرمی و صمیمیت بیش از حد من با همه آدمها.

++++++ بگذریم، 5 شنبه 10 اسفند هم دعوت شدیم منزل پسرخاله سامان، تولد خانمش بود اما به ما نگفته بودند که کادو نگیریم و به زحمت نیفتیم! خب این رفتار رو مقایسه کنید با رفتار اون خانم همسایه سابق! اولین بار بود میرفتم خونشون، به جای شیرینی و گل تصمیم گرفتم یه گلدان طبیعی بزرگ بگیرم، رفتیم و یه گلدون قشنگ و بزرگ شفلرا گرفتیم و رفتیم، غیر ما ، پسرخاله دیگه سامان و خانمش  و دو تا دیگه از دوستان مشترک همراه خانمشون هم بودند، خوب بود و خوش گذشت،  بچه هام و بخصوص نویان اونجا به شدت در مرکز توجه بودند و همه عاشقشون شده بودند، حس خوبیه وقتی میبینی انقدر به بچه هات توجه میشه، بخصوص نویان که حسابی آقایی کرد و دل همه رو برده بود و همه میگفتند چه پسر آروم و بانمکی داری، درحالیکه نویان خیلی شیطونه اما در جمع خدایی همیشه حفظ آبرو میکنه!

پسرخاله سامان و خانمش اهل موسیقی هستند، یکم که گذشت، مازیار، پسرخاله سامان سنتور  و ویولونش رو آورد و آهنگهای خیلی زیادی اجرا کرد، واقعا زیبا اجرا میکرد و من خیلی لذت بردم، چند تایی آهنگ شاد اجرا کرد که سامان و یکی دو تا دیگه از مردها بلند شدند و باهاش رقصیدند، دو سه تا آهنگ قدیمی هم اجرا کرد که سامان خواننده شده بود و میخوند و مازیار ویولون میزد، پسر کوچیکشون هم اهنگ تولدت مبارک رو با سنتور اجرا کرد، خلاصه که اونجا با خودم فکر کردم چی میشد اگر من یا سامان هم بلد بودیم یه ساز موسیقیایی رو بنوازیم؟ از اجرای مازیار چندتایی فیلم گرفتم، به تازگی خونشون رو هم بازسازی کرده بودند و وسایل جدید خریده بودند که به نظرم خونه قشنگی اومد. بخشی از ماجرا که من اصلاً علاقه ای بهش ندارم و با فرهنگی که توش بزرگ شدم سازگار نیست، اما خب کنترلی هم روش ندارم، استفاده از مشروبات در چنین جمع هایی هست، چیزی که برای من ابداً پذیرفته نیست اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، اوایل ازدواج به سامان گفته بودم استفاده از مشروبات برای من خط قرمز هست و سامان هم که در چنین جمع هایی با سایرین همراهی میکرد، به احترام من همون مقدار کم رو هم دیگه استفاده نمیکرد، اما اونجا متاسفانه به رویه سابق برگشت (البته چندماه پیش هم همین اتفاق افتاد در جمع دیگه ای) و مصرف کرد، من به اندازه سابق نسبت به این موضوع گارد نداشتم، دلم نمیخواست استفاده کنه، اما در جایی که اینهمه آدم تحصیلکرده و هنرمند هستند (همه فوق لیسانس مهندسی) و خب همه به نحوی و به اندازه میخوردند (خانم و آقا هم نداشت)، مثلا من چی میتونم بگم؟ چندباری به من تعارف کردند که مرضیه شما هم کمی بخور و برات بریزیم؟ که من گفتم نه و تا الان نخوردم، گفتند امتحان کن مزه سرکه میده و اصلا بد نیست که خب من طبیعتاً هرگز چنین کاری نمیکنم و نمیذارم قبح این موضوع برام بریزه! بماند که دیگه نمیتونم مثل سابق روی همسرم تاثیر بذارم و اون به خاطر من از این موضوع چشم پوشی نمیکنه! جالب اینکه آقا سامان اولین گلس رو که بلند کرد گفت به سلامتی عشقم مرضیه!!! چندباری هم اومد و خصوصی به من گفت یکبار امتحان کن عادت میکنی که گفتم امکان نداره!  بهش گفتم ببین کار به کجا رسیده که اوایل ازدواج به احترام من کلاً استفاده نمیکردی، الان ایستادی روبروی من داری منو راضی میکنی که منم ازش بخورم! یکبار هم وقتی در جواب تعارف دوستان برای خوردن مشروب گفتم من تا الان نخوردم، سامان گفت میبینید من با فاطمه زهرا ازدواج کردم! خودم از این شوخی خوشم نیومد! به هر حال از اینکه در جمعی مشروب باشه واقعا بدم میاد و ترجیح میدم اصلا نبینم بطری و مخلفات رو، اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، الان البته نسبت به اوایل ازدواجمون، کمتر نسبت به این موضوع حساسیت نشون میدم، یه جورایی عادی تر شده برام، اوایل ازدواج من که هرگز در جمع خانواده خودم چنین چیزی نبوده و نیست، به خاطر چنین جمع هایی و حضور بی مهابای یه سری دخترهایی که  رفتار و ظاهرشون رو هیچ جوره نمیتونستم درک کنم، حاضر نشدم در جمع دوستان ساما ن قرار بگیرم و بعدها تو دعوا سامان منو متهم کرد که به خاطر تو من از همه  این جمع ها دور شدم و ....البته همون موقع هم به احترام من تو چنین جمع هایی اصلا مشروب رو استفاده نمیکرد، اما الان بعد هشت سال برای من هم عادی تر شده و کمتر از قبل حساسیت دارم و خب سامان هم پسر حرف گوش کن اوایل ازدواج نیست.... به جز این موضوع، در کل خوش گذشت و جمع  خوبی بود، دلم میخواد یکبار همین جمع رو سال بعد منزل خودم دعوت کنم اما خب هم اینکه خونه من کوچیکه  وهم اینکه حتی یک درصد هم حاضر نمیشم در خونه من مشروبات استفاده بشه، آخه دقت کردم مثلا تو همین جمع یکی از مهمونها، با خودش مشروب آورده بود و مال میزبان نبود، نمیخوام مثلا دعوت کنم و یهویی ببینم با خودشون اون کوفتی رو آوردند! خلاصه که من یه سری محدودیت اینطوری هم دارم...قرار شد سال بعد و هوا که بهتر شد، بیشتر باهاشون بریم بیرون و دور هم باشیم، ببینیم حالا چی میشه. برای من با دو تا بچه رفت و آمد اینطوری اگه خیلی زیاد بشه اصلا راحت نیست! من هر بار که میخام برم جایی، به خاطر حاضر شدنهای قبل خودم و بچه ها و سروسامون دادن به کارهای بچه ها و غذادادن بهشون و ...، کلی عصبی میشم، تو خود مهمونی خوبه، اما قبل و بعدش خیلی بهم فشار میاد، در حد ماهی یکبار قابل قبوله برام، اما بیشتر از اون برام راحت و خوشایند نیست.

+++++ قبل شروع خونه تکونی از 14 اسفند، همون 12 اسفند که رفتم اداره، سر راه برگشت به خونه، همراه همکارم (همون که راجب تولدش تو اداره و قضیه کیک نوشته بودم) رفتیم که اون بوتاکس بزنه منم مزونیدلینگ پوست صورت انجام بدم (من هفته بعدترش میخواستم برم برای بوتاکس) که پزشک اونجا گفت بهتره فعلا از یه کرم ترکیبی دست ساز استفاده کنی،  فعلا مزونیدلینگ نمیخواد انجام بدی، این شد که منم همون موقع بوتاکس انجام دادم، سر راهم به خونه هم رفتم و برای سامان، یه شلوار جین، یه پیراهن و دو تا تیشرت از یه بوتیک خریدم، برای بچه ها هم جداگانه لباس گرفتم و یه سری اسباب بازی و وسیله  و خرت و پرت هم برای خونه خریدم و خسته و کوفته رسیدم خونه (همون روز هم بود که همسایه سابق خودش رو برای شام فردا شبش دعوت کرده بود و اون پیامکها رد و بدل شد) خدا رو شکر بچه ها با خریدهای اینترنتی که انجام دادم و چند دست لباسی که حضوری و از مغازه ها گرفتم، لباسهاشون تکمیله، برای سامان هم لباسهای مناسبی خریدم، خدا رو شکر وقتی آوردم خونه و پوشید، همشون کاملا اندازش بودند و خیلی خیلی رضایت داشت  وکلی تشکر کرد از من، فقط مونده یه جفت کفش برای سامان بگیریم و برای خودم هم کیف و کفش، البته بازم میگم من قایل به این نیستم که برای عید باید خیلی خرید کرد و این خریدها برای عید نیست، چون در واقع ما جای بخصوصی نمیریم اما خب واقعا ماههاست به همه این خریدها نیاز داشتیم! الان خدا رو شکر بچه ها برای کل سال بعد لباس دارند، البته برای نویان باید به فکر دو سه دست دیگه باشم اما نیلا کاملاً تکمیله، سامان هم وضعیتش خوبه هرچند بهتره یکی دو تا پیرهن دیگه هم برای استفاده سال بعدش براش بگیرم، تمام این سالها هر چی سامان لباس و شلوار و پیرهن و تیشرت داشته رو من براش خریدم بدون حضور خودش! یعنی گرفتم و بردم خونه و اون پوشیده و نهایتا اگر اندازه نبوده عوضش کردم! حتی کفش هم همینطور بوده! حتی وسایل بهداشتی و .... هم همیشه خودم براش گرفتم، اینبار هم برای سامان علاوه بر لباسها، یه مام زیر بغل و یه ادکلن مردانه هم گرفتم  و اون رو گذاشتم برای عید  وشاید به مناسبت سالگرد ازدواجمون که 6 فروردین هست بهش بدم... برای خودم هم از چندماه قبل چند دست لباس گرفته بودم، نیاز زیادی به لباس ندارم اما باید کیف بخرم حتما و البته کفش! ببینم کی فرصت میشه! البته مقدار زیادی لوازم پوستی و بهداشتی گرفتم که هزینش هم نسبتا زیاد شد، این خریدهایی که برای سامان و بچه ها و خودم این چند روز انجام دادم هزینه زیادی بهم تحمیل کرد، بازم شکر که خدا میرسونه.

+++++ پنجشنبه 17 اسفند هم رفتم و بعد هفت سال موهام رو هایلایت کردم! خودم بیشتر موهای تیره رو میپسندم، ترجیحم مشکی و بعد شرابی تیره هست، اما چون میخواستم کراتین کنم و بعد کراتین نمیشه هایلایت کرد، تصمیم گرفتم اینبار رو بعد اینهمه سال هایلایت کنم، البته متاسفانه به دلایلی احتمال اینکه دیگه موهام رو کراتین نکنم هست و شاید اگر زودتر به این نتیجه میرسیدم، موهام رو رنگ معمولی میکردم و دیگه هایلایت نمیکردم، نمیگم بد شده، به نظرم خوبه، اما خب من عاشق موهای مشکی یا با رنگهای تیره هستم و به صورتم به نظرم خیلی بیشتر میاد... وقت کراتینم همین 5 شنبه هست اما به دلایلی که نوشتنش چندان ضرورتی نداره، شاید منصرف بشم و انجام ندم و مثلا بذارم برای سال بعد و تموم شدن ماه رمضان...البته بیعانه دادم و هنوز کنسل نکردم، تا فردا تصمیمم رو میگیرم و اگر نخواستم انجام بدم کنسل میکنم، حالا یا بیعانه رو میگیرم یا نمیگیرم دیگه.... وقت کاشت مژه و کاشت ناخن و اصلاح و ابرو هم دارم که باید واسه اونا هم برم، بچه ها پیش سامان میمونند، برای هایلایت هم نه ساعت تمام بچه ها پیش سامان موندند! اصلا کلافه و خسته شده بودم! چقدر تمام این خدمات گرون هستند، البته اینکه من دارم اینکارها رو میکنم ربط زیادی به عید نداره، بیشتر از اون جهت که تا وقتی دورکار هستم میتونم چنین کارهایی بکنم (محل کارم ایراد میگیرند) و خب عید هم هست و اینم دلیل خوبیه، اما خب مثلا اگر دورکار نبودم به جز هایلایت و کراتین، کار دیگه ای نمیکردم....

+++++ برای عید هم همچنان نمیدونم میریم رشت نمیریم؟ البته رفتن رو احتمالا بریم اما اینکه با توجه به جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینکه چه تاریخی بریم و برنامه کاری من و سامان چطوره اصلا مشخص نیست. امیدوارم زودتر برناممون مشخص بشه. نامه دورکاری سه ماهه اول سال بعد رو به معاون مدیر کل دادم و به نظر میرسه کم و بیش موافقند اما باز همه چی منوط میشه به اینکه سال بعد، قانون دورکاری در اداره همچنان پابرجا باشه و کم و کیفش چطور باشه، توکل به خدا، امیدوارم هر چی خیر من و بچه ها هست اتفاق بیفته.

+++++ مریم خواهرم مشکلاتی با همسرش داره و بابتش خیلی ناراحتم،  پستم طولانی شده و دیگه وقت نمیشه بنویسم، دلم میخواست با عشق و خوشی زندگی میکردند، با وجود همه مشکلاتی که با خواهرم داشتم، دلم خیلی براش میسوزه.... حقش بهتر از اینا بود، امیدوارم خدا خودش کمکش کنه، خواهرم رضوانه و نینی روشا رو هم خیلی وقته ندیدم، دلم برای روشا خواهرزادم خیلی تنگ شده، ماشالا خیلی زیباتر شده، دیشب رضوانه عکسش رو با لباسی که من بهش داده بودم برام فرستاد و دوباره بابت لباسهای نویی که برای نیلا بودند و حتی یکبار هم استفاده نشده بودند، تشکر کرد...امیدوارم بین اینهمه کارها، بتونم قبل عید، یکبار هر دو تا خواهرها و بچه هاشون و البته مادرم رو ببینم.

++++++ الان که دارم این نوشته رو تمام میکنم، باید بگم بعد مدتها دیشب جر و بحث بدی با سامان داشتیم، گذاشت از خونه رفت بیرون و اتفاقا منم استقبال کردم و یکم با گوشیم ور رفتم و بدون عذاب وجدان گرفتم خوابیدم تا صبح!  البته بماند که نویان همش بیدار میشد و نذاشت درست و حسابی بخوابم! حالا یکساعت قبل این دعوا بغلم کرده بود و داشت موها و صورتم رو نوازش میکرد و میگفت تو خیلی برای این زندگی زحمت میکشی و من هیچکاری برات نتونستم بکنم و ایشالا خدا اجرت رو بده و خدا پدرت رو بیامرزه و تو خیلی خوبی و من نمیتونم  برات جبران کنم و خیلی ادم بی مصرفی هستم و منو ببخش، یکساعت بعد سر یه موضوع بیخودی مربوط به تصادفهای قبلی ماشین عصبانی شد و داد و بیداد کرد و ناسزا گفت و حرف خونه کوچیکه رو دوباره پیش کشید و خب منم چند برابر جوابش رو دادم، اونم گذاشت رفت و صبح هم پیام داد که از این به بعد شبها برای اینکه بچه ها بیقراری نکنند میام خونه و وقتی خوابیدند میرم و  تو ماشین میخوابم و وقتی خونه کوچیکه مستاجرش بلند شد، میرم اونجا!تو خونه هم به جز آب چیزی نمیخورم! از فردا هم دیگه سر این کار نمیرم! منم جواب دادم باشه هر طور راحتی و تصمیم با خودته! خیلی ریلکس طور!

امروز به خاطر اینکه اداره بهمون سبد کالای ماه رمضان و آجیل میده، مجبور شدم باهاش صحبت کنم که بره و تحویل بگیره، وگرنه تا شب هیچ کاری باهاش نداشتم! البته میدونم همین الان هم پشیمونه از حرفها و رفتارش، اما برام مهم نیست....چندهفته ای بود بحث و دعوای اینطوری نداشتیم! بلد نیست عصبانیتش رو کنترل کنه، منم البته خیلی بد عصبانی میشم اما خب حداقل اغلب موارد، شروع فریاد و عصبانیت با اونه و من ادامه دهنده هستم...البته انصاف داشته باشم منم یکم زیادی غر میزنم خسته که میشم. این چند وقت هم که خیلی زیاد کار کردم و حسابی از خودم انرژی گذاشتم، ،هم کار خونه هم بچه ها هم کارهای بیرون، تمام بدنم درد میکنه و طبیعیه که بیشتر از قبل کلافه باشم، اما خب بازم حس خوبیه وقتی میبینی خونه زندگیت یکم مرتب شده.  به هر حال روزهای آینده با هم سرسنگین و در حال جنگ خواهیم بود! طفلک بچه ها!

پس فردا روز اول ماه مبارک رمضان هست و من به روال تمام این سالها، هر روز روزه میگیرم، میدونم با وجود بچه ها سخته، اما خب روزه داری در عین حال حس خوبی بهم میده، خدا خودش بهم قوتش رو بده که امسال هم بتونم همه روزه هام رو بگیرم، البته اگر بریم رشت یا سمنان، طبیعتاً اون روزها رو روزه نمیگیرم...امیدوارم باقی کارهای مربوط به تمیزکاری خونه تو همین دو روز انجام بشه و با زبون روزه نخواسته باشه کار اضافه ای بکنم، خدا رو شکر این سبد کالا هم اقلام خوبی توش داره... منو تا نود درصد از خرید برای ماه رمضان و حتی عید بینیاز میکنه، بخصوص که گوشت هم توش هست، الهی هزار بار شکر.

من دیگه برم... شرمنده که گاهی پیامها رو انقدر دیر پاسخ میدم عزیزانم، این بچه ها نمیذارند من چند دقیقه با خیال راحت لپ تاپ یا گوشی دستم بگیرم و شبها هم انقدر دیر میخوابند که حتی اون موقع هم از خستگی نمیتونم بیدار بشینم و پیام ها رو جواب بدم یا پست بنویسم، وگرنه ترجیح میدادم زود به زود پست بذارم اما کوتاهتر بنویسم.

من برم که به احتمال زیاد امشب یه سر به مادرم بزنم که نخواسته باشه برای ماه رمضان که روزست، مزاحمش بشم. تا بعد عزیزانم 

این دفعه حرف زیادی برای گفتن ندارم، همون همیشگیها و تکراریا.

یه خورده سردرگمم، همیشه ماه اسفند که میرسه با فکرکردن به حجم کارهای زیاد و نداشتن فرد مطمئنی که به من در نگهداری بچه ها کمک کنه که برم بیرون و به کارهام برسم، بهم اضطراب میده، نه آدمیم که از قید انجام کارها خودم رو رها کنم  و انجامشون ندم، نه اینکه به راحتی شرایط انجامشون رو دارم، دلم میخواد یکم بیخیالتر باشم اما نمیتونم، با اینکه ماه اسفند رو خیلی دوست دارم و 29 اسفند هم روز تولدم هست (البته شناسنامم اول فروردینه) اما تیک زدن کارهایی که باید انجام بشه، هر کدوم با یه جور سختی همراهه، اما خب آخر سال و مثلا آخر اسفند از اینکه با وجود همه این سختیها، تونستم با برنامه ریزی، کارها رو به سرانجام برسونم حس خوبی میگیرم، تازه به نظرم امسال نسبت به دو سه سال قبل، حجم کارهام خیلی کمتره، هم اینکه هر روز سر کار نمیرم و این خودش کلی دستم رو بازتر میذاره، هم اینکه مثلا باردار نیستم که فکر زایمان و آزمایشها و سونو و همزمان با اون کارهای اداره و خونه تکونی و ... باشم (مثل فروردین سال 1401 که نویان به دنیا اومد و همه این کارها باید همزمان انجام میشد و از دو ماه قبلترش درگیر بودم).

الان سختترین قسمت کار، تمیزکردن این خونه و زندگی شلختست که با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پای آدم هستند کار خیلی سختیه! البته اینکه انرژی و جون کافی هم برای کارهای سخت خونه ندارم یه بخش دیگه ماجراست، از طرفی با وسواسی که دارم زیاد علاقه ای به گرفتن کارگر ندارم، با وجود اینکه سامان میگه کارگر بگیر و هزینش رو میدم اما فکر میکنم خودم بیشتر از هر کسی به کارهای خونه و زندگیم مسلطم و نهایتا مثلا کارگر بتونه دیوارها رو تمیز کنه یا حموم و دستشویی و دیوارهاش رو مثلاً نظافت کنه یا... که خب همونم چون وسواس دارم ترجیح میدم خودم انجام بدم و خلاصه آخرین باری که کارگر گرفتم قبل کرونا بود، ازش راضی بودم، اون موقع تصمیم داشتم هر ماه بگم بیاد اما بعد کرونا شد و منم شمارش رو گم کردم و بعد اون هم نتونستم به فرد دیگه ای اعتماد کنم... من حتی تو بارداری هم خودم همه کارها رو کردم! البته الان فکر میکنم حماقت محض بود و میتونست خیلی خطرناک باشه، اما خب به سختی انجام میدادم و موقع تولد نویان، خونه و زندگیم خیلی قشنگ شده بود، بخصوص که مبل و لوستر و یه سری چیزای دیگه هم خریده بودم و وسیله های اضافی رو رد کرده بودم و خدایی خیلی تو روحیم اثر مثبتی داشت، اون سال عید حس و حالم خوب بود، مادرشوهرم اینا هم موقع سال تحویل اومده بودند تهران و من حسابی خوشحال بودم، یکم استرس زایمان رو داشتم اما همونم یه ذوق خاصی تو دلم انداخته بود.

الان هم همش میگم بیخیال تمیزی خونه و زندگی بشم بخصوص که بچه ها به زور یک هفته میذارند خونه تمیز بمونه اما باز دلم نمیاد! تازه خدا رو چه دیدی، شاید لطف خدا شامل حالمون شد و سال بعد از اینجا بلند شدیم و نیازی به اینهمه نظافت نباشه، تازه خونه ما تقریبا ایام عید هیچکس نمیاد، بعد تعطیلات فروردین مادرم و دو تا خواهرهام میان و تمام، گاهی به ندرت یکی دو تا از همسایه های سابق و فعلی هم میان، با همه اینا دلم نمیاد امسال بیخیال بشم... منم کلا زیاد اهل بشور و بساب نیستم و طبیعیه که خونمون با وجود دو تا بچه کلی تمیزکاری بخواد، کلی وسایل اضافه که باید سر و سامون بدم. حالا از ده اسفند به بعد ذره ذره یه کارهایی میکنم، صبح ساعت هفت ساعت میذارم و بیدار میشم و تا موقع بیدار شدن بچه ها هر روز بخشی از کارها رو انجام میدم، چون وقتی که بیدار بشن عملاً نمیشه کار خاصی کرد، البته زیاد هم وسواس نشون نمیدم و سعی میکنم سرسری تر از سالهای پیش کار کنم، یه سری شستنی ها رو هم میدم خشکشویی و باقی کارها رو ذره ذره و سرسری تر از سالهای قبل انجام میدم. برای خونه هم برعکس سالهای قبل که اسفندماه وسایل و خرت و پرت های زیادی میخریدم چیز خاصی نیاز ندارم و این چند وقت اخیر هر چی لازم بوده خریدم، مهم‌ترینش همین سرخکن بدون روغن یا همون هواپز... البته تو فکر ماشین ظرفشویی رومیزی هم هستم اما تو اولویت‌هام نیست بخصوص که جای کافی هم ندارم. 

++++ هشت اسفند باید برم سر کار و با مدیر و معاونش جلسه داشته باشم، گزارش کار بدم و به امید خدا درخواستم برای دورکاری سال بعد رو مطرح کنم، انشالله که بازم با من راه بیان و بتونم یه مدت دیگه کنار بچه ها باشم.توکلم به خداست. همون روز هم قراره با کمک یکی از همکارهام یه سری آزمون انلاین ضمن خدمت بدم و یه سری کارهای اداریم رو هم به سرانجام برسونم... خدا کنه هشتم اسفند که میرم دیگه ازم نخوان تا آخر سال برم اداره. البته خودم فکر میکنم بابت کارهای شخصی و اداری باید یکبار دیگه غیر همون هشت اسفند برم اداره، اما اینکه بابت دادن گزارش کار باشه، ترجیح میدم ازم نخوان دیگه، اگرم خواستند که مهم نیست، انجام میدم و تحویل میدم، فقط شاید کمی بهم فشار بیاد بین این کارهای آخر سال...

بچه ها هر دو تا کفش میخوان و نویان هم لباس عید، البته ما عید جای خاصی نمیریم، بخصوص که مادرشوهرم اثاث کشی داره، هنوز مشخص نیست اثاث کشی قبل عید باشه یا بعدش، احتمال بعد عید بیشتره ولی بازم مشخص نیست و تا آخر سال معلوم میشه، اما ما به احتمال زیاد در حد دو سه روز هم باشه رشت میریم، اما اینکه مثلا اونجا بریم عید دیدنی اقوام یا مثلاً اقوام همسر طبق روال سالهای قبل به خونه مادرشوهرم سر بزنند بابت همین جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینا، خیلی کمه، برای همین به نظرم لازم نباشه برای خودم مانتو و لباس عید خاصی بخرم، اما کیف و کفش خیلی وقته لازم دارم و همش خریدش رو عقب انداختم و با قبلیها سر کردم! برای بچه ها تو این چندماه چنددست لباس تو خونه ای خریدم و برای عید نیلا هم دو تا پیراهن شیک حدود یکی دو ماه قبل گرفتم، همین چند روز قبل هم یه ست  بلوز و شلوار جین و سارافن سفید از اینستاگرام به قیمت خوب سفارش دادم... حتی لباسهای سال قبلی که گرفتم هم دو دستش کاملاً نو هستند، اما باید براشون دنبال کفش و برای نویان دنبال شلوار جین باشم... سامان هم کفش و شلوار میخواد و یه تیشرت و یه پیراهن و لباس زیر، البته همسر زیاد حوصله خرید کردن نداره و همش میگه منو ول کن چیزی نمیخوام، احتمالا باید مثل سالهای قبل تنهایی برم خرید، بچه ها رو بذارم پیشش و برم، البته به جز کفش که باید خود بچه ها باشند... همون کفش رو هم هر سری میخرم و به فروشنده میسپارم اگر اندازه نباشه تعویض میکنم، حتی برای سامان هم همینطوری خودم کفش و لباس میخرم و مثلا به فروشنده میگم سایزش مناسب نباشه تعویض میکنم ...اغلب البته خوب از آب درمیاد.

یکی از کارهام هم همین رفتن به آرایشگاه و کارهای زیبایی هست و البته کارهای پوستی که میخوام پیش دکتر پوست آخر همین هفته انجام بدم، امیدوارم سامان همکاری کنه و بتونم به همش برسم، البته خداییش همسرم اینجور وقتها هوام رو داره اما خب نگهداشتن طولانی مدت بچه ها برای هیچ مردی راحت نیست، بازم سامان خوب همکاری میکنه...

++++ دیشب هم رفتیم خونه همسایه سابق برای عرض تسلیت فوت برادرش. موقع فوت پدرم، بنده های خدا برام بنر زده بودند روی ساختمان و دیدنمون اومدند، خیلی برام ارزش و احترام قائل شدند، منم وظیفه دونستم برم بهش سر بزنم، بعد یکی دو سال بود که میدیدمشون، البته تلفنی هر چند وقت یکبار در ارتباط بودیم، نوه این خانم همسایه از نویان من فقط یک هفته بزرگتره، البته خود این خانم فکر میکنم 50 و خورده ای ساله باشه و به شدت معاشرتی و اجتماعی ... دختر و نوش نبودند و من دلم میخواست میدیدمشون، حالا قرار شده یه سری دیگه اونا بیان منزل ما همراه دختر و داماد و همین نوه، شایدم دوباره به ما گفتند بریم نمیدونم. این خانم همسایه و خانوادش معمولا علاقه دارند برای وعده غذایی برن جایی و حتی وقتی برای تسلیت فوت پدرم اومدند منزلمون، برای شام موندند... درحالیکه من به شدت تو این زمینه ملاحظه میکنم و دلم نمیخواد برای شام یا ناهار به کسی زحمت بدم، دیشب هم این خانم خیلی اصرار کرد برای شام بریم خونشون، اما من قبول نکردم و گفتم فقط برای عرض تسلیت میام و یکساعت بعد شام بهتون سر میزنیم و بیشتر از اون مزاحم نمیشیم.

 من عاشق دورهمی و مهمانی هستم اما چون خیلی سخت میگیرم و وسواس دارم، اغلب معذب میشم و  بعد مهمونی دادن یا حتی مهمونی رفتن خودمون حسابی خسته میشم و قشنگ تا دو روز نیاز به استراحت دارم!، برای همین از رفت و آمد خیلی زیادی هم استقبال نمیکنم اما در حد همین ماهی یک بار یا دو ماه یکبار با افرادی که باهاشون راحتم به نظرم خیلی خوبه که خب متاسفانه چنین افرادی که خیلی باهاشون راحت و بی رودربایستی باشم تو زندگیم وجود خارجی ندارند! البته شاید بخشیش تقصیر همین سختگیریهای خودم باشه.

++++ راستی دو اسفند ماه تولد 39 سالگی همسر بود، همسر یکسال از من کوچیکتره و ما هر دو متولد اسفند ماه هستیم. من برای روز مرد بهش مبلغی پول به عنوان هدیه داده بودم، خودش شب قبل تولدش که بغلش کردم و بوسیدمش و بهش تبریک گفتم، حسابی سفارش کرد که اصلا براش امسال چیزی نگیرم و پولی براش نریزم، خب من تصمیم داشتم بهش برای تولدش هم مبلغی پول بدم که بیشتر از هر چیزی الان بهش نیاز داره، دیگه انقدر که گفت چیزی برام نریز و هدیه ای نگیر و ازت انتظاری ندارم و تو هدیه هات رو خیلی بیشتر از حدی هم که لازمه دادی، دیگه منم  به حرفش احترام گذاشتم و بیخیال واریز پول به عنوان کادوی تولدش شدم، چون خب از طرفی تصمیم دارم مثلا برای عید، براش از طرف خودم شلوار یا کفش هم بگیرم و سه ماه پیش برای تولد نیلا هم باز براش یکی دو تا لباس و چیزای دیگه خریده بودم... خلاصه که به حرفش گوش کردم و جداگانه چیزی براش واریز نکردم، فقط به سمانه ، دوست و همسایمون پیام دادم که سر راهش موقع برگشتن از سر کار، برام یه کیک کوچیک بگیره (با بچه ها نمیشد برم بیرون)، اونم کیک رو گرفت و شب که سامان رسید با بچه ها مثلا سورپرایزش کردیم و حسابی دست زدیم و خندیدیم و رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم، یکی از انگیزه هام هم جدا از خود سامان، این بود که نیلا به مناسبتهایی مثل تولد پدرش و ... اهمیت بده بخصوص که تازه با مفاهیم اینطوری داره آشنا میشه. دیگه ما حتی حتی لباس درست و حسابی هم نپوشیدیم و برنامه خاص و ویژه ای هم نداشتیم، اما به درخواست نیلا، یکی از دیوارها رو تزیین الکی کردم و از اونجا که نیلا همش میگفت برای بابا کادو چی گرفتی، پا شدم رفتم چند تا از جوراب نو هایی که تازه براش گرفته بودیم و یه شارژر موبایل فندکی داخل ماشین که اونم نو بود، رو الکی کادو کردم و همراه کیک تولد، به باباش دادم که خیال نیلا خانم هم راحت بشه، آخه ولکن نبود! نیلا هم قول داد فردای اون شب، کادوی تولد برای باباش یه نقاشی بکشه! البته نیلا اصرار میکرد برای باباش هم مثل خودش بریم خانه بازی  جشن تولد بگیریم!  کلی باهاش صحبت کردم و روش کار کردم تا بیخیال شد! خانم درخواست برف شادی هم داشت که روی سر باباش بریزیم که تو خونه نداشتیم! این شد که نیلا خانم رفت یه برگه کاغذ از دفتر نقاشیش کند و خورد خوردش کرد که مثلاً برف شادیه و باباش میچرخید و میریخت سر باباش و بچه ها جیغ میزدند و تولد مبارک میخوندند و حسابی خوشحال بودند، من و سامان هم برای دلخوشی بچه ها میرقصیدیم و سامان مثلاً بغلم میکرد و بلندم میکرد و منو میچرخوند که بچه ها خوش باشند! من حتی یادم رفته بود شمع همراه کیک بخرم و نیلا هم گیر داده بود بابا باید شمع کیک فوت کنه! دیگه سامان رفت فندکش رو آورد و مثلا روی کیک گذاشت و آرزو کرد و خاموشش کرد و بچه ها هم چند بار فندک روشن رو فوت کردند که خاموش  بشه و با همون کلی سرگرم شدند! نیلا هم کیک تولد رو دستش گرفت و مثلا باهاش یکم رقصید ( رقص بلد نیست فقط چرخید ) و به باباش کمک کرد کیک رو ببره! جشن خیلی مسخره ای بود اما مهم این بود به نیلا و نویان تو همون یکساعت کلی خوش گذشت... البته سامان هم بابت همین جشن کوچیک کلی ازم تشکر کرد که به یادش بودم. البته روز تولدش هم براش اینستاگرام یه پست گذاشتم و همون هم بهش کلی حس خوب داده بود، بماند که دلش میخواست کپشن رو با آب و تاب بیشتری مینوشتم(تو حرفاش اشاره کوچیکی کرد) اما خب منم بابت حضور یه سری اقوام تو پیجم و شناختی که از روحیاتشون داشتم دلم نمیخواست مثلا خیلی عاشقانه طور براش بنویسم (نه که خیلی هم دعوا مرافعه نداریم ما) یه متن خیلی سنگین و رنگین و موقرانه براش نوشتم و آخرش هم نوشتم از طرف من، نیلا و نویان! این بود خاطره تولد 39 سالگی همسر!

راستش حرف خاص و ویژه ای برای گفتن نداشتم، نمیخواستم چیزی بنویسم اما خب گفتم بهتره از همین روزمرگیها هم چند کلامی بنویسم که البته یه جورایی تکرار مکررات پست قبلی بود. یه خورده برنامه هام برای تعیطلات عید مبهمه و تکلیف ندارم، امیدوارم ذره ذره که به آخر سال نزدیک میشیم، تکلیف همه چیز مشخص بشه و از طرفی من هم بتونم به همه کارهام با دل خوش برسم و بچه ها هم همکاری کنند. 

همینا دیگه، برم که بچه ها بیدار شدند و حسابی دارند از سرو کولم بالا میرن...

آیدای عزیزم به یادتم و از ته دلم برات دعا میکنم، مطمئنم مشکلت به زودی زود حل میشه، فقط صبوری کن و آرامشت رو حفظ کن. 

امیدوارم حال دل همه دوستانم این هفته های آخر سال خوب باشه، جیبشون پرپول و دلشون شاد باشه :) عید همگی هم مبارک

گزارشی از این چند روز اخیر...

این مدت زیاد حال و حوصله ای برای نوشتن نداشتم

اتفاق خاص  و ویژه ای هم نیفتاده بود که قابل گفتن باشه، اما خب دلیل اصلی کمرنگ شدنم این موضوع هم نبود چون من اغلب اوقات زندگی خیلی پرهیجان و پر از اتفاقات جالبی ندارم و همیشه هم از همین روزمرگیها نوشتم...

اما خب  گاهی سرم با بچه ها و کار خونه و مریض شدن های گاه و بیگاه نویان و دغدغه های ریز و درشت زندگی خیلی شلوغ میشه و بعضی وقتها اصلا دل و دماغ نوشتن نیست یا گاهی حتی فکر میکنی چه چیزهای بی اهمیتی مینویسی و چقدر مگه اینا برای بقیه مهمه و اصلا که چی بشه اینا رو مینویسی و....

بگذریم، یه گزارشی بدم از این دو هفته ای که ننوشتم، بماند که چیز قابل عرضی هم نیست، اما مطمئنم همون هم طبق روال همیشه، یه پست طولانی میشه آخرش. 

+++++++ بالاخره ضامن دوست و همکارم شدم، کلی ماجرا داشتم سر همین ضمانت، اما راستش الان صحبت کردن ازش هم اذیتم میکنه، حتی ترجیح میدم شما دوستان عزیزم هم  دیگه بهم نگید نباید اینکارو میکردی و... به هر حال انجام شده و تمام شد رفت! واقعا تو کار انجام شده قرار گرفته بودم و اگر انجامش نمیدادم، شاید از بار یه ضمانت بزرگ خلاص میشدم اما احتمال اینکه رابطم با همکار و هم اتاقیم برای همیشه به هم بخوره و با اینکه تو یه اتاقیم همیشه معذب باشم، یا اینکه بعدها خودم هم نتونم در عالم همکاری، درخواست یا کاری ازش داشته باشم زیاد بود...

این همکارم خانم 54 ساله ای هست که از همسرش سالهاست جدا شده و یه پسر 31 ساله داره، خانم زیبایی هست که اصلا چهره و روحیات پرشورش به سنش نمیخوره. الان هشت و نیم ساله همکار هستیم، جشن عروسی من و تولد نیلا هم دعوت بود و سر  به دنیا اومدن هر دو بچه ها هم همراه با دو تا دیگه از همکاران اومد منزلمون دیدن بچه ها، خانم بدی نیست اما خب یه مقداری زود عصبانی میشه و واکنش نشون میده، متوجه شدم با رئیس و معاون بانک سر همین وام چندباری بدجور دعوا کرده و حتی تهدیدشون کرده که به بازرسی شکایت میکنه! و پرسنل بانک کاملاً از دستش ناراحت و عاصی شده بودند!

قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی 5 شنبه پیش برای ضمانت این خانم رفتم، (بماند که چقدر تا لحظه آخر تلاش کردم بلکه کنسل بشه و نگرانیهام رو بهش گفتم اما خب بازم تاکید داشت مشکلات احتمالی رو برای وام سال بعد خودم حل میکنه) هم رئیس و هم معاون بانک با روشهای غیر متعارف و حتی غیرقانونی تلاش کردند منو از ضمانت این خانم منصرف کنند! از اون جهت میگم  غیر متعارف چون مثلا مسئولین بانک که نباید به کسی که ضامن شده بیان و بگن مطمئنی میخوای ضمانت این مبلغ رو قبول کنی؟ مبلغش بالاست ها، بهتره احساسی برخورد نکنی! یا مثلا ازم بپرسند این خانم رو چقدر میشناسی و ازش مطمئنی؟ هنوز امضایی نکردی و اگر بخوای میتونی منصرف بشی! دقیقا همینا رو گفتند و نهایت تلاششون رو کردند که من ضامن نشم. به من گفتند ما شما رو ضامن اصلی میدونیم چون ضامن دیگه این خانم 60 سالشه و به زودی در حال بازنشسته شدن هست و اگر مشکلی برای پرداخت وام این خانم پیش بیاد طرف حساب ما شمایید!

همون موقع از لحن و گفتارشون فهمیدم به دلیل مشاجراتی که این خانم با مسئولین بانک داشته و تهدید به شکایت و .... اینا باهاش زاویه زیادی پیدا کردند و دارند تلاش میکنند هر طور هست این وام رو بهش ندند... من بهشون گفتم راجب اینکه این خانم اقساط رو بده شکی ندارم و سالهاست با هم همکاریم و ازش شناخت دارم، اما نگرانیم بابت ضمانت سال آینده خودم برای گرفتن اوراق مسکن هست (حدود 560 تومن) و اینکه مبادا بابت این ضمانت، اون قضیه  وام خودم به مشکل بخوره، معاون بانک میگفت فکر کردی اگر به مشکل بخوری، ایشون صددرصد کمک میکنه، مردم خرشون از پل میگذره بیخیال بقیه میشند و.... عوض کردن ضامن هم اونطور که فکر میکنی نیست و کلی دنگ و فنگ داره و ... آخرشم گفت بازم فکراتو بکن، مبلغ وام بالاست و هنوز اتفاقی نیفتاده احساسی تصمیم نگیر! حالا نه من این افراد رو دیده بودم نه اونا من و طبیعیه که از روی دلسوزی برای من نمیگفتند، ولی خب با اینکه من میدونستم معاون بانک این حرفها رو بابت دعوایی که با این خانم داشته میزنه اما ته تهش بازم نگرانیهام بیشتر شد و ته دلم دوباره خالی شد، آخه خیلی سعی کرده بودم به این قضیه فکر نکنم دیگه...از بانک اومدم بیرون و زنگ زدم به همکارم و غیر مستقیم یه جوری که ناراحت نشه گفتم معاون بانک اینطوری میگه و من میدونم بابت دعوایی که باهاشون کردی این حرفها رو میزنه، درواقع میخواستم حرف معاون رو بهش رسونده باشم که این خانم، نگرانیهای خود من رو از زبان معاون بانک متوجه بشه و حرفهایی بزنه و منو مطمئن کنه که مشکلی پیش نمیاد و از طرفی بدونه چقدر مهمه که اقساط بانک رو به موقع بده، حتی بهش گفتم این آقا میگه هیچ معلوم نیست برای وام سال بعد شما مشکلی پیش نیاد و این خانم اون وقت بتونه کمکی به شما بکنه و .... درواقع حرفهای خودم رو هم به این طریق به گوشش رسوندم، پرسید مرضیه تو به من اعتماد داری یا نه؟ میدونی من این قسطها رو به موقع میدم و به من مطمئنی؟ آخرش میخوای ضامن بشی یا نه و یه حالت ناراحتی و عصبی بودن تو صداش بود آخه برای گرفتن این وام خیلی به دردسر هم افتاده بود، بهش گفتم به تو اعتماد دارم اما نگران وام سال بعد خودم هستم و ... گفت اون رو که قبلاً گفتم و حرف زدیم که من اگر مشکلی پیش بیاد به وقتش حل میکنم، ضامن جدید میبرم و تو رو آزاد میکنم و ....اصلا نباید اجازه بدی معاون و رئیس بانک باهات حرف بزنند و ... کارشون قانونی نیست و باید قاطعانه جوابشون رو بدی! بگو منو میشناسی و به من اعتماد داری و نگران نیستی! نذار به حرف بگیرنت! گفت کارشون خارج از مقررات هست و من وامم رو بگیرم اینها رو پیگیری میکنم! البته حساب کنیم راست هم میگفت، معاون و رئیس بانک نباید ضامنی که مراجعه کرده برای امضای مدارک و مشکل ضمانت از جهت حقوقی هم نداره به صحبت بگیرند و بخوان منصرفش کنند بابت ضمانت کردن! این کار اصلا متعارف نیست! یکی اومده ضامن بشه، اگر مشکلی از جهت قانونی نداره، شما فقط باید مدارک رو بدی بهش و تمام! درواقع از لج این خانم و دعواهایی که کرده بود میخواستند سنگ اندازی کنند و خب انگار زورشون هم میومد هفصد تومن وام بدن به این خانم! دیگه من هر کار کردم بلکه خود این خانم از خیر من بگذره و دنبال ضامن دیگه ای بره، نشد که نشد! آخرش به سامان که یه جا نزدیک بانک پارک کرده بود، (سامان منو برده بود) زنگ زدم و گفتم سامان مسئولان بانک اینطوری میگن، این خانم اینطوری میگه، من نه راه پس دارم و نه راه پیش! سامان هم گفت آره دیگه، از اول نباید به تو میگفت و ایکاش بیخیال تو میشد! کاش قید تو رو میزد، اما از طرفی هم یه عمر همکارید و چاره ای هم نیست، انجامش بده بره!!!

خلاصه برگشتم تو بانک و گفتم لطفا مدارک رو بیارید امضا کنم ....امیدشون ناامید شد، فکر میکردند شاید منصرف شده باشم، آخرش با یه حالت بدی ازم پرسیدند شما چند سال سابقه هستید و قراردادتون چطوریه و استخدام رسمی هستید یا نه (حالا همه اینا رو کاملا از قبل میدونستند و همه مدارک و مشخصات من رو کاملا بررسی کرده بودند) آخرش هم وقتی دیدند هیچکاری نمیتونند بکنند و من تصمیم گرفتم امضا کنم و ضامن یشم گفتند، باید چک بدید! گفتم اولا من چک ندارم دوماً مگه ضامن چک میده؟ من خیلی جاها ضامن شدم بانک از ضامنین چک نمیگیره که! رئیس بانک با یه لحن عصبی گفت اون برای مبالغ کم هست نه این مبلغ! گفتم هر چقدر هم که مبلغش باشه ضامن که چک نمیده، این خانم اومده بیشتر از مبلغ وامی که میگیره به شما سفته داده من و ضامن دیگش هم امضا کردیم پایین سفته ها رو، دیگه چک چرا باید بدم!  الان ضامن دیگش هم به شما چک داده؟ گفتند از اون هم باید بگیریم! (همش سنگ اندازی بود)، بعد گفتند اگر چک ندارید، پس باید حساب جاری باز کنید گفتم من اینجا دو تا حساب مختلف تو همین بانک دارم چرا باید حساب جدید باز کنم؟ بچه هام تنها خونه هستند و اصلا هیچ فرصتی ندارم (صبح زود رفته بودیم و بچه ها خواب عمیق بودند، به همسایمون سپردم حواسش به خونمون باشه که با سامان نیم ساعته بریم امضا کنم و برگردم، در واقع پیشنهاد سامان بود خودش منو ببره و برگردونه)...دیگه گفتم ببخشید من اصلاً فرصت ندارم ، با خود این خانم اگر مشکلی هست مطرح کنید و از بانک اومدم بیرون، بعد امضا  و تو راه برگشت به خونه هم مجددا به همکارم زنگ زدم و بصوت غیر مستقیم تاکید کردم که حواسش باشه قسطهاش یک روز هم دیر نشه چون بانک روش حساس شده و دنبال بهانه هستند و اینکه من سال بعد باید دنبال وام خودم باشم و مبادا مشکلی پیش بیاد ..... به خدا با اینهمه دغدغه ای که من مطرح کرده بودم، شاید اگر من بودم میگفتم پس ولش کن دنبال ضامن دیگه ای میرم اما خب آخرش هر چی میگفتم یه جوری میگفت من حلش میکنم و اگر مشکلی پیش بیاد، ضامن جدید به جای تو میبرم و بذار مشکل پسر من حل بشه و ... هی.... کاش اصلا سراغ من نمیومد! به هر حال این کار انجام شد، امیدوارم هرگز مشکلی پیش نیاد، این خانم حقوق کافی داره و اقساطش رو میده و بدحساب نیست اما میشناسمش، گاهی حواسپرتی داره و ممکنه مثلا سه چهار روز دیرتر بشه، بهش تاکید کردم در همین حد هم نذاره دیر بشه و بانک دنبال بهانه هست که به اون یا ضامن گیر بده! و اینکه حواسش به وام خودم سال آینده باشه و ....

اینم از این! ایکاش که از اول به من رو نمینداخت، به هر حال اون میدونست من شرایط ضامن شدن رو از جهت قوانین دارم، نمیشد بگم مثلا سقف ضمانتم پره، فقط به عنوان بهانه، وام سال بعد خودم رو مطرح کردم و بهش گفتم با توجه به مبلغ بالاش دیگه نمیتونم ضامن کس دیگه ای از خانواده خودم و ... بشم که در هر مورد گفت مشکلی پیش بیاد درستش میکنیم و .... عملا کاری ازم برنمیومد، یه سری دوستان اینجا بهم گفتند بگو همسرم راضی نیست اما خب این خانم و سامان شماره تلفن هم رو دارند و چندباری با هم تلفنی حرف زدند و یکی دو باری بابت یه سری کارها، این خانم با سامان ارتباط گرفته، حتی پیج اینستاگرام هم رو دارند و بارها این خانم از سامان تعریف کرده و .... عملا این گزینه هم قابل انجام نبود، شاید اگر غریبه بودند، میشد اینکارو کرد...

به هر حال من مجبور شدم اینکارو انجام بدم، خب اگر این خانم قسطها رو به موقع بده مشکلی پیش نمیاد، اما به هر حال ته دلم یه سری نگرانیها دارم، هم بابت وام سال بعد خودم (البته زنگ زدم ادارمون گفت برای وام خودت بهت کسر از حقوق میدیم، اما به جز اون دیگه نمیدیم، امیدوارم تا اون وقت سر حرفشون باشند) هم بابت اینکه به هر شکلی ارتباطم با این خانم قطع بشه، مثلا بازنشسته بشه یا مهاجرت کنه و نتونم باهاش در ارتباط باشم و .... دیگه توکل به خدا، بیشتر از این کاری ازم برنمیومد، نمیشد بگم نمیخوام ضامنت بشم که.... به خدا ته دلم هم مشکلی نداشتم و دلم میخواست کمک کنم و تا جایی که بشه و کاری ازم بربیاد به همه کمک میکنم (بماند که ازش دلخور بودم بابت همون قضیه اینستاگرام) اما خب نگرانیم بابت آینده و وام خودم و مسائل دیگه هم بود، به هر حال مبلغ بالایی بود و نگرانی هم داشت...به هر حال گذشت، ممنون میشم از دوستان عزیزم که الان که کار تموم شده، به من نگید اشتباه کردی و باید بهانه میاوردی و قبول نمیکردی و .. چون فقط نگرانیهام بیشتر میشه و بیشتر اذیت میشم...من به هر راهی متوسل شدم و نشد، انشالله که تهش خیر باشه و خدا هم هوای من رو داشته باشه...

اینم از قضیه ضمانت که باید اینجا مینوشتم...بگذریم از این موضوع! نوشتنش هم عصبیم کرد!

+++++++  بالاخره سرخ کن بدون روغن خریدم، مارک گوسونیک 9 لیتری دوقلو یعنی دو تا مخزن 5/4 لیتری، این مدت هم که نبودم بخشیش بابت تحقیق برای خرید سرخ کن و سفارش دادن و بعدش هم یادگیری کارکردن باهاش بود که برای هر دو مرحله کلی وقت اختصاص دادم و وسواس نشون دادم! یه سرگرمی جدید شده بود برام، قیمتش به نسبت خیلی برندهای مطرح مثل فیلیپس و کن وود و دلونگی و نینجا ارزونتر بود و تو دیجی کالا دیدم نظرات مثبت  زیادی براش ثبت شده (البته دیجی کالا گرونتر میداد و من ازش نخریدم و حضوری از بازار امین حضور خریدم) ، برام مهم بود که بتونم براحتی باهاش کار کنم و ضمن داشتن قیمت مناسب کیفیتش خوب باشه، همون شب اول که سفارش دادم باهاش سیب زمینی سرخ کردم که تا غافل شدم و رفتم بچه ها رو بخوابونم نود درصدش سوخت! بعدا فهمیدم دما و مدت زمانش زیاد بوده (دمای پیش فرض خودش گذاشتم اما باید تغییرش میدادم و به اون دمای خودش اعتماد نمیکردم و یا لااقل بیشتر سرکشی میکردم) و اینکه باید وسط کار تکون میدادم سبد رو و من اینکارو نکرده بودم، خلاصه که همون اول کاری کلی ناامید شدم، بلافاصله بعدش دوباره سیب زمینی جدید ریختم توش و اینبار بهتر سرخ شد، اما بازم راضی نبودم...حالا همه اینکارها ساعت یک شب! روزهای بعدش مدت خیلی زیادی صرف کردم برای خوندن روش کار با دستگاه و جستجو در نت و اینستاگرام برای بررسی نحوه پخت و درجه و زمان پخت مناسب مخصوص هر ماده غذایی و خوندن دفترچه راهنمای خود دستگاه  و ... فردای  روز خرید باهاش کیک درست کردم و با اینکه  همیشه با قابلمه کیک های خوبی درست میکنم و از نحوه پخت و ترکیب مواد کیکم مطمئنم اما تو دستگاه خراب شد! داخلش خمیر موند و بیرونش خشک، حسابی ناامید شدم اما من این مدلیم که دست از تلاش برنمیدارم و مجددا همون موقع دوباره سعی میکنم،  بخصوص که برام مهم بود هر طور هست قلق درست کردن مواد غذایی مختلف تو سرخ کن دستم بیاد و مطمئن بشم دستگاه خوبی خریدم... یکساعت بعد یه کیک دیگه با دمای جدید اما حجم کمتر درست کردم و این دفعه خیلی بهتر شد، بماند که گاهی سامان مسخره میکرد و میگفت سرخ کن شده برات اسباب بازی و همه فکر و ذهنت شده این سرخ کن و شما زنها چه موجودات عجیبی هستید!  بهش گفتم اگر من کارکردن باهاش رو یاد بگیرم میتونم کلی چیزهای خوشمزه رو تو زمان کمتر درست کنم! فرداش باهاش دو تیکه مرغ سوخاری و کمی هم مرغ بریان درست کردم (البته تیکه های کوچیک که اکر خراب شد یا سوخت، موادم حروم نشه) و سبزیجات کبابی و .... خدا رو شکر مرغم برای بار اول خوب شد اما خب به نظرم جا داشت بهتر مغرپخت بشه! سبزیجاتم هم کمی خشک و چروک شدند و اینبار باید با روش دیگه ای درست کنم اما مجموعا برای بار اول بد نبود، دیگه این دو روز اخیر هم برای بار سوم باهاش سیب زمینی سرخ کردم برای خورش قیمه که اینبار طبق فیلمی که از نت دیدم جلو رفتم و عالی شد، دیروز هم یه کیک بزرگ درست کردم و اونم خیلی خوب شد (نصف بیشترش رو دادم به همسایه)، دیشب هم باهاش برای اولین بار پیتزا درست کردم که به نظرم اونم عالی شد و خلاصه بعد کلی بالاپایین کردن و چندبار شکست احساس میکنم کم کم کار باهاش رو دارم یاد میگیرم و برام خیلی جذابه و از خریدش پشیمون نیستم، حالا درست کردن مرغ بریان درسته و کامل و مرغ شکم پر و ماهی و میگو و لازانیا و شیرینی هم جز برنامه های آیندمه....البته باهاش غذاهای منجمد و یخچالی و غذای بچه ها رو هم گرم میکنم و حس میکنم از مایکروفر خطرات کمتری از حیث سلامتی داره.

+++++++ این مدت دو سری از اینستاگرام لباس بچه هم سفارش دادم، برای خودم قبلا چندباری خرید آنلاین انجام بودم اما اولین بار بود برای بچه ها اینترنتی سفارش میدادم، به نظرم قیمتش خیلی مناسب اومد، یکم نکران بودم مبادا نرسه یا دیر برسه و ... که خدا رو شکر رسید و خیلی هم راضی بودم از جنس و کیفیت کار.... دیگه دیروز یه سری دیگه هم سفارش دادم که تقریبا نود درصد خرید عید بچه ها تکمیل بشه، خب از قبل هم طی این دو سه ماه اخیر و بخصوص قبل تولد نیلا یه سری لباس خونه و دو تا پیراهن بلند برای نیلا و دو دست بلوز شلوار برای نویان گرفتم که فکر میکنم کافیه، حتی زیاد هم هست، البته باید برای هر دو کفش بخرم و برای نویان هم یه شلوار بیرون.... خودم فکر میکنم خرید زیادی نداشته باشم، این دو سه ماهه چنددست لباس تو خونه و یکی دو تا لباس مهمونی طور برای خودم خریدم، از قبل هم دارم، با توجه به اینکه جای خاصی نمیریم و ماه رمضان هم هست و من هم روزه میگیرم، ترجیح میدم به جز کیف و کفش که اصلا ندارم و کهنه شدند و یکی دو دست لباس خونه چیز دیگه ای نگیرم، مانتویی که پارسال برای عید گرفتم فقط یک جا پوشیدم، به نظرم همون مناسب باشه (بماند که زیاد هم دوستش ندارم و از خریدش راضی نیستم اما بهتره امسال ولخرجی نکنم)، الان هم که دیگه بیشتر شومیز مد شده و شاید برای خودم یکی گرفتم نمیدونم، سامان هم کفش و تیشرت و یه شلوار میخواد، باید ببینم وقت میکنم بچه ها رو بذارم و برم خرید....غیر از لباس یه سری وسایل بهداشتی و آرایشی و ماسک مو و... احتیاج دارم که احتمالا خیلی گرون بشه، دیگه باید حداقل سه تومن برای همین لوازم بهداشتی کنار بذارم.

+++++++ با اینکه برنامه رفت و آمد و سفر خاصی به جز همون همیشگی ها نداریم، اما خب برای عید وقت چند کار زیبایی از آرایشگاه گرفتم، 18 اسفند رنگ مو شایدم هایلایت (هنوز تصمیم نگرفتم با توجه به هزینه بالای هایلایت وگرنه ترجیحم اینه بعد مدتها هایلایت کنم موهام رو)، 24 اسفند کاشت مژه (سه بار قبلاً انجام دادم و راضی بودم)، 25 اسفند کاشت ناخن (درواقع ترمیم چون ناخنام چندماهیه که کاشت هست) و البته کراتین مو که مدتها بود تو فکرش بودم... اینکه میگم هنوز شک دارم موهام رو رنگ کنم یا هایلایت بابت همین هست که هزینه کراتین بالاست، شامپو و ماسک موی مخصوص موی کراتینه هم هزینش جداست. هایلایت هم بکنم حسابی هزینه هام بالا میره، یکم هم مرددم که رژ لب دائم بزنم یا نه که خب بیشتر نظرم منفیه بابت اینکه محل کارم اجازه اینکارها رو نمیده و بخوام کمرنگ هم بزنم که دیگه فایده نداره.... احتمال زیاد انجام نمیدم، تازه قصد دارم هفته بعد برم مزونیدلینگ پوست صورتم بابت لکهای بارداری و البته بوتاکس که این دو تا به تنهایی و بدون کرمهای پوستی که بعدش باید بگیرم دو تومن میشه.... خلاصه سالی یکبار انجام یه سری کارهای پوستی برام لازمه، ، بماند که تو این گرونی، هزینه هاش کم نیست اما خب منم اینهمه سال دارم کار میکنم که بتونم گاهی از این دست کارها انجام بدم.

+++++++ برای عید احتمالا بریم رشت و شاید اگر شد یکی دو روزی سمنان، اما اینکه چطوری بریم یا اصلا حتما بتونیم بریم معلوم نیست، بخصوص که مادرشوهرم اینا منزلشون در رشت رو فروختند و الان دنبال پیداکردن خونه جدید هستند، البته میگه برای عید جابجا نمیشند و احتمالا اواخر فرودین بشه، اما خب بازم مشخص نمیکنه، باید ببینیم چطور میشه. از طرفی بعد دو سال که سامان ایام عید بیکار بود، الان 4 فروردین باید بره سر کار و باید هر جایی باشیم برگردیم، قضیه تمدید دورکاری خودم  برای سال بعد هم آخر اسفند به امید خدا معلوم میشه که انشالله که به خیر بگذره و ادامه دار باشه و ایام عید امسال دغدغه سر کار رفتن نداشته باشم انشالله، (هفته دیگه یکشنبه باید برم سر کار بابت گزارش کار و صحبت راجب ادامه دورکاری، الهی که خدانظر کنه و به خاطر بچه ها هم که شده چند ماه دیگه هم دورکار بمونم انشالله.) ماه رمضان هم که هست و چون من روزه میگیرم دلم نمیخواد بابت سفر طولانی، مدت زیادی از روزه گرفتن عقب بمونم....یعنی مدت سفرمون کوتاه هست، حالا ببینیم چطور پیش میره. الهی که با وجود دورکار بودنم، دریافتی اسفندماهم خوب باشه (سال قبل عالی بود شکر خدا) و بتونم به همه هزینه ها برسونم و مثل سال قبل پس انداز هم بکنم...

+++++++ تا آخر سال باید یه سری آزمون آنلاین هم برای سر کارم بدم، کار راحتی نیست و باید جزوه ها رو از نت دانلود کنم و بخونم و امتحان هم تستیه، از همکارم خواهش کردم یه روزی که برای اون هم مناسب باشه، برم اداره و با کمک هم آزمون آنلاین رو انجام بدیم، باید سعی کنم تا آخر سال صد ساعت آموزشیم رو بگیرم و سال بعد هم صد ساعت دیگه که انشالله تا سال 1404 یه ارتقای رتبه داشته باشم و یه مقدار کمی حقوقم اضافه بشه... امیدوارم از عهدش بربیام.

+++++++ برنامه رژیمم رو همچنان دارم، وزنم به آهستگی پایین میاد اما خب بازم مقدار قابل قبولی کم کردم البته زحمت زیادی هم کشیدم...همچنان میخوام سه کیلوی دیگه کم کنم، بعد اون میام اینجا بیشتر راجب کاهش وزنم و مقداری که کم کردم مینویسم. فعلا دوست دارم هدفم محقق بشه و بعد درموردش بیشتر بگم.

+++++++ درمورد خونه تکونی نمیدونم کار خاصی امسال انجام بدم یا نه...راستش انگیزش رو ندارم، دو سال گذشته نسبتا خوب خونه و زندگی رو نزدیک عید مرتب کردم، اون سال که نویان رو باردار بودم که دیگه در حد خیلی زیادی خونه تکونی کردم که اتفاقاً خطرناک هم بود برام اما امسال که خونه هم هستم اصلا حوصلش رو ندارم، بچه ها حتی یک هفته هم نمیذارن خونه تمیز بمونه...از طرفی همش میگم خدا رو چه دیدی شاید اوایل سال بعد جابجا شدم و خلاصه انگیزم کمه، راستش انقدر کار بچه ها و رسیدگی به امورات اونا و آشپزی و کارهای متفرقه خونه و اداره و ... وقتم رو میگیره که جون و حال و حوصله خونه تکونی عمیق رو ندارم، بخصوص که بچه ها هم در عرض چند روز خونه رو همون طوری میکنند که بود!  وقت اضافه هم داشته باشم ترجیج میدم برای خودم برم تو اینستاگرام یا کتاب بخونم یا با بچه ها بازی کنم یا به نیلا آموزش بدم.... حالا از 15 اسفند به بعد ذره ذره یه سری تمیزکاریهایی میکنم اما اینکه مثل سالهای قبل وقت و انرژی زیادی بذارم فکر نکنم بتونم بخصوص که سامان هم دیگه توان و انرژی سابق رو نداره که کمکم کنه....دیگه تا چی پیش بیاد.

+++++++ نیلا همچنان کلاس نقاشی و موسیقیش رو میره، کلاس نقاشیش رو سه جلسه ست رفته و خدا رو شکر راضی کننده هست، اما کلاس موسیقی رو که دو جلسه رفته متاسفانه نه، مربیش میگه از بقیه بچه های کلاس عقبه، سامان چندباری تلاش کرد بهش بعضی چیزهای مربوط به موسیقی بلز رو که معلمش فیلمش رو فرستاده یاد بده اما اصلا تمرکز نمیکرد و همش حواسش اینور اونور بود و سامان حسابی ناامید شده بود که این بچه موسیقی یاد بگیره! مربیش هم میگفت از بقیه کلاس عقبه (البته دو جلسه رفته کلاً) و راستش منم یکم ناراحت و دلسرد شده بودم که شاید مشکل یادگیری داره اما الان یکی دو دفعه هست که خودم باهاش یکم تمرین میکنم، میبینم نسبت به تمرین کردن سامان باهاش، بهتر تمرکز میکنه و خود سامان میگه انگار با تو بهتر یاد میگیره...انگار سامان همراه با آموزش دادن، یکم بهش استرس میده.... حالا واقعا نمیدونم آیا بچم مشکل تمرکز یا نقص توجه داره یا نه، هنوز زوده ناامید بشم، خودم باهاش کار میکنم و الان چند تا فیلم آموزشی دیدم که بتونم با نیلا تمرین کنم، امیدوارم بچم منو سربلند کنه و نگرانیهام بابت تمرکز نداشتنش از بین بره به امید خدا، البته تمرین کردن با نیلا با وجود نویان خیلی سخته! همش ساز رو از دستش میگیره و میخواد خودش بزنه و باید صبر کنیم نویان آخر شب بخوابه بعد تازه با نیلا  کار کنیم که اون موقع خود نیلا هم هم خسته و خواب آلوده... به هر حال کاریه که شروع کرده و دلم نمیخواد ازش ناامید بیرون بیایم، اینبار که مربیش گفت با نیلا بیشتر تمرین کنید و از بچه ها عقبه، هم من و هم سامان خیلی ناراحت شدیم، انگار اولین شکست ما به عنوان والدین بود، اما تصمیم گرفتیم این ناامیدی رو به بچه منتقل نکنیم و الان هم تمرینات آموزشیش رو خودم عهده دار شدم (تا الان چون سامان میبرده  کلاس و میاورده و خودش میرفته سر کلاس موسیقیش برای ضبط فیلم آموزشی برای تمرین با نیلا، سامان خودش با نیلا تمرین میکرد و من فقط گوش میکردم و خب پیشرفت خاصی هم نیلا نداشت اصلاً).

اما خب مربی کلاس نقاشیش که باهاش صحبت کردم گفت نیلا عالیه و خیلی راضی بود.... ایشالا سال بعد در کنار این دو کلاس، یه کلاس ورزشی هم میفرستمش، فعلا تمرکزم رو همین دو تا کلاس هست که ایشالا بچم بتونه فضای کلاسی رو تجربه کنه و دوستانی پیدا کنه و انشالله مهارتهاش بیشتر بشه، نمیخوام برنامه هاش رو زیاد هم شلوغ کنم، بخصوص که تازه هم کلاسهای آموزشی رو شروع کرده، فعلا که خودش از هر دو تا کلاس خیلی راضیه و ذوق رفتنش رو داره شکر خدا. خودم هم گاهی تو خونه باهاش به انگلیسی حرف میزنم و یادگیریش هم خوبه، گاهی موقع مسواک زدن با هم به انگلیسی شعری درمورد مسواک زدن میخونیم و یه سری دستورات رو بهش به زبان انگلیسی میدم...اما خب نمیخوام در این زمینه یادگیری زبان دوم فشار بهش وارد کنم یا مثلا تمرینات اجباری داشته باشم و ... فعلا در حد تفننی هست و از این جهت که خودش هم علاقه نشون میده به زبان انگلیسی و بخصوص زبان عربی (نیلا به واسطه دیدن شبکه جم عربی شدیداً به زبان عربی علاقمنده!) جلسات مشاورش هم هر دو هفته یکبار در جریانه، نه میتونم بگم خیلی موثر بوده و نه خیلی بی تاثیر، فعلا که تلویزیون همچنان قطعه و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، اونم بیشتر برای آهنگ یا موقعیکه به نویان غذا میدم، اما خب اینکه بگم تاثیرش خارق العاده بوده نه اینطور نیست اما یه نشانه های مثبتی هم میبینم که منو به ادامه مسیر امیدوار میکنه، هرچند که تحمل نبود تلویزیون برای من همچنان راحت نیست اما کم و بیش عادت کردم و از روزهای اول بهتره، شبها هم گاهی با سامان رادیو آوا گوش میدیم و یه جوری میگذرونیم اما خداییش هیچی تلویزیون نمیشه، بدون تلویزیون خونه خیلی دلگیر میشه، اما خب حداقل تا عید یا ماه رمضون این روند بی تلویزیونی رو ادامه میدیم و بعدش هم انشالله سعی میکنم با مدیریت زمان، تلویزیون رو بذارم روشن بشه. امیدوارم که بتونم. در حال حاضر روزی چند صفحه از کتاب "دویست راه تقویت عزت نفس در دختران" رو میخونم و دارم تلاش میکنم نکاتی رو که میگه در ذهن بسپرم.

+++++++ نویان هم ماشالله روز به روز بزرگتر میشه و الان حرف زدنش خیلی بهتر شده و یه سری جملات و کلمات رو خیلی خوب ادا میکنه. عاشق وقتی هستم که منو "مرضی" صدا میکنه یا با صدای بلند و کشدار موقع عصبانیت میگه "مرضیییه"... حرفهام رو خیلی خوب متوجه میشه و دستوراتی که میدم رو انجام میده، خیلی از جملات و عبارات دستوری رو هم بیان میکنه و منظورش رو میرسونه، مثل "بدار (بردار)، بذار، بده، تمام شد، "خه یاب شو" (خراب شد) درس کو (کن)، خاموش شو (شد)، باز کو (باز کن) نخو (نخور), بوخو (بخور وقتی چیزی میذاره دهن من) روشن شو، بالا، پایین (یعنی منو بالا بذار یا بیار پایین)،  بگل کن (بغل کن) آب بده، آب بیریز، شیر بده، گذا بده (غذا بده،)، دس بده (دستمال بده موقعیکه مثلا چیزی میریزه روی فرش و کثیفش میکنه و میخواد خودش پاک کنه که من عصبانی نشم!)، "شیر باخ" (شیر ریخت)، "انداخ" (انداخت).  بداش (برداشت) حممو (حموم)، "دشویی" (دستشویی)، "آب بایی" (آب بازی) "دائه" (داغه)، باشه (موقع تایید حرفی که بهش میزنم) ماشین، "زن زد" (زنگ زد)، قط شد" (تلفن)، "بابا رفت"، "بابا کیجاعه " (بابا کجاست)، «,تمام شد» (بعد تموم شدن شیشه شیرش)، "کیکا به», (کیک بده،)، «خاکا» یعنی خودکار، پیشی ، هاپو، دایی (چایی).... صدای گربه و سگ و کلاغ رو هم خیلی بامزه درمیاره. یکی از بامزه ترین رفتارهاش وقتی هست که پیپی کرده و مثلا پاش سوخته، خیلی مظلوم طور میگه "مامان پی پی" یعنی پی پی کردم! یه وقتها که دراز کشیدم و چشمام رو بستم، میاد بوسم میکنه و دستم رو میگیره و میگه "مامان پاشووو" انقدر مظلوم طور میگه که دلم نمیاد به دراز کشیدن ادامه بدم و پا میشم بغلش میکنم، هر چیزی که میخواد دستم رو میگیره و منو به سمتش میبره که بهش بدم، عاشق اینه که بشینه رو اسب چهارچرخش و یه کلید هم دستش بگیره و به من سلام کنه بعد فوری بگه "خدافس" (خداحافظ) و بای بای کنه و با اسبش دور بشه.... الهی دورش بگردم انقدر شیرینه.

هر کاری میخواد بکنه قبلش اجازه میگیره و اینو هم از نیلا یاد گرفته، مثلا میگه «مامان بخوابه؟» یعنی مامان بخوابم؟ یا «مامان بخویه» یعنی مامان بخورم؟ بازیها و رفتار نیلا رو عیناً تقلید میکنه که گاهی خوبه گاهی بد! مثل نیلا، ادای سوارشدن داخل آسانسور رو در میاره و آهنگ داخل آسانسور رو با دهنش درست می‌کنه و آخرش میگه «طبگه ششو» یعنی طبقه ششم که خونه ما هست! 

به شدت احساسی و مهربون و با محبت و البته مشخصه مثل باباش عصبی دلسوز (چه تناقضی).... نیلا که از بلندی یا روی اوپن آشپزخونه بالا میره سریع میاد به من گزارش میده و میگه "مرضی آبی بایا رف!" (آبجی بالارفت!) صداش که میکنم خیلی بلند جواب میده "به یه" یعنی بله! عاشق بیه گفتنش هستم! بعد بهش میگم نویان چکار میکنی؟ میگه "بازی کنم" یعنی دارم بازی میکنم! عاشق حرف زدن با تلفن هست و با هر کی حرف میزنه اولش میکه "سیام" یعنی سلام و بعد میگه "خوبی؟" خیلی با نمک "خوبی" رو میگه نمیتونم اون لحظه بوسش نکنم! به نظر میرسه خیلی به کتاب خوندن علاقه داره و با اشتیاق نگاه میکنه و ورق میزنه و ازم میخواد براش بخونم. گاهی برای اینکه ازم امتیاری بگیره منو به اصطلاح خودمون به خوشی میگیره و با لحن و صدای خاصی با من حرف میزنه و منو میبوسه و بغل میکنه و نازم میکنه. گاهی به تقلید نیلا که روزی چندبار به من و باباش میگه دوستت دارم، نویان هم میگه مرضیه "دوس کاپه" یا گاهی «دوستاپه» (یعنی دوستت دارم!)، یه وقتها که از دست نیلا عصبانی میشم و مثلا بلند باهاش حرف میزنم فوری با لحن بامزه ای میگه "چیکا کد؟" یعنی (چیکار کرد؟)، یا وقتی نیلا عصبی میشه و منو یه کوچولو میزنه، فوری میرسه و میگه "ماما زد"! یا گاهی وقتی کاری میخواد انجام بده و من مانعش میشم، با صدای یکم بلند میگه "نکن بابا عهههه!" و این "عه روغلیظ و کشدار میگه، درست مثل خودم! کلمه بابا هم اینجا کاربردش همون ای بابا هست که من زیاد استفاده میکنم و نویان هم که خدای تقلید!

یه کلمه ای که همین دو روز اخیر یاد گرفته و من اولش باورم نمیشد "بیشور" (بیشعور) هست! اولش فکر کردم اشتباه میشنوم اما این دو روز چندباری تو عصبانیت تکرار کرده، همین چندقیقه پیش بهم گفت "نکن بیشور" اولش خندم گرفتم چون خیلی زوده واسه یادگرفتن چنین حرفی! بعدش یکم ناراحت شدم، بیشتر بابت اینکه احتمال زیاد از من یا باباش شنیده دیگه. خلاصه که اولین حرف بد زندگیش رو این بچه پریروز زد!   هر چی هم بهش بگیم مثل طوطی تکرار میکنه. تا عدد ده یکی در میون می‌تونه بشمره، الفبای انگلیسی رو به تقلید از نیلا خیلی شبیه به خودش و با آهنگ مخصوص میخونه، آهنگ «بیبی شارک دو دو دو دو»  که مامانا احتمالا شنیده باشند رو زیر لب با خودش زمزمه می‌کنه. یه وقتها که بهش محبت میکنم یا چیزی که میخواد رو بهش میدم بهم میگه «مسی» یعنی مرسی! اصلا می‌خوام قورتش بدم اون موقع، گاهی هم که من بهش میگم مرسی اون بهم جواب میده «خاش» همون خواهش میکنم !  موقع خوابیدن بهمون میگه "شب ب خر" (یعنی شب بخیر) و برامون بوس میفرسته و حتما باید من و نیلا رو بغل کنه و بره بخوابه (بیشتر وقتها شبها سامان میخوابونتش) .... با دست و دهنش برامون موقع خوابیدن یا بیرون رفتن و خداحافظی، بوس میفرسه که سامان از این کارش خوشش نمیاد و میگه یه کار دخترونست و نمیخوام بچم مثل دخترها بشه! اما من عاشق همین کارش هستم، به نظرم خیلی زوده که سامان از الان نسبت به این رفتارهاش حساسیت نشون میده، در کل که این بچه خیلی دوست داشتنی شده و به معنای واقعی کلمه براش میمیرم من،یک ماه و اندی دیگه 2 سالش تموم میشه، هنوز بهش شیر خشک میدم اما بعد عید قطع میکنم، فقط کاش میشد زودتر از پوشک بگیرمش، عجله ای ندارم و مدت کافی صبر میکنم تا آمادگیشو پیدا کنه، اما دلم میخواد هر چه زودتر از شیر خشک و پوشک خلاص بشم! امیدوارم این مراحل به راحتی برام بگذره. حالا ایشالا بعدترها یه پست اختصاصی بنویسم راجب شیرین کاریها و بامزگیهای بچه ها که بمونه و ثبت بشه....


فعلا همینا.... خواستم یه گزارشی بدم از اوضاع و احوالم این روزها بعد از دو هفته که ننوشتم. یه سری برنامه هایی برای سال بعد دارم که از الان بهم نگرانی میده اما دارم سعی میکنم با توکل به خدا، برم جلو و انشالله که به خوبی از عهدش بربیام. شما هم برام دعا کنید.

 امیدوارم این روزهای آخر سال برای همگی خوب بگذره، برای ما هم....

پسرکم طبق معمول مریضه! و من خسته از اینهمه مریض شدنهای پشت سر همش! بازم گوشش عفونت کرده! دکتر براش عکس لوزه نوشته چون امسال بار سومه گوشش عفونت میکنه و دکتر میگه شاید لوزه سوم داشته باشه و باید بریم پیش متخصص گوش و حلق و بینی بررسی بشه..... تازه باید یه سری هم ببرمش پیش متخصص چشم پزشک که چشمانش رو هم بررسی کنه مبادا مشکل مادرزادی چشم نیلا رو خدای ناکرده خدای ناکرده داشته باشه! دوبار نوشتم خدای ناکرده چون خیلی این موضوع نگرانم میکنه! کم سختی نکشیدم سر عملهای جراحی چشم نیلا! دو تا عملش در زمان بارداری نویان بود!

نیلا هم خیلی سطحی سرما خورده و سرفه و عطسه داره اما انگار خیلی جدی نیست، البته امیدوارم! خودم هم انگار دارم مریض میشم. بدترین حالت اینه که مادر مریض باشه و بچه هاش هم مریض باشند!

 خیلی ناراحت پسرکم هستم، با همه مقاومت و نفرتی که از دارو خوردن داره همش باید به زور و اجبار بهش دارو بدیم و خیلی زیاد این مریضی ها براش پیش میاد! یکی از سختترین کارهای دنیا، دارو دادن به بچه ای هست که به سختی دارو میخوره! البته خب حق هم داره!  آدم بزرگش هم از اینهمه داروخوردن خوشش نمیاد چه برسه بچه کوچیک! 

چرا انقدر این بچه مریض میشه آخه! نیلا هم خیلی تو همین سن مریض میشد اما خب نیلا تا 20 ماهگی مهد کودک میرفت و دوره دندون درآوردنش هم که یکم ایمنی بدن رو پایین میاره و  طبیعتاً بچه بیشتر مریض میشه طولانی تر از نویان بود، نویان حدود 15 ماهگی همه دندوناش کامل بودند پس این مریضی های پشت سر هم نه به خاطر مهدکودک رفتنه نه دندون درآوردن، ما هم که انقدر بچه ها رو بیرون و تو جمع نمیبریم از کجا میگیره خدا میدونه! خیلی مستاصل شدم.... البته دوست گلم فاطمه جان که همیشه با حرفها و راهکارهاش بهم راهنمایی و آرامش میده، بهم پیشنهاد کرد سال بعد برای هر دوتاشون واکسن آنفلونزا بزنم! اگر شرایطش باشه حتما اینکارو میکنم، حداقل برای نویان!

جمعه با سامان و بچه ها رفتیم سمت شهرک غرب که بچه ها برای اولین بار برف ببینند! آخه سمت خونه خودمون برف ننشسته بود اصلا! دلم میخواست بچه ها برف بازی کنند. نیلا شاید یکسالش بود که تو هوای برفی میبردمش مهد کودک و خاطره ای از برف نداشت و فقط تو کارتون دیده بود، نویان هم که اصلا برف رو ندیده بود، خواستم از نزدیک بازی کنند و تجربه کنند و حال و هوامون هم عوض بشه، هزار جور لباس بهشون پوشوندم و رفتیم برف بازی حاشیه اتوبان نزدیک شهرک غرب، خوب بود و بچه ها حسابی کیف کردند، یه آدم برفی ناشیانه هم درست کردیم که سامان گفت خرابش کن آبروریزیه از طرف اتوبان دید داره من حسابی بچه ها رو پوشونده بودم، اما بازم از همون فرداش یعنی شنبه دیروز مریض شدند ! الان عذاب وجدان اومده سراغم که حالا لازم بود حتماً ببرمشون بیرون ؟ از طرفی خب میگفتم بچه ها باید تجربه کنند و بسه هر چی خونه موندند، بذار برن بازی کنند و خوش بگذرونند، از طرفی حال نویان رو که میبینم خیلی ناراحت میشم و احساس گناه میکنم.... واقعا آدم نمیدونه درمورد بچه ها چه کاری درست تره! 

بعد از برف بازی هم رفتیم سمت فروشگاه اتکا که محل کارم باهاش قرارداد داره (حکمت کارت) ببینم میتونم با موجودی کارتم که از چند ماه قبل داخلش مونده بود و پس انداز شده بود (البته اعتباریه و قابل برداشت نیست) یه سرخ کن بدون روغن بردارم که متاسفانه متصدی فروشگاه گفت هیچکدوم از فروشگاههای اتکا سرخ کن رژیمی ندارند و از سه ماه پیش دیگه براشون نیومده، حالا من موندم و مبلغ پولی که اعتباری تو کارت هست، به سرم زد از همونجا توستر برقی رومیزی بگیرم چون تو خونه فعلی که گاز رومیزی داشت، فرگازم رو از خونه قبل نیاورده بودم و جای فرتوکار هم نداشتیم، برای همین کیک یا غذاهایی که با فر درست میشه  رو تو قابلمه به روش خودم درست میکردم، گفتم حالا که سرخ کن ندارند، بذار  با مبلغ کارت، اون توستر رومیزی بگیرم، اما ته تهش دیدم هم تو آشپزخونه کوچیک من جا گیره هم اینکه خب تهش دلم با همون سرخ کن رژیمی بود و میدونستم بعداً میخوام اون رو هم بگیرم، من سرخ کن معمولی دارم و اتفاقا میخوام بفروشمش چون استفاده نمیکنم اصلا! حتی یکبار هم روشن نکردم (اگه کسی خریداره بهم بگه) اما بدون روغنش رو میخوام! دیدم تهش بخوام توستر هم بگیرم دلم با سرخ کن رژیمی هست، پس منصرف شدم! حالا باید ببینم کسی  مثلا مامانم یا همکار و... هست کارت من رو بگیره و بره فروشگاه اتکا خرید کنه پولش رو نقدی بده به من که برم از بیرون یه سرخ کن رژیمی بگیرم...آخه به نظرم برای منی که مدتهاست رژیم دارم و سامان که چربی خونش بالاست و اینکه خودم اصلا غذاهام رو پرچرب نمیکنم و خیلی تو پخت و پزهام رعایت سلامتی غذا رو میکنم، خیلی وسیله خوب و کاربردی هست. تازه فکر میکنم بتونم باهاش کیک و غذاهایی که با فر درست میشه هم درست کنم، البته امیدوارم. 

بعد از فروشگاه اتکا هم رفتم یکی دو ساعتی خونه مادرم، چقدر هم که هوا سرد بود و برای نیسماعتی که بخاری ماشین خراب شد داشتیم یخ میزدیم! خواهر کوچیکم هنوز با بچش خونه مامانم بودند و قرار بود فردا شبش برگردند خونه خودشون، دلم میخواست قبل اینکه برن خونه خودشون، خواهرزاده قشنگم رو یکبار دیگه ببینم چون خب خیلی راحت نیست بخوام برم خونه خودش، دیگه  ساعت هفت و نیم رسیدیم و ساعت نه هم برگشتیم، تو این تایم کلی قربون صدقه روشا جانم، خواهر زاده قشنگم رفتم ! عشقش تو دلم داره هر روز بیشتر میشه. مادرم هم از قبل یکی دو تا غذا تو فریزر داشت که داد بهمون آوردیم (شوهرخواهرم براش میاره اغلب از محل کارش) البته سامان همونجا شامشو خورد اما من چون رژیم بودم و نمیخواستم غذای برنجی بخورم، شام نخوردم.

خواهرم از نظر روحی خیلی به هم ریخته بود، کلی باهاش صحبت کردم و بهش دلداری دادم و گفتم من دقیقا نگرانیهات رو میفهمم، بهم گفت میشه لباس بچه رو عوض کنی، من میترسم! پشت و پایین  لباسش به خاطر جیش کردن خیس شده و میترسم سرما بخوره! داشتم لباسش رو عوض میکردم و رویی رو هم عوض کردم (بماند که خیلی هم اعتماد به نفسش رو نداشتم با وجود دو تا بچه ای که بزرگ کردم!) که دیدم این بچه اصلا لباسش خیس نیست! خواهرم که بدتر از خودم وسواس داره، همش فکر میکرد خیسه و میترسید مریض شه بچه! همش هم میپرسید مطمئنی خیس نیست؟ مریض نمیشه؟ مطمئنی بدنش ایمنی داره و سرما نمیخوره؟ دستت رو قبل عوض کردن لباسش شسته بودی؟ مطمئنی چشماش مشکلی نداره و اینجوری نگاه میکنه طبیعیه؟ و منی که خودم از این جنس وسواسها و سوالهای این مدلی رو سر هر دو تا بچه و بخصوص موقع نیلا تجربه کرده بودم، سعی کردم درکش کنم و سرزنشش نکنم و فقط تایید کنم که اصلا لباسش خیس نیست یا چشماش سالمه و طبیعیه تا قبل 40 روز بچه مستقیم به چشم آدم نگاه نکنه  و یکم چشماش انحراف داشته باشه. 

باهاش کلی صحبت کردم و بنده خدا وسطش هزار بار چشماش خیس  اشک میشد! تو اون مدت کم که اونجا بودیم چندبار آروم و به پهنای صورت اشک میریخت! میپرسیدم چیه به من بگو! میگفت نگرانش هستم همش! یا میگفت نمیتونم تنهایی برگردم خونه و دلم میخواد مامان بیاد و میترسم! نمیتونم کارهاش رو بکنم! بهش گفتم به خدا قسم من عین همین ترسها رو داشتم، با این تفاوت که من خیلی زودتر از تو با بچه تنها شدم! سر دومی که همه کارهاش از اول با خودم بود! بهش گفتم من سر هر دو بچه وقتی مادرشوهرم بعد ده روز برگشت رشت، جوری تمام وجودم رو ترس و اضطراب گرفته بود که زار زار گریه میکردم و میگفتم خدایا بگو من چکار کنم؟ خدایا من نمیتونم! من از عهدش برنمیام! حتی گاهی چشمام رو میبستم و عین دیوونه ها با خودم حرف میزدم و میگفتم مرضیه شاید داری خواب میبینی و بچه ای هنوز نداری، انقدر نگران نباش! بعد چشمام رو باز میکردم که مطمئن شم همه چی واقعیه یا نه!!! یا از دستشویی میومدم بیرون و میرفتم نگاه میکردم ببینم بچه من واقعا تو اتاقه و من واقعا مادر شدم؟ تا این حد نگران بودم و تا این اندازه خودم رو باور نداشتم! همه این حرفها و تجربیاتم رو بهش گفتم و تاکید کردم خودش رو سرزنش نکنه بابت این احساسات و  کاملا طبیعیه اما از یه جایی سعی کنه به خودش مسلط باشه و امور رو به دست بگیره و به این احساسات و ترسها بیش از حد اهمیت نده و نذاره تجربیات من براش تکرار بشه ، بهش گفتم اتفاقا بهتره بره تو دل ماجرا و هر چه زودتر خودش با بچه تنها بشه تا ترسش کمتر و کمتر بشه و کارهاش رو مستقلا خودش انجام بده و قلق زندگی سه نفره با د اشتن یه نوزاد هر چه زودتر دستش بیاد، بهش گفتم اینطوری اتفاقا بعد چند روز حالش خیلی بهتر میشه و این روزها برای همه مامانها بوده و گذشته! بعد یکی دو ماه که روش کارها دست آدم میاد حالش هم بهتر میشه اما باید مواظب افسردگی بعد زایمان هم باشه.... بهش گفتم حالا دو روز تنها برو خونت اگر دیدی خیلی سختته دوباره برگرد یا بگو مامان بیاد اونجا، اما هر چه زودتر با ترسها و نگرانیهات روبرو بشی برای خودت بهتره.

خلاصه که کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم. دیشب برگشته خونه خودش، نمیدونم آخرش مامانم هم باهاش دوباره رفته یا نه، باید زنگ بزنم بپرسم....

پیرو پست قبلی، اینو بگم که من تصمیم گرفته بودم یه کمی بعدتر به خواهرم دلخوریم رو بگم بابت انتقاد از لباسم و .... اما سه چهار روز پیش و قبل اینکه شنبه شب بریم دیدن بچه، خیلی یهویی دیدم یه پیامک برام فرستاد، نوشته بود:

"سلام خواهر جان، پیام دادم بازم تشکر کنم بابت لباسها و وسایل نینی که بهم دادی، خیلی به دردم میخوره و برام تجربه شده که چه لباسهایی بیشتر به کارم میاد که بعدتر خودم برای روشا بخرم، الهی خیر ببینی. انشالله خدا به خودتون و بچه ها سلامتی بده، دخترم نیلا هر روز بهتر و بهتر از قبل بشه. خدا دلتون رو شاد کنه"...

انقدر حس خوبی از این پیامش گرفتم که نمیتونم بیان کنم، دلم گرم شد اصلا، به خودش هم گفتم دلم گرم شد با پیامت که جواب داد ایشالا دلت همیشه گرم باشه! آخه خواهرم ازم قبلاً بابت این وسیله ها تشکر کرده بود اما اینطور گرم و صمیمانه نه! راستش زیاد انتظار چنین پیامی رو ازش نداشتم و کلاً آدمی نیست خیلی اهل ابراز احساسات باشه، کلاً آروم و کم حرفه.

اینم بگم که من در دوران بارداری پرخطر خواهرم براش نذر پول برای سفره حضرت رقیه که مادرشوهر سونیا (خواهرشوهرم) میندازه، کرده بودم (200 تومن)، خود سونیا بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم،  البته نذر امامزاده صالح و یکی دو تا نذر دیگه هم کرده بودم، بهش گفتم یکی از نذرهاش رو انجام دادم و در سفره ای که انداخته میشه سهم داره و ایشالا که همین عزیزان، حافظ دخترش باشند. کلی تشکر کرد و جواب داد "ایشالا هر چی برامون دعا و نذر کردی به زودی خدا با چندبرابرش خوشحالتون کنه و زندگیتون پر از آرامش و سلامتی باشه."

خلاصه که انقدر با این پیامها دلم گرم شد که راستش دیگه منصرف شدم که بخوام بعدها اون قضیه (درمورد انتقاد از لباسم) که ناراحتم کرده بود رو یادآوری کنم، به هر حال قبلا هم گفتم، خواهرم نیت و منظور بدی نداره، همیشه راحت حرفش رو زده، اهل حاشیه و مقدمه چینی و .... نبوده اصلاً خیلی مثل من احساساتی حرف نمیزنه و عمل نمیکنه و به قول معروف زبون باز نیست،  برعکس من کم حرفه و زیاد درمورد موضوعات زندگیش صحبت نمیکنه... یعنی میخوام بگم یه سری ویژگیهای خاص رفتاری داره اما مجموعاً دختر بدی نیست و ذات خوبی داره.

 اما خب همچنان  پیرو پست قبلی روی حرفم هستم که از این به بعد تمام تلاشم رو میکنم که اگر مسئله یا حرفی ناراحتم میکنه، همون موقع واکنش مناسب نشون بدم که بعداً خودخوری نکنم. یادم باشه که از این به بعد اولویت اصلی رو به خودم و همسر و بچه هام بدم (خدا میدونه همیشه با رودربایستی بیخودی خودمون رو اولویت آخر گذاشتم که اشتباه بزرگی بوده) و نگران قضاوت های بقیه درمورد خودم هم نباشم و بابت ترس از تنهایی، محبت رو بیخودی گدایی نکنم با محبت یک طرفه خودم! فقط خدا کنه موفق شم، چون قبلا هم این تصمیم رو گرفتم و مثلا با کوچکترین محبتی که بهم شده از طرف دوستان و همکاران و خانواده و آشنایان، دوباره برگشتم به همون آدمی که خواسته ده برابر جبران کنه، از الان باید بیشتر حواسم باشه به رفتارهام و بیشتر از این، محبت افراطی و بیجا نکنم و خیلی بیشتر قدر و ارزش خودم و همسر و بچه ها رو بدونم و اجازه ندم کسی هر جور که دوست داشت با من رفتار کنه! باید به اندازه ای به بقیه بها بدم که بهم بها و ارزش میدند نه بیشتر! باید قدرت نه گفتن رو یاد بگیرم! هر طور که هست! 

خدا کنه موفق شم چون اگر شکست بخورم احساس ضعف شخصیتیم خیلی بیشتر میشه و سرخورده میشم! پس برای اینکه این اتفاق نیفته اینبار از همیشه جدیتر شروع میکنم و توکلم به خداست که بتونم موفق بشم! حتی اگر این موفقیت 50 درصد هم باشه خیلی بهتر از اینه که به این رویه اشتباه ادامه بدم.

در همین راستا همون دوستم که قراره ضامنش بشم (اصلا نشد از زیرش شونه خالی کنم) چند تایی بابت کارهای اداری ضمانت بهم پیام داد و من برعکس همیشه که ته پیامهام یه عزیزم یا گلم یا جان میذارم، کوتاه و بدون این کلمات همیشگی جواب دادم، (به دنبال جواب سرد و کوتاهش به پیام گرم و صمیمی من پای پست اینستاگرامش) تا همینجا از خودم راضی هستم! نمیشه قدمهای خیلی بزرگ بردارم! اینطوری احتمال شکست و سرخورده شدنم بالاتر میره...

راستی این هفته بالاخره نیلا رو دو تا کلاس ثبت نام کردم، کلاس نقاشی که دوشنبه ها و چهارشنبه ها میره از ساعت 6 تا هفت غر وب، کلاس موسیقی (بلز) که 5 شنبه ها از ساعت ده تا یازده میره، هفته قبل هر دو تا کلاس رو برای اولین بار رفته و دوست داشته، از همون آموزشگاه هم براش دستگاه بلز خریدم  و خیلی باهاش سرگرم میشه! البته باید متوجهش کنیم که این یه جور آموزشه و صرفاً اسباب بازی نیست. امیدوارم بتونه با کلاس ارتباط بگیره و انشالله موفق بشه. دلم میخواست میشد کلاس ژیمناستیک یا تکواندو یا کلاس شعر و قصه هم ثبت نامش کنم اما خب متاسفانه هیچکدومشون تایم عصر نداشتند و فقط صبحها بودند، منم که نمیتونم با وجود نویان زمستونی صبحا ببرمش و بیارمش، میخواستم جوری باشه که سامان بعد از سر کار ببرتش و بیارتش، حالا جلسه اول کلاس نقاشی و موسیقی رو خودم باهاش رفتم که شرایط رو ببینم و با معلمش و محیطش آشنا بشم، از جلسات بعد سامان میبره و میاره، اینطوری بچم کمی از تنهایی درمیاد و حالا که تلویزیون قطعه، و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، سرش گرم میشه، خدا رو چه دیدی شاید این وسط یکم هم شرایط روحی و استرسهاش بهتر شد، بماند که همین جلسه اول که سامان نرسید بیاد و مجبور شدیم با اسنپ بریم و بیایم، از شدت استرس اینکه ماشین خودمون نیست و نمیدونم چی چی جلوی آینه ماشینش آویزون کرده و به آقای راننده بگو برش داره چطوری دچار ترس و وحشت و گریه شد و چه بلایی که به سرم نیاورد! تازه من نمیگم اینا راننده های غریبه هستند، میگم دوست باباش اومده دنبالمون! با اینحال خیلی میترسه و حسابی اعصابم رو خورد میکنه!

بچه ها چند دقیقه پیش بیدار شدند، نویان کل لباسهاش پس داده و خیسه و باید مثل خیلی از اول صبحهای دیگه که بیدار میشه پوشکش و کل لباسهاش رو عوض کنم! بیرون روی هم داره و کارم چندبرابر شده.

برای ناهار هم باید  زرشک پلو با مرغ درست کنم، برای بچه ها هم سوپ مقوی بذارم، البته که نیلا خانم دستور ماکارونی داده و خوشبختانه از جمعه ماکارونی مونده که همون رو بهش میدم بخوره، اما خب ترجیح میدادم به جاش سوپ بخوره که براش الان بهتره...نیلا خیلی میونه خوبی با سوپ نداره اما هر طور هست گهگاه برای شام بهش میدم. یکم خونه رو هم مرتب کنم به روال هر روز، بماند که حتی دو ساعت هم تمیزی موندگار نمیونه! بچه ها در عرض یکساعت دوباره خونه رو به همون شکل قبل درمیارند! دیگه بچه داری همینه دیگه! خدا به همه مامانا قوت بده! خدایی خیلی سخته! 

فقط امیدوارم مریضی نویان خیلی هم ادامه دار نشه! من این زمستونی 24 ساعته مریض داری کردم! 

مرسی بابت پیامهای پست قبل و حرفها و راهکارهایی که بهم دادید دوستان عزیزم

یه تصمیم مهم تو زندگیم گرفتم و هر طور هست باید عملیش کنم، این تصمیم نه مالی و مادیه نه مربوط به شغل و اهداف آینده و بچه ها، درمورد خودم هست و اشتباهاتی  که تو تمام این سالهای عمرم انجام دادم! تصمیم درمورد تغییر رفتار و شخصیت!

اینجا هم مینویسم تا ثبت بشه و یادم بمونه! از این به بعد به همه آدمها، از دوست و آشنا و همکار گرفته تا اعضای دور و نزدیک خانواده به اندازه ای بها میدم که بهم بها میدند! و اینکه اجازه نمیدم صرفا برای اینکه انگ حساس و زودرنج  بودن بهم نخوره، اجازه بدم هر طور میخوان باهام رفتار کنند، بدون اینکه گله و شکایتی بکنم یا پاسخ متقابلی بدم!!! انقدر برام مهم نباشه که مورد تایید  بقیه باشم و بگند وای مرضیه چه دختر خوبیه و به همین دلیل ناراحتیهامو بروز ندم و در جا پاسخ جسارت ها و توهین ها رو ندم و بعدا خودخوری و احساس حماقت کنم! این موضوع درمورد همه صدق میکنه، حتی خانواده خودم (درمورد مادرم سعی میکنم استثنا قائل بشم).

چند تا سناریوی مختلف این مدت و طی این ده روز اتفاق افتاده که به من فهمونده متاسفانه برای بقیه آدمها اهمیت چندانی ندارم و براشون مهم نیستم و حالا که با قاطعیت تمام به این موضوع پی بردم و حتی شک هم ندارم و دبگه مطمئنم ناشی از افکار منفی یا بدبینی من نیست (حتی سامان هم تایید میکنه) به این یقین رسیدم که ایراد از خودمه و بس و باید همینجا این داستان تکراری و چرخه باطل رو تموم کنم بلکه این چند صباح باقیمونده از عمر لااقل پیش وجدان خودم شرمنده نباشم!

مورد آخری که اتفاق افتاده مربوط میشه به چند روز قبل که رفتم اداره بابت آزمون ضمن خدمت و پیش همکارهام هم رفتم که یه سری بهشون بزنم، بهشون هم گفتم دلم براشون تنگ شده بود، دو تا دیگه از همکارانم برای یکی دیگه از بچه ها که تولدش بود و اتفاقا از دوستان صمیمی من هم هست  (در این حد که حتی تولد نیلا هم بین شش خانواده ای بود که دعوتش کرده بودم)، جشن تولد غافلگیرانه و یه کیک تولد گرفته بودند، منم اتفاقی همون موقع اونجا رسیدم و بغلش کردم و تولدش رو تبریک گفتم، بعد هم یکم مسخره بازی درآوردیم و رقصیدیم و خندیدیم و چند تایی عکس گرفتیم! موقع بریدن کیک که شد همون دوستم که تولدش بود گفت بچه ها اگه کیک رو نمیخورید بذاریم تو یحچال برای فردا که فلان خانم هم که امروز غایبه جضور داشته باشه و با اون هم چند تا عکس بگیریم و ... (آخه اون خانم مرخصی بود و تلفنی تماس گرفته بود و گفته بود خیلی دلش میخواسته اونم تو جمع باشه  که البته یه جور تعارف هم  بوده وگرنه خیلی با همکاران صمیمیتی به اندازه من نداره). خلاصه این مثلا دوست و همکار قدیمی یهویی گفت پس کیک رو بذاریم فردا که اون خانم هم باشه! حالا قبل بریدن کیک و قبل تماس این خانم، من با دیدن کیک گفتم  به به چه کیکی! چه روز خوبی اومدم! بعد این دوست و همکارم یهویی اینطوری گفت که کیک باشه برای فردا ! درحالیکه اون همکاری که غایب بود نصف صمیمیت و سابقه کاری من با این خانم رو نداشت! این مثلا دوست من با خودش نگفت خب مرضیه که فقط همین امروز هست و فردا دیگه نیست و هر دو ماه یکبار هم میاد اینجا و امروز هم برای دیدن ما اومده! من با یه حالت لوس و با یه لحن شوخی گفتم ئه خب من کیک میخوام من که فردا نیستم شماها هستید!   این خانم در جواب گفت خب آخه تو که رژیمی و میخوای یه ذره بخوری همونم نخور که کیک دست خورده نشه!!!! آخرش شاید فکر کرد حرفش خوب نبوده یا چی برام یه برش کوچیک گذاشت کنار (خودم از قبل گفته بودم به خاطر رژیم یه کوچولو میخورم) و به منی که میگفتم ولش کن نمی‌خواد گفت دیگه اینطوری کیک خراب نمیشه و فردا هم که خانم فلانی میاد میشه باهاش عکس گرفت و برشش تو عکس دیده نمیشه!!!! الان دلم میسوزه که چرا من خاک بر سر اون برش کوچیک کیک رو خوردم! وسط خوردنش بود که اصلا یه مدلی شدم و نصف همون برش رو گذاشتم بمونه و الکی گفتم دلم رو زد و باقیش رو نخوردم!!! یکبار هم به شوخی گفتم حالا آه و نفرین پشت این یه ذره کیک نباشه که اونم کاملاً شوخی طور گفتم کاش یکم جدیت پشتش بود!

من  ته دلم خیلی ناراحت شدم از اینکه حتی اندازه یه برش کیک ارزش نداشتم بعد اینهمه سال! خدا شاهده من برای این همکارم حداقل سه سال پشت سر هم کادوی تولد خریده بودم و حتی کادوی بی مناسبت هم به خودش و هم به دخترش که همسن نیلاست داده بودم!  به باقی همکارانم هم بی مناسبت کادو دادم و حتی اونها هم نگفتند حالا یه ذره کیکه ارزشی نداره که! بعد همین خانم حتی  یکبار هم به من کادوی تولد نداده تو این سالها! اما من باز سال بعد براش کادو میگرفتم چون کادو دادن و خوشحال کردن آدمها رو دوست دارم. من حتی  توقع هم نداشتم اون متقابلا برام کادو بگیره (همون تبریک تولد برام بس بود خیر سرم و انگار خیلی بهم بها داده شده بود که یادشون نرفته)، اونوقت این خانم به منی  که بعد دو ماه میدیدمشون و باز میرفت تا یکی دو ماه بعد که برم بهشون سر بزنم خیلی راحت گفت اگر رژیمی و میخوای کم بخوری دیگه همونم نخور که دست نخورده بمونه برای فردا که خانم فلانی هم باشه و دوباره با اون هم عکسهای جمعی بگیریم! و من چقدر حس کوچیک شدن کردم! بازم میگم خاک بر سرم که همون برش کوچیک کیک رو هم خوردم!!! اینکه نصفشو گذاشتم هم دیگه فایده ای نداشت!

اون روز بهش گله و شکایت خاصی نکردم، تو دلم ناراحت شدم، اما بعد گفتم حالا خیلی هم مهم نیست بیخیال و شاید هر کس دیگه ای هم بود همینو بهش میگفت و لابد من الکی حساس شدم و انقدرها موضوع مهمی نیست! شب که برای سامان تعریف کردم انقدر عصبانی شد و گفت تو هیچی نگفتی؟ من اگر بودم جوری برخورد میکردم که بفهمه شدیدا ناراحت شدم و همون موقع از اتاق میومدم بیرون و میگفتم پس بذار کیک بمونه فردا با همون خانم فلانی بخور و لب به کیک نمیزدم  و اونجا رو فورا با عصبانیت تمام ترک میکردم! تو برای چی همون نصفه رو خوردی؟ کسی که بعد هشت سال همکاری  ودوستی و اینهمه محبتی که تو بهش کردی و من تو این سالها بارها شاهدش بودم (خرید هدایا، دعوت به خونمون و ...)، به خاطر یه تیکه کیک اینکارو میکنه اونم برای همکاری که تازه دوساله اومده بخش شما، باید بدترین برخورد رو باهاش میکردی و نشون میدادی چقدر ناراحت شدی اونوقت برداشتی همون کیک لعنتی رو هم خوردی! وقتی این آدم براحتی حرف از این میزنه که کیک خراب نشه و بمونه برای فردا که دوباره با اون خانم هم باهاش عکس بگیرند تو چطور لب به اون کیک زدی و خودت رو کوچیک کردی!!! گفتم خب از شدت ناراحتی نصف همون برش کوچیک رو خوردم، و گفتم بیشتر نمیتونم بخورم! گفت همینکه خوردی اشتباه کردی! مگه اون می‌فهمه چرا نصفشو گذاشتی و نخوردی! حالا من بدبخت دلم نمیخواست مثلاً با همکارها دچار تنش بشم یا بگن چقدرحساسه و بی ظرفیته و ... الان هم ناراحتم که چرا همون موقع واکنشی نشون ندادم... حاضرم قسم بخورم اگر جای من هر کدوم از بقیه همکارام بودند امکان نداشت این خانم  چنین رفتاری کنه! من بعد تولد نیلا یه عالمه کیک و غذا و خوراکی دادم این خانم برای شوهرش برد! در حالیکه جشن کلا زنانه بود. این مدل رفتارها از این خانم قبلا هم سابقه داشته اما من اغلب کوتاه اومدم تا اختلافی پیش نیاد و من در محیط کارم تنها نشم و به حاشیه رونده نشم!

مورد بعدی که مال همین دو سه روز پیشه، باز مربوط میشه به یکی دیگه از همکاران مثلا صمیمیم (اونم تولد نیلا دعوت بود!) که با مادر پیر و مریضش یه عکس سلفی گرفته بود و گذاشته بود تو پیج اینستاگرامش، افراد زیادی براش کامنت نگذاشته بودند، اغلب لایکش کرده بودند، اما من طولانی ترین و زیباترین کامنت (به گفته سامان) رو براش نوشتم، نوشتم براش : الهی! چه قاب دوست داشتنی و زیبایی! چه بانوی  زیبا و بزرگواری! الهی که سایه مادر عزیزمون صحیح و سلامت سالهای سال بر سر شما و پدر مستدام باشه و در کنار هم همیشه شاد و درآرامش باشید". در جواب این پیام من فکر میکنید چی نوشت: فقط نوشت "آمین". تا اینجای کار مهم نیست و شاید به نظر بی اهمیت برسه، اما غیر من ده نفر دیگه هم براش پیام گذاشته بودند، نهایتا در حد "خدا حفظشون کنه و سلامت باشند" کامنتشون بود! خدا شاهده در جواب تک تک اونا نوشته بود "عشقمی، عزیز دلمی، خدا شما رو حفظ کنه ، خدا به شما و خانواده عزیزتون سلامتی بده، ممنون از محبت شما و ..." و هزار جور تشکر گرم و صمیمی برای کامنت های نهایتا سه چهار کلمه ای بقیه نوشته بود!!! جالب اینکه سامان هم پیج این همکارم رو داره و اون هم براش کامنت زیبایی گذاشته بود در جواب اون هم فقط نوشته بود «سلامت باشید» در حالیکه سامان  همینکه براش کامنت گذاشته بود و  مثل خیلیها به لایک خالی اکتفا نکرده بود خیلی بهش احترام گذاشته بود!!!  همیشه هم سامان نهایت احترام رو بهش می‌ذاشت و قبلا هم پیگیر یکی دو تا از کارهای شخصیش شده بود.

من اصلا  پیگیر باقی کامنت ها نشده بودم و به  جوابهاش به بقیه دقت نکرده بودم تا اینکه دیدم سامان بهم زنگ زد و با عصبانیت گفت چقدر دوستان و همکاران بیشعوری داری و حیف تو که این متن زیبا رو برای این آدم نوشتی و حیف تو که اینهمه به اینا محبت کردی.... گفتم چی شده سامان چرا انقدر عصبانی هستی؟ گفت رفتی ببینی جوابش به بقیه کامنت ها رو؟! من که یه جورایی با تماسش از خواب ظهر پریده بودم، گفتم حالا مگه چقدر مهمه؟، لابد حوصله نداشته، گفت برو جواب این خانم به کامنت های دو کلمه ای بقیه رو بخون بعد جوابش به کامنت طولانی و زیبای خودت و کامنتی که من نوشتم رو بخون بعد بگو حوصله نداشته! تازه اون وقت رفتم و کامنتها رو خوندم و دیدم همسرم راست میگفته!  تازه این خانم هیچوقت برای پستهایی که من میذارم کامنت نمیذاره، گاهی لایک هم نمیکنه، اون وقت من این پیام زیبا رو نوشتم و در جوابش فقط یه "آمین" سرد گفته بود و بس!

حالا بماند که همین خانم درست دو هفته قبل بهم زنگ زد و ازم خواست ضامن وام هفصد میلیونیش بشم!!! فکر کنید هفصد میلیون وام! گفت که برای تسویه بدهکاری پسرش که پرونده دادگاهی داره میخواد، منم به خاطر مبلغ بالاش و بازپرداختش که نزدیک یک میلیارد هست یکم ترسیدم! اما نتونستم نه بگم، به هر حال کار پسرش گیر بود و دچار مشکل بزرگی شده بود، از طرفی هم دلم میسوخت و میخواستم کمک کنم، هم اینکه خب کلاً بلد نیستم نه بگم! حالا این خانم وقتی قبول کردم ضامن وام پسرش بشم، برای اخرین پست من که مربوط به تولد خواهرزادم بود بعد سالها که تو پیج منه، برای اولین بار یه کامنت کوچیک گذاشت، اما بعد اینکه خرش از پل گذشت و ضمانتش رو قبول کردم، باز همین کارو برای پست بعدی من که راجب پدر مرحومم بود نکرد و حالا هم در جواب پیام من پایین پستش اینطوری سرد واکنش نشون داد! به خدا اگر به بقیه هم همینطوری پاسخ میداد اصلا دلم نمیسوخت و میگفتم لابد مدلشه! اما فقط درمورد من و بعد هم سامان اینطوری جواب داده بود! کاش میشد عکس پیامها و پاسخهایی که بهشون داده بود رو اینجا میذاشتم! حالا خدا شاهده هیچ دعوا و اختلافی هم از قبل نبوده و در ظاهر خیلی هم خوبیم! حتی جواب سامان رو هم درست و حسابی نداده بود درحالیکه مثلا سامان میشد شوهر همکار این خانم وانسبت نزدیکی باهاش نداشت و از روی محبت و احترام براش پیام گذاشته بود که بعداً بهش گفتم اصلا تو نباید پیام می‌ذاشتی براش! 

خدا میدونه که من جواب تمام دوستان و آشنایانی رو که برام تو اینستاگرام پیام میذارند در نهایت صمیمیت و ادب میدم، حتی پیامهای کوتاه و در حد استیکر رو هم به گرمی  جواب میدم! کسی که برام طولانی کامنت بذاره سعی میکنم به اندازه همون کامنت و درخور وقتی که برام گذاشته پاسخ بدم چه تو اینستاگرام که فعالیت زیادی هم توش ندارم و چه تو وبلاگم! اونوقت در جواب پیام من که بلندترین و گرم ترین پیام در واکنش به عکس این همکارم و مادرش بود صرفا نوشت "آمین"! من حتی نوشتم خدا مادرمون رو حفظ کنه! یعنی انگار مادر همه ماست نه فقط مادر شما! سامان خیلی زیاد عصبی و ناراحت شده بود و اعصابش خیلی خورد بود! میگفت من به خاطر خودم ذره ای ناراحت نیستم، به خاطر تو حرص میخورم که اینهمه به اینا محبت کردی و آخرش اینطوری رفتار میکنند و ذره ای بهت بها و اهمیت نمیدند! آخرش هم سامان آنفالو کرد این خانم رو ! از سامان پرسیدم به نظرت دلیل این رفتارهایی که با من میشه چیه؟ وقتی دعوا و اختلافی نیست و وقتی من اینهمه محبت میکنم و رفتار خیلی خوب و صمیمانه ای هم باهاشون دارم؟ بهش گفتم دیگه الان حتی مطمئنم از سر حسادت هم نیست، پس اخه چرا؟ جواب داد خیلی سادست! بهت اهمیت نمیدند و براشون مهم نیستی، غیر از این نیست!!! آخرشم گفت خواهش میکنم اینا رو بذار کنار و عین خودشون رفتار کن باهاشون! 

اینا فقط دو تا سناریوی آخر این ده روز اخیر بود، موردهای قبلی رو بارها ضمن پستهام نوشتم، مثلا مورد خواهرم که فردای بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شده بود و عصرش رفتم دیدنش خونشون با همه اون دردی که داشت، گفت الان لباسهای به این قشنگی پوشیدی و تیپ به این خوبی زدی، چرا تو بیمارستان لباسهات خوب نبودند؟ آخه دوستانش هم تو بیمارستان اومده بودند عیادت و فکر میکرد تیپم خوب نبود! همون جا هیچ جوابی ندادم و برعکس رفتم تو حالت دفاعی که نه بابا اتفاقا بهترین لباسم رو پوشیده بودم و ممطمئنی یادته و اشتباه نمیکنی؟ لباسام واقعا بد بودند؟ میخوای عکسشو نشونت بدم؟  و حتی دنبال تایید از مادر و خواهر بزرگم هم بودم که مامان لباسهام مگه بد بودند که رضوانه میگه؟؟؟ عکس لباسهام رو هم نشونشون دادم که ببینید اینا، این لباسها بدند؟!!! آخرش خواهر کوچیکم گفت به نظر من که بعدا تو عکس دیدم زیاد جالب نبود و ایکاش همین رو که الان پوشیدی، بیمارستان هم میپوشیدی! بعدا که موقعیتش پیش اومد و به سامان گفتم شدیدا عصبانی شد! با همه علاقه ای که به هر دو تا خواهرام داره (حتی بیشتر از علاقه خودم به اونا، سامان بهشون علاقمنده) گفت تو وایستادی و هیچی نگفتی؟ بهش نگفتی من با هزار بدبختی  بچه ای رو که استفراغ کرده بود و نیلایی رو که حاضر نیست سوار هیچ ماشینی غیر از ماشین خودمون بشه و استرس میگیره، برداشتم و اسنپ گرفتم که بیام بیمارستان دیدنت فقط به خاطر احترامی که بهت میذاشتم و عشقم به خواهرزاده جدیدم، (در حالیکه هیچ انتظاری از من با دو تا بچه کوچیک نمیرفت و  میشد فرداش برم خونش دیدنش)، اونوقت اینا رو ندیدی و تو اون وضعیت درد بعد زایمان، لباس های منو دیدی؟ سامان میگفت باید اینا رو میگفتی با لحن محکم و جدی! اما من بازم اون وقت جواب مناسبی ندادم! کاش اینا رو گفته بودم! اما هم میخواستم تو اون وضعیتش ملاحظه کرده باشم هم اینکه خب به این مدل اخلاقهاش طی این سالها کم و بیش عادت کرده بودم و نمیخواستم دهن به دهن بشم و آخرش هم مثلا مادرم بگه حالا مگه چی گفت و تو حساسی و.....حالا به هر حال این خواهرمه و دوستش دارم اما باید حتما واکنش نشون میدادم! حداقل میگفتم لباس یه چیز سلیقه ای هست و مهم خودم هستم که لباسم رو دوست داشتم! قرار نیست با تو هماهنگ کنم چی بپوشم! کاش لااقل یکی از اینا رو میگفتم به جای اینکه همش دنبال این باشم که باور کن لباسم بد نبوده! و عکس اون روز رو  روی گوشیم زوم کنم نشونش بدم! و بدتر از همه حتی بعدتر از لباسهای خودم زده بشم! البته خب خواهرمه و دوستش دارم،  برای تولد دخترش هم انصافا سنگ تموم گذاشتم،  نمیخوام هم اینجا قضاوتش کنم اما خدایی چرا باید به راحتی این حرفها رو به زبون بیاره؟ چقدر من حرفهایی رو که به زبون میارم رو مواظبت میکنم که دلی نشکنه، چقدر بابت هر کار کوچیک بقیه تشکر میکنم و در صدد جبران هستم و.....

نمونه این موارد خیلی زیاد برام اتفاق افتاده، آمارش از دستم در رفته! این تصمیم جدید رو بر همین اساس گرفتم! من باید جواب هر بی احترامی رو همون موقع بدم! به  آدمها بیش از حد بها ندم! دلیلی نداشت برای همکاری که حتی یه تیکه از کیک تولدش رو ازم دریغ میکرد، بارها و بارها هدیه تولد بخرم و هر بار که زنگ میزنه حتی اوایل تولد نویان که اونهمه کار سرم ریخته بود بدون ثانیه ای مکث جواب تلفن رو بدم! به کادو دادن به خودش و بچش ادامه بدم بدون اینکه حتی یکبار اون به من کادویی بده و دلم خوش باشه که مثلا امسال اول فروردین تولدم یادش بوده و تبریک گفته! من نباید چندبار دعوتش میکردم خونمون یا جشن تولد نیلا در حالیکه اون هیچ موقع دعوتم نکرده بود!!! اینا همه و همه تقصیر منه و بس! فقط هم بر اساس اون کیک قضاوت نمیکنم، گفتم که بارها رفتارهای این مدلی دیدم ازش (البته رفتارهای خوب هم داشته انکار نمیکنم اما به شدت متناقض بوده رفتارهاش و ایکاش من زودتر می‌فهمیدم از این آدم دوست درنمیاد). 

تکرار و یادآوری این موارد و نوشتنش برام راحت نبود و به هم ریخت منو، اما باید اینجا مینوشتم که یادم بمونه! الان هم اینو می نویسم و ثبت میکنم که از این به بعد بقیه آدمها رو به همون اندازه ای به قول معروف تحویل میگیرم که اونا بهم بها میدند! قدر و ارزش خودم رو پایین نمیارم، هر موقع کسی پاشو از گلیمش دراز کرد (حتی اگه روانشناس نیلا باشه که اتفاقا پیش هم اومده) همون جا جواب میدم و اعتراضم رو نشون میدم و جلوی خودم رو نمیگیرم از ترس اینکه مبادا به تصویر خوبی که از من در ذهن ها هست (که اونم مطمئن نیستم باشه) خدشه ای وارد بشه! این تصمیم مهم منه و هر طور هست عملیش میکنم!! ترک عادت خیلی سخته اما باید از عهدش بربیام! دیگه بسمه به خدا!  لطفا اگر راه رو به خطا رفتم و شما از نوشته هام متوجه شدید باز هم دارم رفتار گذشته رو تکرار میکنم، این تصمیم منو بهم یادآوری کنید.

قرار نبود پستم اینطوری شروع بشه اما انقدر سر این موضوعات این چند روز اخیر ناراحت بودم و عصبی که گفتم بنویسمشون!  همش هم از دست خودم که ببین چطور رفتار کردم که بقیه به راحتی به خودشون اجازه این مدل رفتارها رو میدند! از این به بعد و درست در آستانه 40 سالگی این روند رو هر طور هست تغییر میدم! من آدم ارزشمندی هستم! تمام سالهای کودکی و نوجوانیم در حسرت محبت و بدون اعتماد به نفس گذشت و نتیجه شد این موجودی که الان هستم! خود کم بین و بی عزت نفس و همچنان دنبال تایید و جلب محبت اطرافیان و ترس از تنهاتر شدن، اما از الان به بعد این روند رو باید متوقف کنم! شما هم کمکم کنید با توصیه هاتون یا معرفی کتاب یا بازم میگم حتی در حد یادآوری این تصمیم مهم به خودم بعدتر ها.   

بگذریم، جمعه رفتیم خونه خواهر کوچیکم به مناسبت 10 روزگی تولد روشا جونم خواهرزاده قشنگم... غیر از مادرم و خواهر بزرگم و شوهرش و بچه هاش، عمم و شوهرعمم و دخترعمم و شوهر و دخترش و پسرعمه کوچیکم هم بودند (عمم میشه مادرشوهر خواهرم ، آخه خواهرم و شوهرش دختردایی پسرعمه هستند). خدا رو شکر حال بچه ها هم بهتر شده بود و دغدغه ای از جهت مریضی بچه ها و امکان سرایت کردن به بقیه نداشتم. عمم به مناسبت ده روزگی تولد روشا جانم، یه عالم غذا درست کرده بود (کله پاچه و مرغ شکم پر و...) خلاصه دور هم خوش گذشت و برای مایی که مدتها بود مهمونی در این حد و اندازه نرفته بودیم خیلی خوب بود، نیلا هم با نوه عمم که یکسال از نیلا کوچیکتر بود، کلی بازی کرد، یه عالمه هم عکس گرفتیم و بعد هم کیک رو بریدیم و هدایای نینی رو دادیم، خانواده عمم هم سنگ تموم گذاشتند و هم عمم و هم دخترعمم طلاهای سنگین به نینی هدیه دادند، (وضع عمم اینا خیلی خوبه شکر خدا)، البته خانواده ما و مادر و خواهرم هم همگی طلاهای خوبی دادند و خلاصه الان نینیمون وضعش خیلی خوبه ماشاله... اگر عکسهایی رو که گرفتیم و الان دست دختر عمم هست، بهم دادند ایشالا تو پیجم میذارم که بمونه به یادگار.

خبر دیگه اینکه دیروز ماریا، پرستار سابق نیلا و عسل دخترش عصر اومدند خونه ما! مدتها بود عسل دختر ماریا میگفت به شدت دلتنگ نیلاست و روزی نیست که یاد نیلا نیفته و عکس نیلا هنوز روی یخچال خونمونه و امکان نداره روزی من و مامان فیلمهاش رو نبینیم و قربون صدقش نریم! دو سه روز پیش زنگ زد که تو رو خدا نیلا رو بذار بیاد خونمون و دلم براش خیلی تنگ شده، بهش گفتم نیلا متاسفانه خودش تنهایی نمیاد و استرس داره، برای منم مقدور نیست بیام، بهش گفتم اگر دوست داری تو بیا که برای نیلا هم بعد یکسال و خورده ای دوری، یادآوری بشه. بهش گفتم اگر بعد دیدن دوباره تو و یادآوری گذشته ها حاضر شد تنهایی بیاد اونجا، خودمون میاریمش، بماند که سامان اصلا موافق نیست و میگه الان هیچ نسبتی بین ما نیست و برای چی بره، منم موافق رفتنش تنهایی نیستم اما خب در برابر اینهمه اصرار عسل دختر ماریا و حتی خود ماریا و همسرش موضع نرم تری نسبت به رفتن نیلا به خونشون دارم، و میگم یه جورایی حکم فامیل رو برای نیلا دارند، اما خب خود نیلا به هیچ عنوان حاضر نیست تنهایی بره و دلیل عجیبی هم براش داره که الان وقت گفتنش نیست.

خلاصه دیروز ساعت چهار و نیم عصر اومدند، نیلا کاملا هردوشون رو یادش بود (یکسال و دو ماه گذشته و حتی تماس تلفنی هم به جز یکبار نداشتند)، حتی خواهرهای ماریا رو که زمانیکه اینجا پرستار نیلا بود و نیلا عادت داشت اغلب باهاشون تلفنی حرف بزنه رو کامل به خاطر داشت، انگار همین دیروز نیلا و اونا همدیگه رو دیده بودند! ماریا و دخترش هم کلی برای نیلا خوراکی خریده بودند و یه جعبه شیرینی تر هم آورده بودند، به نظر من ارزش گذاشتن به آدم همینه، همینکه دست پر و با شیکترین لباسها و با آرایش زیبا و ... اومده بودند و هزینه کرده بودند، برای من خیلی ارزشمند بود، البته برام جالب بود که ماریا هم با دخترش اومد، اخه من هر بار که با عسل دخترش صحبت میکردم و میگفت نیلا رو بیار خونمون، بهش میگفتم تو خودت بیا تا برای نیلا تجدید خاطر بشه، هیچوقت نمیگفتم مامانت هم باهات بیاد! حتی برای جشن تولد نیلا هم فقط عسل  رو دعوت کردم که البته نتونست بیاد چون شیفت بیمارستان بود، (البته یه جوری به عسل القا کردم که فقط دخترها و جوونترها هستند و مثلا همسن مامان حضور ندارند، با همه ناراحتی که  ماریا برام ایجاد  کرده بود دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و فکر کنه اون دعوت نیست، یه جوری نشون دادم انگار جشن فقط برای جوونترهاست، اما حقیقت این بود که دوست نداشتم دعوتش کنم و ازش خیلی دلگیر بودم، اینم بگم ماریا ۴۶ سالشه و عسل دخترش ۲۱)...

من هنوز که هنوزه دلم با این زن صاف نشده، درسته که مجموعا آدم خوب و قابل اعتمادی بود و با نیلا و نویان هم بی نهایت مهربون بود و کاملا بهش اعتماد داشتم، اما رفتارش و جداشدنش از ما، درست یک هفته قبل برگشتن من سر کار (بعد تموم شدن مرخصی زایمانم) اونم زمانی که طی نه ماه مرخصی زایمانم حقوقش رو هر ماه پرداخت کرده بودم، هرگز فراموشم نمیشه و نمیتونم ببخشمش ، اما خب وقتی چندبار تماس گرفته و خودش با من حرف زده بود یا دیروز که با کلی خوراکی و شیرینی اومده بودند خونمون و کلی بچه ها رو تحویل گرفت و بوسید، با همه دلخوری که ازش دارم و اصلا هم فراموشم نمیشه، به عنوان یه مهمون نمیتونم ذره ای سر سنگینی یا کم محلی کنم... خیلی دلم میخواست بهش میگفتم رفتارش هنوز تو دلم مونده و نمیتونم ببخشمش، اما خب وقتی مهمان منزلم هستند جز رفتاری توام با احترام و صمیمیمت نمیتونسم  رفتار دیگه ای داشته باشم.

دو ساعت قبل رسیدنشون کیک قابلمه ای درست کردم و خیلی هم خوشمزه شد، همراه با چای و میوه و بیسکوییت و شکلات و البته کیکی که پخته بودم و شیرینی که خودشون آورده بودند پذیرایی کردم، موقع رفتن هم نصف شیرینی هایی که آورده بودند و  بیشتر کیکی که خودم پخته بودم رو بهشون دادم که با خودشون ببرند، آخه من که رژیمم و سامان هم که چربیش بالاست و کلا شیرینی برامون خوب نیست... بماند که طاقت نیاوردم و سه چهار تا از شیرینی ترها رو خوردم و کلی بعدش عذاب وجدان داشتم.

خانواده ماریا بینهایت عاشق بچه های من هستند، قسم میخورند هنوز که هنوزه بعد یکسال و اندی جدایی کامل، هر روز حرف نیلا رو تو خونشون میزنند و فیلماشو میبینند، خب آخه نیلا رو مدت طولانی تری باهاش بودند نسبت به نویان، دیگه ازم قول گرفتند که گاهی نیلا رو ببرم اونجا و البته خودمون هم بریم، عسل گفت خودش با ماشینش میاد دنبال نیلا و میبرتش خونشون، بماند که نیلا به جز ماشین خودمون حاضر نیست با ماشین فرد دیگه ای جایی بره و دچار استرس خیلی زیادی میشه،... اومدنشون به خونمون باعث شد نیلا خاطرات قدیم براش زنده بشه و امروز از صبح چندبار گفته زنگ بزن با خاله ماریا و عسل صحبت کنم و حتی دلش میخواد بره خونشون و موضعش عوض شده که میگفت تنها نمیرم، دیگه بعد اینهمه اصراری که کرد، آخرش تسلیم شدم و زنگ زدم به عسل و عسل گفت همین امشب هم اگه شرایطش رو داشته باشید، میام دنبالش که  بهش گفتم امشب اصلا نمیشه و تا جمعه شرایطش نیست ایشالا هفته بعد. حالا دیگه باید ببینم چی میشه.... نیلا هم که بچم جایی رو نداره بره، دیگه شاید باید یکمی کوتاه بیام و سعی کنم یکم گذشت کنم و یذره دلم رو با ماریا صاف کنم! نمیدونم بتونم یا نه، اما میدونم حتی اگر هم ببخشمش، هرگز دلم باهاش بطور کامل صاف نمیشه!

انشالله از فردا نیلا رو میبرم کلاس نقاشی، شاید کلاس موسیقی هم بردمش، دوره ارف، بیشترین چیزی که برام مهمه اینه که بچم تو جمع باشه و تنها نباشه، این قضیه از جنبه آموزشی کلاسها هم برام مهمتره...

کمتر از نیمساعت دیگه هم جلسه چهارم مشاوره با روانشناس نیلا شروع میشه و من منتظرم سامان بیاد، دو سه جلسه دیگه به این منوال ادامه میدم و شاید بعد اون جلسات رو متوقف کنم یا روانشناس جدیدی انتخاب کنم....به نظرم روانشناس خوبیه اما درمورد کارآمدی روشهایی که بهمون میگه مطمئن نیستم، خودم هم بابت نداشتن تلویزیون خیلی اذیت میشم، حالا یکم دیگه فرصت بدیم ببینیم در نهایت چی میشه، امیدوارم این همه هزینه و وقتی که میذاریم بیهوده نباشه.